نوع مقاله : مصاحبه

10.22081/mow.2019.65608

روایت زندگی زن جوانی که پشت فرمان تاکسی می‌نشیند و نان‌آور خانه است

اسمش را گذاشته «زهوار درفته»! چون آه و ناله از بندبند ماشین بیرون می‌زند؛ یک پراید سبز مدل‌پایین با آرم تاکسی‌رانی. می‌گوید: «بیشتر عمرم را این‌جا می‌گذارنم؛ روزی 13 یا 14 ساعت.» بعد با انگشت سبابه‌اش اشاره می‌کند به صندلی راننده. از صبح تا شب، تمام خیابان این شهر دراندشت را شخم می‌زند تا اگر تاکسی مدل‌پایینش امان بدهد، اندکی دشت کند. او این روزها قلب اقتصادی خانواده است و مردانه، چرخ زندگی را می‌چرخاند. به بهانه‌ی تاکسی‌ران برتر پایتخت شدن، او را میهمان این صفحه کردیم؛ «احترام علی‌نژاد»، 33ساله و راننده‌ی تاکسی!

..................................................

 

کنار یکی از خیابان‌های پایتخت، داخل تاکسی سبزرنگی نشستیم و با احترام‌خانم گپ زدیم. پارک کرده بود و از پشت تلفن داشت به یکی از همکارانش مشاوره‌ی فنی می‌داد: «این ایراد، یا از سر پولوس‌های چرخ سمت شاگرد است و یا از طبق جلوبندی‌.» در حین حرف‌هایش، احترام‌خانم دستی تکان داد و عذرخواهی کرد و گفت: «این همکارم، بیچاره تاکسی‌اش خراب شده؛ دارم کمکش می‌کنم.» سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و نشستم پای مشاوره‌ی فنی او. راستش چند نکته‌ی اساسی درباره‌ی ماشین، در همین مدت کوتاه یاد گرفتم. معلوم بود تنها اسمی و از روی تفنن و موقتی راننده‌ی تاکسی نیست؛ بلکه خاک‌ جاده و خیابان خورده است. به سن و سالش نمی‌خورد؛ اما راننده‌تاکسی کارکشته و باتجربه‌ای‌ست!

وقتی زندگی‌ام زیرورو شد

احترام‌خانم از گفتن واقعیت‌ها، هیچ ابایی ندارد. راست و پوست‌کنده داستان زندگی‌اش را می‌ریزد روی دایره؛ آن‌هم جلوی یک خبرنگار. می‌گوید که همه را بنویس، ایرادی ندارد.

ـ همسرم در یکی از شرکت‌های داروسازی کار می‌کرد تا قبل از آن اتفاق غیرمنتظره!

بانوی تاکسیران وقتی این جملات را به زبان می‌آورد، اشک در چشمانش حلقه می‌زند و می‌گوید: «از آن روز به بعد، زندگی‌مان زیرورو شد. مدتی بعد از ازدواج‌مان، همسرم بیمار شد. مشکل ریوی دارد. در این سال‌ها با دارو درمان نشد. حتی عمل‌های جراحی هم جواب نداد. او خانه‌نشین شد و من هم اصلاً دوست نداشتم از روی ترحم، کسی کمک‌مان کند. نمی‌خواستم دست‌مان جلوی کسی دراز شود؛ حتی جلوی خانواده‌های خودمان. تصمیم گرفتم برای گذران زندگی، خودم آستین بالا بزنم. اما پیداکردن کار برای یک زن خانه‌دار، به این آسانی‌ها نبود؛ از طرف دیگر، من نیاز به شغلی داشتم که از همان روز اول درآمد داشته باشد. رانندگی بلد بودم. مقداری پس‌انداز هم داشتم. از طریق یکی از دوستان، متوجه شدم که دارند تاکسی بی‌سیم فرودگاه را به عده‌ای واگذار می‌کنند. شرط اول و اصلی‌اش هم، این است که راننده خانم باشد. برای من موقعیت خوبی بود. از دستش ندادم، کارهای ثبت‌نام را انجام دادم و مدارک را ارائه دادم. خلیلی زود، یعنی ظرف بیست روز تاکسی‌دار شدم و از همان روز تحویل، شروع به کار کردم.»

رزق‌مان را خدا می‌دهد نه بندگانش

بانوی جوان تاکسی‌ران، پنج سال راننده‌ی فرودگاه بود و بعد از آن، شد سرویس بچه‌های مدرسه و تاکسی‌ران سطح شهر. او ادامه می‌دهد: «کار در فرودگاه خوب بود؛ اما دردسرهای خاص خودش را داشت. این بود که تصیمم گرفتم در سطح شهر کار کنم. البته ما تاکسی بی‌سیم هستیم. به نظرم کارکردن با تاکسی بی‌سیم، برای خانم‌ها کمی آسان‌تر از تاکسی‌های معمولی‌ست. خدا را شکر زندگی‌مان روی قلتک افتاده است! ماهانه یک‌میلیون‌ونیم درآمد دارم که به‌خاطر فرسوده‌شدن تاکسی‌ام، در ماه حداقل پانصدهزار تومان خرجش می‌کنم. این درآمد برای چهار نفر خیلی کم است و کفاف نمی‌دهد؛ اما به نظرم خیلی بهتر از این است که چشم‌مان به دست دیگران باشد. رزق‌مان را خدا می‌دهد؛ نه بندگانش!»

