نوع مقاله : پیشنهاد سردبیر
زندگی عاشقانۀ این زن که 34 سال پیش با یک جانباز موجی آغاز شد، گوی سبقت را از همۀ دلدادههای دنیا ربود
مهران جعفری
زندگیشان را از همان سالهایی آغاز کردند که کشور در جنگ بود و مردم برای دفاع از خاک وطن، جانشان را کف دست میگذاشتند و روبهروی بعثیها میایستادند. «زهرا» و «حسن»، پسرعمو و دخترعمو هستند و به قول قدیمیها، عقدشان را در آسمانها بستهاند. آن موقع با اینکه حسن خوشنظر جانباز بود، زهراخانم یک دل نه صد دل، دلباختهاش شد. با هم قرار گذاشتند تا آخر عمر زیر یک سقف زندگی کنند. زهرا حرفهای گفتنی زیادی از آن روزها دارد؛ خاطراتی که در همۀ آنها نکتۀ مشترکی وجود دارد؛ حس خوب دوشتداشتن همسر!
ـ سال 62 بود که حسنآقا به خواستگاریام آمد. آن موقع سیزده سال بیشتر نداشتم و حسن هجدهساله بود. میدانستم جانبار است. سال 60 در عملیات بیتالمقدس ترکش به ناحیۀ کمرش اصابت کرده بود. هنوز با هم ازدواج نکرده بودیم؛ اما وقتی خبر جانبازی پسرعمویم را شنیدم، غمی بزرگ روی دلم نشست. خوب یادم هست که کلی دوا و درمان کرد تا سر پا شد و دوباره به جبهه رفت. یک سال بعد، در عملیات والفجر مقدماتی موج انفجار، باعث شد که یکی از رگهای مغزش پاره شود. پزشکان برای اینکه او زنده بماند، در سرش «شنت» گذاشتند (شنت، لولهای انعطافپذیر با یک دریچه است. آن را در مغز قرار میدهند تا مایع اضافی از سر تخلیه شود). در همان عملیات بود که حسین، برادر حسنآقا مفقودالاثر شد.
او ادامه میدهد: «با این حال و با اینکه شرایط جانبازی پسرعمویم را میدانستم، با او ازدواج کردم و این وصلت، برایم افتخار بزرگیست.»
زهراخانم، نگاه عاشقانهای به حسنآقا میاندازد و با مناعت طبع میگوید: «در آن زمان نهتنها من، بلکه بیشتر دختران جوان دوست داشتند و علاقهمند بودند که با یک جانباز دفاع مقدس ازدواج کنند. عشق و عاشقی معنای دیگری داشت! همه میدانستیم که آنها با دشمن میجنگند و از ما دفاع میکنند؛ به همین دلیل به آنان مدیون هستیم.»
این بانوی فداکار، با فروتنی جملات زیبایی را که خواندید بر زبان میآورد، اما همه میدانند که او زندگیاش را وقف یک عشق ملکوتی کرده است.
او میگوید: «سه ماه از ازدواجمان گذشته بود. موج انفجار و ترکشهایی که در بدن همسرم جا خوش کرده بود، کلی مشکلات برایش به وجود آورده بود؛ اما با این حال راهی سربازی شد. سربازی همسرم برای خودش ماجراهایی دارد. بهخاطر شرایط جسمانی و جانبازبودنش، به او گفتند که قرار است در معراج شهدا کار دفتری انجام بدهی. کار دفتریاش این بود که خبر شهادت رزمندهها را به خانوادههایشان بدهد. این کاری نبود که با روحیۀ همسرم سازگار باشد؛ برای همین قبول نکرد.»
قبول نکردن این کار در معراج شهدا، باعث شد حسن راهی تیپ زرهی شود و بعد از مدتی، پشت فرمان تانک بنشیند؛ کاری که با توجه به شرایط جسمانی او باعث شد هر روز از لحاظ جسمانی و روانی، دچار مشکلات بیشتری شود.
