نوع مقاله : داستان
رنج چشمانتظاری، بیش از همه طوبی را فرسوده بود. گویا این تعلیق ممتد و طولانی، پایانی نداشت! تا کی باید چشم به در و گوش به زنگ باشد؟ تا کی باید دلش هرّی بریزد و نفسش تنگ شود؟
طوبی میرود سر خاک حسن؛ سر گوری که مرده ندارد. رو به سنگ قبر بینوشتهی حسن، ناله میکند و قبر کناری ـ خاک شوهرش عبدالله ـ را شاهد میگیرد.
ـ چه مرگته پسر؟ تا بودی دلشورۀ داشتنت را داشتم و از وقتی رفتی، اضطراب آمدنت را دارم... این چه پیشانینوشتی بود از ما؟ جلوی پدرت میگویم. فقط تا اربعین وقت داری که برگردی و الّا عاقت میکنم... عزیزم!... عاقت میکنم.... نور چشمم! شیرم را حلالت نمیکنم... پارۀ تنم! عبدالله! شاهد باش با این پادرد و کمردرد و تنگینفس، نیت کردهام پیاده از بصره بروم تا کربلا؛ حاجتم را گرفتم و حسن برگشت، که برگشت؛ والّا دیگر نه من، نه حسن!... پیر شدم از دست تو پسر!... خار شدم... انگشتنمای هر کس و ناکس شدم... تو رسوایی مادرت را میخواهی؟... باید برگردی!... این خط، این هم نشان!
آنگاه با نوک چوب دستیاش، عمود به قبر حسن روی زمین خاکی، یک فلش میکشد که نوک پیکانش بهسمت نینواست. بسمالله میگوید و سفرش را شروع میکند.
ـ بسمالله الرحمن الرحیم... الهی ارجوک خیراً و عافیةً... یاعلی!...
سمیرا که چشم باز میکند، پشتهای قلک بیسر میبیند و دستهای اسکناس و مشمعی پول خرد که زیرشان یک دستنوشته است.
ـ مصطفیجان! این پولها، این هم رسیدش. تحویل شما... من رفتم سفر... پولها را قبل از اربعین ببر خانه کربلایمان؛ همان که اسمش را گذاشتهای مضیفالفدک... إنشاءالله خداوند به مال و روزیات برکت و به بازویت قوت بدهد! امضا: طوبی تمیمی مرادی.
سمیرا بیدرنگ به دایی مصطفی زنگ میزند، تا بپرسد مامانی کجا رفته سفر؟ مصطفی بیخبر از همهجا ماتش میبرد و بعد، دست و پایش را جمع میکند و اول از همه، با فامیلهای ایرانی تماس میگیرد و یکدستی میزند، ببیند آنها خبری از مادرش دارند؟... که نداشتند. بعد از دکترحسین پیجور میشود. حسین که در خواب بود (توی آلمان شب است)، بیخواب میشود و نگران مامانیاش. او از همهی پسرها، مامانیتر بوده و هست. همان شب، اینترنتی بلیت رزرو میکند تا هرچه زودتر بیاید عراق دنبال مامانیاش. فامیل تمیمی توی عراق، همه از نبود طوبی مطلع میشوند. صادق میرود سراغ اینترنت و آژانسهای مسافرتی، مصطفی هم فیالفور میرود سراغ خطیها و ونهای جاده، سمیرا و جمیله، یکیدرمیان زنگ میزنند ایران، بغداد و نجف و از فامیلهای دور و آشنا احوالپرسی میکنند، مگر ردی از مادر بیابند. خلاصه هر کسی، هر جایی که گمانش میرود پیگیر است؛ جز صفیه.
صفیه بیخبر است و توی کالج، پیانو تمرین میکند. دوستانش میدانند که سرحال نیست و فالش میزند؛ اما چیزی نمیگویند تا اینکه حمود را پشت پنجره میبیند. صفیه پیانو را رها کرده، کیفش را برمیدارد و میرود سمت حمود.
