نوع مقاله : یادداشت
گفتوگو با زوج خوشبختی که سال 1336 ازدواج کردهاند و هنوز مثل روزهای اول آشنایی، زندگی عاشقانه و پرمهری دارند
نیم قرنه نامزدیم!
آزاده منصوری
شبیه یک معجزه است. وقتی در دوره و زمانهای زندگی میکنیم که مقابل دادگاههای خانواده، زوجهای جوان صف میکشند، با هم مشاجره میکنند و درخواست طلاق دارند ـ در حالی که هنوز مهر ازدواج در شناسنامهشان خشک نشده ـ واقعاً همصحبتی با دو کبوتر عاشق که پنجاه سال از ازدواجشان میگذرد، شبیه یک معجزه است. «علی حسینی» سال 1336، بیستساله بود و «مهرانگیز شفاعت» پانزدهساله. زندگی کوچنشینی آن زمان که بر پاشنۀ دامداری میچرخید، خانوادۀ ایلیاتی آنها را در ییلاقی به هم رساند، تا به قول خودشان یک عمر پای هم پیر شوند و مشق عاشقی کنند.
آن زمان علیآقا جوانکی بود که شهامت و جربزهاش زبانزد فامیل بود. مهرانگیزخانم هم، دختری پرانرژی و فعال بود. خودشان میگویند که وقتی سرنوشت آنان را در ییلاقی مشترک سر راه هم قرار داد و خانوادهها با هم آشنا شدند، در دیداری غیرمنتظره نگاه علیآقا در نگاه لیلی گزارش ما گره خورد و یک دل نه صد دل، دلباختۀ هم شدند. علیآقا میگوید: «آن زمان اینطور نبود. شرم داشتم به خانوادهام بگویم که به مهرانگیز علاقهمند شدهام.» چند روزی از آن نگاه آتشین لیلی میگذشت که سکینهخانم یک روز غروب، وقتی پسرش داشت گوسفندان را به داخل آغل میفرستاد، به علیآقای عاشقپیشه گفت: «دست بجنبان! آبی به سر و صورتت بزن و رختهایت را عوض کن. امشب همراه پدر، پدربزرگ و مادربزرگت، میرویم به خیمۀ مشهدیغلامرضا. میخواهم دختر طلعتخانم را برایت خواستگاری کنم.» به گفتۀ علیآقا، وقتی او این جمله را از زبان مادرش شنید، ضعف کرد و افتاد! «طلعت، مادر مهرانگیز بود. خدا رحمتش کند! بانویی بسیار مهربان و دلسوز بود. آن روز وقتی شنیدم که قرار است به خواستگاری مهرانگیز برویم، قند در دلم آب شد. هروقت آن خاطره را در ذهنم مرور میکنم، قند در دلم آب میشود.» علیآقا آهسته سر میچرخاند و نگاهش را از پشت شیشۀ عینک در چشم لیلی سالخوردهاش گره میزند. رقص دستان لرزانش، روی عصا آهستهتر میشود. چشمان پرذوق مهرانگیز، پاسخ نگاه عاشقانۀ علیآقاست. لیلی با لبخند پرمحبتی که نقش میبندد بر شیارهای چهرۀ فرتوتش، موجبات آرامش و تسلای مجنون را فراهم میکند: «شب خواستگاری را هنوز به یاد دارم. علی، کلاه نمدی آبنخوردهای بر سر داشت و گیوۀ نو و دیت سفیدی به پا. صورتش از خجالت سرخ بود. من از چادر روبهرو، زیر نور کمسوی چراغ او را میپاییدم.»
علی و مهرانگیز با وجود کهولت سن، جزء به جزء خاطرات گذشتهای را که با هم سپری کردهاند، از بر هستند. هشت دختر و شش پسر، حاصل این ازدواج است و یکصدوچهار نوه و نتیجه! در این خانوادۀ بزرگ، تا به حال طلاقی به ثبت نرسیده و همۀ بچهها، صلح و صفای این فامیل را مدیون پدر و مادر مهربان و باایمان خویش میدانند.
علیآقا در پاسخ سؤال چطور زندگی کردید که بعد از پنجاه سال مثل لیلی و مجنون هستید، یک جمله میگوید: «ما درد هم را میفهمیم.»