زهرا میگوید: «حسن در شیراز آموزش دید و شد رانندۀ تانک. منطقه هم در خوزستان بود. به قول خودش تانک در گرمای هوای خوزستان، مثل یک زودپز بود. هربار که به مرخصی میآمد، میدیدم لاغرتر از قبل شده؛ از طرفی با هر شلیک گلوله، موج بیشتری او را میگرفت. همرزمانش میگفتند که بارها دچار تشنج شده و کارش به بیمارستان کشیده است. آن موقع سربازی 24 ماه بود و همسرم 22 ماه خدمت کرد؛ اما تشنجها و موجگرفتگیها امانش را برید. برادرش علیآقا که او هم بعدها در عملیات مرصاد به شهادت رسید، پیگیر کارش شد. تنها دو ماه از خدمتش باقی مانده بود که پس از ده ماه دوندگی، معافیاش را گرفت.
عشق به موجی مهربان
حالا سالها از آن روزهای پرالتهاب میگذرد. حسن خانهنشین شده و روزگارش را با کلی قرص اعصاب و روان میگذارند. ثمرۀ زندگیشان یک دختر و یک پسر است. هر دو فرزندشان ازدواج کردهاند. سروصدای دو نوۀ دختریشان، خانۀ آنها را شادابتر کرده است. زهراخانم، همچنان پای همسرش نشسته است. هیچ گلایهای ندارد و وقتی از زندگیاش با حسن میپرسیم، میگوید: «من عاشقش هستم و بعد از 34 سال زندگی، هنوز برایش میمیرم!»
زندگی خانوادۀ خوشنظر از همان روزهای اول ازدواج، متفاوت آغاز شد. وقتی عوارض موج انفجار سراغ حسن میآمد، تشنجهای گاه و بیگاه امانش را میبرید. زهراخانم میگوید: «گاهی در یک شبانهروز، 28بار تشنج میکرد و هربار باید به او آرامبخش تزریق میکردند؛ اما این تلخیها برایم دشوار نبود و مثل عسل شیرین بود. میتوانستم مثل برخی از همسران جانباز، او را به آسایشگاه ببرم؛ اما دیوانهوار دوستش داشتم و خدمت به او را عبادت میدانستم. هیچوقت مشکلات برایم سخت نبود. چندبار سر حسنآقا را جراحی کردند. با شوخی و خنده سعی میکردم این مسئله را فراموش کند و ناراحت نباشد. اجازه نمیدادم احساس ناراحتی کند. اذیت میشد؛ ولی هیچوقت از خود دورش نکردم! همیشه تختش را در پذیرایی میگذاشتم. مهمان که میآمد، میگفتند او را به اتاق دیگری ببریم؛ اما من نمیپذیرفتم. نباید از هم دور باشیم. من باید او را ببینم و او هم مرا ببیند. به مهمانان میگفتم که هر کس دوست دارد تشریف بیاورد و هر کس دوست ندارد نیاید. نه از کسی توقع دارم و نه گلهای. به آنها میگفتم که حسن باید اینجا باشد.»
عموحسن میان فامیل، به موجی مهربان معروف است. زهرا خوشنظر میگوید: «هربار که تشنج میکند، فقط به سروصورت خودش میزند و مثل برخی موجیها، به دیگران آسیب نمیرساند؛ به همین دلیل به او موجی مهربان میگویند.»
اهالی محل دربارۀ این بانوی آزاده میگویند: «این زن با همۀ مشکلاتی که در زندگیشان دارند، دست خیلیها را گرفته است و یک خیریه را اداره میکند. مثل یک پرستار، بعضی روزها حسنآقا را به خانۀ مادرش میبرد تا خیالش از بابت او راحت باشد. زنهایی مثل او، کیمیا هستند و باید برای دختران امروزی الگو باشند.»
با توجه به صحبتهای اهالی محل، زهرا خوشنظر از سالها پیش کار خیری را راه انداخته و باعث شده سر سفرۀ خانوادههای زیادی نان بیاید.