ـ بابایم نه آورده... برایم مهم نیست؛ تا وقتی از تو نه بشنوم.
ـ نه؟ چرا نه؟ خیالت آنقدر نامردم؟
ـ جوابت آره هم نیست... یعنی خودت هم بخواهی، عمو و داییهایت نمیگذارند.
ـ صفیه! جایی ندارم. از خانه بیرونم کردهاند... بعد بگومگو با عمویم، تو روی داییها هم ایستادهام... خدا رحم کرد، تفنگشان فشنگ نداشت؛ والّا!...
ـ باید یکجا قایم بشی!...
ـ من قایمبشو نیستم!... برویم در خانه طوبیخانم... بزرگی کند و پسرش را راضی کند که نه نیاورد توی کار ما... دلم که به تو قرص باشد، عمو و داییها که هیچ، کل لشکر عراق هم صف بگیرند، حریفم نمیشوند.
به ساعت نکشیده، حمود و صفیه میرسند در خانهی طوبی. کسی در را باز نمیکند. حمود هم جایی برای رفتن ندارد و باید هرچه زودتر طوبی را ببینند. صفیه میداند که طوبی جز مسجد محل، دوجا بیشتر نمیرود؛ یا سر خاک عبدالله است و یا بازار. حمود یک راه به بازار میداند که منتهی میشود به قبرستان. حمود و صفیه، شانه به شانۀ هم، کل بازار را گز میکنند. یکی سمت راست و دیگری چپ را با نگاهش جارو میکند؛ اما حتی سایهای از طوبی نمییابند تا اینکه به قبرستان میرسند. از دور پیداست که طوبی سر خاک نیست. صفیه که مدتهاست سر خاک جدش نرفته، میخواهد فاتحهای بخواند. بالای قبر باباعبدالله مینشیند و حمد و سه «قل هو الله» میخواند که متوجه جای پای طوبی میشود؛ جای پایی که یک قدمش سنگینتر توی زمین فرورفته. رد نوک یک چوبدستی هم کنار پای سبکتر دیده میشود. حمود رد پا را دنبال میکند. هر دو از کنار پیکانی که با چوبدستی کشیده شده، میگذرند و نگاهی به آن علامت میاندازند. جهت نوک پیکان را نگاه میکنند که سمت شمال است؛ اما مفهومش را نمیدانند.
پیرمردی محاسنسفید که دشداشه و عبا به تن دارد و سر قبرها یاسین میخواند، جلو میآید و میگوید، پیرزنی را دیده که اینجا آه و ناله میکرده و بعد، این علامت را روی زمین کشیده. قدیمترها که بعث مانع زوار میشد، همین پیکانها و علامتها عَلَم راه میشدند. گمانم پیرزن قصد کربلا دارد. این خطش، این هم نشانش!
**
صفیه و حمود ریش و قیچی را دست طوبی میدانند؛ گیسسفیدی که میتواند دل مصطفی را نرم کند تا دل حمود قرص شود؛ اما کجا و چگونه نمیدانند، که صدای گوشی صفیه درمیآید و ملودی خودساختهاش توی قبرستان بصره میپیچد. تصویر جمیله روی صفحهی گوشی ظاهر شده است. صفیه که میداند دیر کرده، با تردید جواب میدهد. صدای جمیله میلرزد.
ـ تو از مامانی خبر داری؟... نامه نوشته که میروم سفر؛ اما کجا میرودش را ننوشته... تو خبر نداری؟
ـ من؟ نه! چرا باید به من بگوید، وقتی به بابا نگفته؟...
ـخب، خیلی چیزهایش را به تو میگفته که به بابایت هم نمیگفته!...
ـ نه، اصلاً هم اینطور نیست!... من خیلی چیزهایم را به او میگفتم؛ ولی مامانی چیزی برای پنهانکردن نداشت.
ـ خب هرچه... زود بیا خانه که همه دلنگراناند.