مهرانگیز در ادامه میگوید: «وقتی زن و مردی به هم علاقهمند شدند و رفتند زیر یک سقف، باید تلاش کنند که یکدیگر را خوب بشناسند. شناخت، لازمۀ عشق است. اگر همدیگر را بشناسیم، درکمان بیشتر میشود و میتوانیم کنار هم، زندگی کنیم؛ اما اگر هر کس خودخواهانه به فکر خود باشد، این زندگی دیگر زندگی نمیشود.»
علیآقا معتقد است خودش آدم لجبازی است؛ اما هیچوقت با مهرانگیز لج نکرده و البته او هم، هرگز این حس علیآقا را تحریک نمیکند: «خلق و خوی من بد نیست؛ اما رگ خواب من دست این زن است. خوب بلد است چطور و چگونه خامم کند (خنده)!»
لیلی نگاه تلخ و شیرینی تحویل علیآقا میدهد، پشت چشم نازک میکند و میگوید: «گرسنه نباشد، خسته نباشد، خوب خوابیده باشد و کمی هم قربانصدقهاش بروی، هر کاری بخواهی برایت انجام میدهد. این آدم را خوب میشناسم (خنده)!»
علیآقا هم که دهانش از خوشحالی باز مانده، با ذوق خاصی دربارۀ لیلی میگوید: «فقط قربانصدقهاش بروی کافیست! قربانش بروم، با شکم گرسنه و تن رنجور هم تحملم میکند.»
مهرانگیز به دخترها و پسرهایش آموخته است که چطور با آدمهای زندگیشان کنار بیایند. فرقی نمیکند همسر، دوست، همسایه و فامیل از نگاه این زن و شوهر، باید همه یاد بگیرند که چطور دیگران را درک کنند. مهرانگیز میگوید: «با دوستان مروت با دشمنان مدارا؛ این چیزیست که از اول پدر و مادرم به من آموختهاند و سعی کردم به فرزندانم هم بیاموزم. گذشت در زندگی همیشه شیرین است؛ اما در زندگی زناشویی باید این فداکاریها دوطرفه باشد. با این حال اگر طرف مقابل ناسازگار باشد، دوایش محبت است.»
علیآقا میگوید: «اگر محبت کمرنگ شود، عشق هم میمیرد. گذشت در زندگی زناشویی و درک یکدیگر، نوعی محبت است.»
مهرانگیز نگاه به علیآقا میکند و میگوید: «توقع، امان از توقع بیجا! زن و شوهر برای اینکه عشقشان پایدار باشد، باید توقعشان را دربارۀ هر چیزی کنترل کنند. نباید از یکدیگر بیش از اندازه توقع داشت. برخی همسر مهربانی دارند؛ اما خودشان کمتر محبت میکنند و توقع محبت بیشتر از طرف مقابل دارند. باید همه چیز بهاندازه باشد. هر کسی بهاندازهای که در توانش هست و آموخته، میتواند همسرش را خرسند و شاد کند.»
از علیآقا و مهرانگیز میپرسم: «زن و شوهرهایی را که میانشان شکرآب شده، چطور با هم آشتی میدهند؟»
هر دو پاسخ میدهند: «خاطرات خوب و عاشقانۀ گذشته را برایشان بازگو میکنیم. مینشینیم و فلسفۀ زندگی را یادآوری میکنیم؛ اینکه برای چه زندگی میکنیم و چطور باید زندگی کنیم و هدف اصلی چیست و باید برای چه بجنگیم و برای چه نجنگیم.»
به عقیدۀ این زوج سالخوردۀ عاشقپیشه، همۀ آدمها پاسخ این سؤالات را میدانند و فقط وقتی فراموش میکنند، به بیراهه میروند. باید در مشاجرات کسی باشد که بتواند خوب این خاطرات را برایشان تداعی کند؛ خاطراتی که خودشان برای عاشقبودن و ادامۀ یک زندگی عاشقانه در نیم قرن گذشته، هر روز در ذهن مرور میکنند تا فراموش نکنند که چه کسی کنارشان زندگی میکند و برای چه زندگی میکنند.