زهراخانم در این باره میگوید: «حدود ده سال است که خیریهای داریم. هرچند به ثبت نرسیده، با کمک خیرین تمام توانمان را گذاشتهایم تا از زنان سرپرست خانوار حمایت کنیم و حواسمان به خانوادههای بیسرپرست باشد.»
زهراخانم ادامه میدهد: «در این خیریه، حدود بیست خانم مشغول انجام کارهای خیر هستیم و همیشه سعی میکنیم با کمک خیرین، گرهی از مشکلات زندگی نیازمندان باز کنیم؛ اما از آنجا که کمکها ناچیز بود و دردی را دوا نمیکرد، به این فکر افتادیم که یک کارآفرینی راه بیندازیم. کاری که هم منبع درآمدی برای زنان سرپرست خانوار باشد و هم با فروش محصولاتی که میتوانیم تهیه کنیم، هزینۀ خانوادههایی را بپردازیم که تحت نظر هستند.»
او میگوید: «به کارهای زیادی فکر کردیم تا اینکه سرانجام وارد کار صنایع تبدیلی شدیم. کار صنایع تبدیلی، یعنی سبزی خشککردن، ترشیجات، تهیۀ خیارشور و همۀ اقلام فریزری که مورد استفاده خانوادههاست. کارمان را با هزینهای اندک در پایگاه امام رضا7، حوزۀ 358 یادگار امام، ناحیۀ شهرری آغاز کردیم و خوشبختانه بعد از گذشت ده سال، حدود بیست تا 25 نفر از زنان سرپرست خانوار که توانایی دارند، مشغول کار هستند. حسابی کارمان گرفته و با فروش محصولات نهتنها هر هفته مزد خانمها را میدهیم، بلکه از سودی که برایمان میماند هم، اقلام مورد نیاز را برای ادامۀ کار خریده و هم به خانوادههای تحت پوشش مؤسسه کمک میکنیم.
زندگی زیر چتر همدلی
ـ این روزها حسن بهدلیل قرصهای اعصاب و روانی که میخورد، بیشتر اوقات میخوابد و حتی زمانی که بیدار است، ترجیح میدهد در خانه باشد؛ با این حال، عاشق آشپزیست. همیشه او یک پای ثابت برای کارهای خیرمان بوده. گاهی اگر قرار است بادمجانی، کدویی یا حتی سبزی و پیاز سرخ کنیم، حسن میگوید که این کار را به او بسپاریم. اقلام را به خانه میآورم و همسرم با صبر و حوصله، شروع به سرخکردن و بستهبندی آنها میکند. انصافاً کارش را بهحدی تمیز و بادقت انجام میدهد که شاید خانمها تا این حد تبحر نداشته باشند!
زهراخانم میگوید: «در این چند سال که مشغول کارهای خیریه هستیم، اگر تشویقها و دلگرمیهای حسن نبود، شاید هیچوقت کار را ادامه نمیدادم! همیشه و در همه حال، مشوقم بوده است. گاهی به او میگویم که باید بیشتر به تو رسیدگی کنم و تنهایت نگذارم. به خاطر این کارم، آن دنیا باید جواب خدا را بدهم. هروقت این حرف را میزنم، حسن لبخندی میزند و میگوید: «اگر قرار باشد در آن دنیا کسی جواب بدهد، او من هستم. تازهعروس بودی که تنهایت گذاشتم تا به جنگ بروم؛ اما تو هیجوقت تنهایم نگذاشتی و مثل یک پروانه، دوروبرم چرخیدی. من برایت پروانه نبودم و دورت نچرخیدم!» بیشتر غذاهای خانه را حسن میپزد. چون مسجد نزدیک است، صبح تا ظهر آنجا هستم. بعد از نماز وقتی برای دادن قرصهای حسن به خانه میروم، میبینم غذا درست کرده و منتظر است تا با هم ناهار بخوریم. او بهشدت مهماندوست است. یکدفعه میبینی که قرمهسبزی بار گذاشته، به بچهها و اقوام زنگ میزند و آنها را دعوت میکند. زندگی با حسن شیرین است و همیشه دعا میکنم که سایهاش بالای سرمان باشد.»