حمود که خبر سفر طوبی را میشنود، میفهمد که او هم باید عزم سفر کند. بصره جای ماندن نیست. تهدید داییها از یکطرف و بلاتکلیفی از طرف دیگر. حمود عزم میکند سمت پیکان را بگیرد و برود؛ صفیه اما یک فرصت دیگر میخواهد... میخواهد دلش را به دریا بزند و خودش با بابا صحبت کند.
ـ الو! بابایی خوبی؟ خبری از مامانی نشد؟ گمانم رفته مضیف فدک!
مصطفی بیرمق پاسخ میدهد: «نه، بعیده!... تا مضیف را مهیا نکنم، پا نمیگذارد... همهجا سراغ گرفتیم... کسی خبری ندارد... فقط میماند آن زوار ایرانی که اربعین گذشته از نجفآباد مهمان مضیف بودند. از آنها شماره تلفنی نداریم. یک شماره بوده که دست خود مامانیست. اگر تا فردا ـ پسفردا خبری نشد، میروم ایران. اول از همه میروم نجفآباد و پی این خانواده را میگیرم.»
ـ تنها میروی بابایی؟
ـ نه، شاید اول بروم تهران و از آنجا با داماد خالهزهرا برویم نجفآباد، قم و مشهد... خلاصه هرجا که فکر کنیم مامانی میرود.
ـ نه، تا تهرانش را میپرسم!... تا تهران هم تنها میخواهید بروید؟ بهتر نیست یک مرد همراهتان باشد؟
ـ نه دخترم!... همه گرفتارند... خودم باید بروم.
ـ یک نفر دلش میخواهد با شما بیاید... یک نفر که اندازهی شما، نگران مامانیست.
ـ نه بابایی!... شما بمانی پیش مادرت، من خیالم راحتتر است.
ـ من نه، یک مرد... مثلاً حمود.
ـ چی؟ مرد؟ کجایی تو الآن؟ مگر نگفتم فعلاً دور این پدرنامرد را خط بکشی؟ ببین صفیه! من به تو اعتماد میکنم که تنها ولت میکنم بروی کالج؛ والّا بفهمم جز جاهایی که من و مادرت میدانیم، پایت را جای دیگری گذاشتی و با کسی نشست و برخاست کردی... لا اله الا الله! ... کجایی الآن؟
ـ قبرستان... آمدیم سر خاک باباعبدالله.
ـ آمدیم؟ با کی؟
ـ با... با... ح... حمود.
ـ چشمم روشن!... صفیه! همانجا یک قبر برای خودت بکن تا بیایم.
صفیه تماس را قطع میکند و با دستهای لرزان، بازوی حمود را میگیرد.
*
خون دویده توی صورت مصطفی و چشمهایش قرمز شدهاند. رگ گردنش ورم کرده و دستهایش محکم فرمان را چسبیده و دستش به دنده نمیرود. همهی راه را، تختهگاز و مردهگاز میرود؛ وقتی اینجوری باشد، بیشک غریزه و تلهپاتی و هر راه ارتباطی با دیگر رانندگان قطع میشود و این قطعی یعنی...
یک تاکسی زرد چنان محکم میکوبد به عقب ماشین مصطفی که ماشین دو دور، دور خودش میچرخد و مصطفی از سمت راننده به سمت شاگرد پرتاب میشود.
جمیله و صادق، توی بیمارستان دنبال برانکارد حامل مصطفی میدوند. سر و صورت مصطفی پر از خون است؛ اما آنچه باعث شده از هوش برود، درد شکستگی دندههاست. مصطفی را که داخل اتاق عمل میبرند، صادق شروع میکند به زنگزدن به آشنایان. اول از همه، شمارهی صفیه را میگیرد؛ اما او رد تماس میدهد؛ یکبار، دوبار و سهبار.
صفیه رد تماس میدهد. صادق است. حمود به گوشی صفیه و عکس پرجذبۀ صادق خیره میشود. هر دو صلاح نمیدانند جواب بدهند. حداقل تا فردا و تا وقتی طوبی را نیافتهاند، جواب نمیدهند. صفیه و حمود، رسیدهاند به جادهی شمالی بصره؛ جادهای که میرود به سمت ناصریه. حمود میگوید: «یک تاکسی دربست میگیریم و میرویم سمت شمال؛ سمت فلش. منزل به منزل نشانیاش را میگیریم؛ شاید پیدایش کنیم!»
حمود مشغول چانهزنی با رانندههاییست که دورهاش کردهاند و صفیه مردد از این سفر که این فرار، کار را بدتر میکند. خداخدا میکند تا شب نشده، مامانی را پیدا کنند و غیبتشان حکم فرار را پیدا نکند. حمود با یک راننده توافق کرده. صفیه یک نگاه به پشت سر و یک نگاه به تاکسی و جاده دارد. حمود و راننده، منتظر آمدن او هستند.
**
نفس طوبی تنگ آمده. کنار جاده مینشیند. پشتش را میکند به جاده و نگاهش را میدواند توی بیابانی که صاف و مسطح است. از دور میان سراب بیابان، جماعتی بدوی را میبیند که گویا با او هم مسیرند؛ اما از جاده فاصلهی زیادی دارند! در پیشانی آن جمع، پیرمردی خمیده و محاسنسفید، همراه ملازمی که دستش را گرفته حرکت میکند. طوبی از آنها چشم برمیدارد و با پنجهی دست، کف پایش را ماساژ میدهد. نه اینکه دردش آمده باشد، میخواهد خون را بدواند توی رگهایش تا این پاها یاریاش کنند.
راننده تختهگاز گرفته و جاده را لوله میکند. حمود که چند شب است خواب ندارد، سرش را که به صندلی عقب تکیه میدهد، خوابش میبرد. صفیه آنطرف جاده، چشمش را میان نخلستانها و جالیزها رها میکند. تاکسی سریع و بیتوجه با مسافران خوابزدهاش، از کنار پیرزنی عبور میکند که پشت به جاده، کف پاهایش را ماساژ میدهد.
طوبی «یاعلی» میگوید و برمیخیزد. یک کامیون از کنارش رد میشود و چادر طوبی روی صورتش برمیگردد. چادر را که پس میزند، از دور یک نخلستان میبیند.
ـ تا آن نخلستان میروم. تا عصر آنجا میمانم. اگر حالم خوش بود، باقی راه را میروم؛ اگر نه، شب را همانجا میخوابم.
حسین که از اشتوتگارد، پرواز مستقیم به عراق پیدا نکرده، توی فرودگاه بینالمللی دبی، منتظر پرواز دبی ـ بغداد است و فکر میکند از بغداد تا بصره را چهجوری سفر کند؟ حسابکتاب میکند، ببیند اگر از دبی برود بندرعباس و از آنجا برود آبادان، شاید سریعتر برسد! از طرفی تماسهای بیپاسخش به مصطفی، دلنگرانش کرده است. از بیکاری، چشم میدوزد به مانیتور توی فرودگاه و اخبار را میبیند؛ جنگندههای روسی توی آسمان سوریه، آپاچیهای آمریکایی در هوای عراق و اسیرانی که بهظاهر مسلمان هستند. حسین آهی میکشد و سرش را برمیگرداند به منظرهی سمت شهر؛ سمت برجهای آسمانخراشیدهی دبی. باز هم آه میکشد و چشمانش را میبندد.
او توی خواب، مدیر دبیرستانشان را میبیند که ریش بلندی گذاشته و یک قطار فشنگ، دور شکمش حمایل کرده و بچههای مدرسه را با مشت و لگد و داد و فریاد، بهخط میکند و بهسمت کلبهخرابهای در یک بیابان میبرد. کنار کلبه، یک آسیاب بادیست که به سمت پایین سقوط میکند. بچهها فرار میکنند و آقای مدیر، تیر هوایی درمیکند. تتق تق...
حسین با تکانهای یک نفر از خواب میپرد؛ مرد جوانی که چشمهای بادامی و موهای بور دارد. مرد جوان موبور چشمبادامی، با حسین به عربی صحبت میکند.
ـ از پرواز جا نمانید!...
حسین چشمان پفکردهاش را مالش میدهد و بهسرعت کیفش را جمع میکند. گوشی از دستش روی زمین میافتد. میآید گوشی را بردارد که کارت پرواز هم روی زمین میافتد. مرد جوان چشمبادامی، به حسین کمک میکند تا وسایلش را مرتب کند.
ـ موقع دریافت بلیت بغداد، پشت سر شما بودم... قصد فضولی نداشتم، فقط دیدم که بلیت بغداد را گرفتید.
ـ بله!... متشکر!... شما هم بغداد میروید؟
ـ نه!... میروم کشمیر.
ـ کشمیر؟
ـ بله، کشمیر.
ـ یکی از آرزوهای من رفتن به کشمیر است. مخصوصاً درهی گلمرگ.
ـ إنشاءالله!
دکترحسین إنشاءالله را که میشنود، دستش سمت مرد جوان موبور دراز میشود. دستها همدیگر را میفشرند، چشمها میخندند و لبها فیامانالله میگویند.
ـ فیامانالله!
ـ فیامانالله!
**
صدای مکالمهی بلند رانندهتاکسی با موبایلش، حمود را از خواب میپراند. او نگاهی به صفیه میاندازد که همچنان چشم به دوردست دوخته و بغضی گلویش را میفشارد. حمود سر صحبت را با راننده باز میکند و از فاصلههای بین شهرها تا نینوا میپرسد. راننده هم که انگار منتظر همصحبتی بوده تا مسافت را کوتاه کند، از روزگار مینالد و از آدمهای عجیب و غریبی که هر روز میبیند. او از پسرکی میگوید که با یک کارتن پر از موش همستر، دیروز سوار تاکسیاش شده و هنگام رفتن، به راننده که جای پدرش بوده، دو دلار انعام داده.
ـ اینها بزرگ بشوند چه میشوند؟ الآن بچهها از بزرگترها بیشتر درآمد دارند و زبلتر هستند و البته عمدتاً بیادب! امروز یک پیرزن را دیدم که پای پیاده، با یک چوبدستی هلکوهلک راه افتاده توی جاده... آخه یکی نیست به بچههای بیغیرتش بگوید، همین زن، دست شما را گرفت و تاتیتاتی راه رفتن یادتان داد.
حمود که انگار برق گرفته باشدش، گیج و مبهم میپرسد: «چه شکلی بود پیرزن؟»
ـ آخه بیغیرتها! کجا را میخواهید بگیرید؟
ـ گفتم پیرزنه چه شکلی بود؟
ـ شکل پیرزنها!... قدِ کوتاه، قدمهای سنگین. نفسنفس میزد. یک ساکدستی قرمز هم داشت گمانم!
ساکدستی قرمز را که میگوید، صفیه جیغ میکشد: «خودشه!... مامانی ساکدستی قرمز داره!... از اون کیفهای قدیمی قرمز با حاشیهی سفید.»
ـ کجا دیدیدش؟ کِی؟
ـ سه چهار ساعت پیش!... همونجایی که شما سوار شدید. اتفاقاً تعارف زدم. گفتم مادر کجا میروی؟ بیا ارزان میبرمت... اما نگاهی عاقلاندرسفیه انداخت و رفت... امان از بیغیرتی جوانهای این زمانه!
ـ چرا تهمت میزنی؟ شما مگر به چشم دیدی که تهمت بیغیرتی میزنی به بچههای آن زن؟
ـ خب معلوم است!
ـ اجالتاً برگرد!... گفتم برگرد آقا!...
تاکسی اینبار همان جاده را، به سمت بصره همراه دیگر ماشینها لوله میکند.