دوراهی زندگی

زندگی احترام‌خانم همین‌طور یک‌نواخت نیست. یک شب در اتوبان همت، او سر یک دوراهی قرار گرفت! خودش ماجرا را این‌طور تعریف می‌کند: «اطراف فرودگاه مهرآباد بود. همین‌طور که داشتم رد می‌شدم، خاطرات کار در فرودگاه را در ذهنم مرور می‌کردم که بی‌سیم به صدا درآمد و قرار شد بروم سرویس؛ آن‌هم در فرودگاه. وارد شدم و مسافران را سوار کردم. دو خانم بودند با چند چمدان. می‌خواستند بروند پاسداران. هوا هم داشت کم‌کم تاریک می‌شد. پشت ترافیک اتوبان همت که رسیدیم، چراغ‌های ماشین را روشن کردم. هوا دیگر تاریک شده بود. ساعت هشت شب رسیدیم به پاسداران. مسافرها را پیاده کردم و دوباره از مسیر اتوبان همت برگشتم. در مسیر، آمپر آب ماشین بالا آمد و از ترس این‌که مبادا واشر سرسیلندر بسوزاند، کنار گرفتم تا به داد موتور برسم. جعبه‌ی عقب ماشین را باز کردم و متوجه آن ساک شدم. اعتنا نکردم. آب را برداشتم و رفتم سراغ موتور. آن‌قدر نگران موتور ماشین بودم که اصلاً نمی‌خواستم به ساک فکر کنم. خوش‌بختانه آن شب، آمپر خیلی زود پایین آمد و به خیر گذشت! مانده بود معمای ساک داخل جعبه.»

حلال و حرام

احترام‌خانم، آخرین‌باری که جعبه‌ی عقب ماشین را بررسی کرده بود، صبح همان روز بود؛ اما در طول روز، بارها چند مسافر را سوار کرده بود که ساک همراه‌شان بود. تاکسی‌ران جوان، سر دوراهی قرار گرفته بود که ساک برای کدام مسافر است؟ روایت خود او را بشنوید: «احتمال می‌دادم ساک متعلق به آخرین مسافرهایی باشد که پیاده کردم؛ یعنی آن دو خانم. با این‌که خیلی خسته بودم، دور زدم و حرکت کردم به سمت پاسداران. اول به این فکر کردم که ساک را فردا برسانم به دست صاحبش؛ اما با خود گفتم، شاید چیزی درون ساک داشته باشند که واقعاً صاحبش از نگرانی نتواند شب را به سحر برساند! به پاسداران که رسیدم، گیچ شده بودم و نمی‌دانستم مسافرها را درست جلوی کدام در پیاده کرده بودم. همین‌طور شانسی زنگ در خانه‌ای را زدم. خانمی از پشت آیفون جواب داد. به او گفتم: «راننده‌تاکسی‌ام! مسافری از فرودگاه...» هنوز حرفم تمام نشده بود که آن خانم آیفون را گذاشت، ظرف سه سوت از پله‌های پایین آمد و مرا در آغوش گرفت. مرتب تشکر می‌کرد و دعا به جان من و خانواده‌ام. خیلی خوشحال شده بود. معلوم بود که بیچاره در همان مدت کوتاه، یک لحظه آرام و قرار نداشته است! ساک را به او تحویل دادم. بعد آن زن رو به من کرد و گفت: «می‌دانی درون این ساک چست؟» به او گفتم: «نه و درست نیست که من بدانم. همان‌طور که می‌بینید، هنوز پلمپ فرودگاه به در ساک‌تان است.» زن مسافر در ساک را باز کرد و طلاها و پول‌های نقد را نشانم داد. گفت: «به نظرت اگر می‌دانستی که این ساک چقدر ارزش دارد، باز هم آن را بازمی‌گرداندی؟» خندیدم و گفتم: «اگر برایم این چیزها اهمیت داشت، حتماً در ساک را باز می‌کردم. مطمئن باشید اگر می‌دانستم هم، باز آن را به دست صاحبش می‌رساندم.» آن شب خیلی خسته به خانه آمدم؛ اما از این‌که خانواده‌ای را شاد کرده بودم، راضی بودم!»

روزهای احترام‌خانم پس از آن ماجرا، مثل قبل سپری شد تا این‌که سه ماه بعد...

خانه‌داری و تاکسی‌رانی

سه ماه بعد یکی از اعضای سازمان تاکسی‌رانی، با احترام‌خانم تماس می‌گیرد و می‌گوید که قرار است همایشی برگزار شود. شما و چندتن از تاکسی‌رانان خانم، به این همایش دعوت شده‌اید و حضورتان الزامی‌ست. او می‌گوید: «همین چند روز پیش بود. با این‌که مشغله‌ام زیاد بود، به سازمان تاکسی‌رانی رفتم. همه‌ی اعضای سازمان در سالن جمع شده بودند. باور کرده بودم که همایش است. وارد سالن شدم و چشمم به تابلوهای داخل همایش افتاد. روی آن‌ها نوشته بود: «تقدیر از تاکسی‌ران برتر پایتخت!» با خود گفتم: «یعنی کدام آدم خوش‌شانس تاکسی‌ران برتر است.» در این افکار و خیالات بودم که مجری همایش، از پشت تریبون نام مرا خواند و خواست که روی سن بروم. گیج شده بودم و دست‌پاجه. گفتم که شاید قرار است اول نام چند تاکسی‌ران را بخوانند تا آن‌ها جایزه را تقدیم کنند به تاکسی‌ران برتر! همین‌طور که با استرس داشتم به سمت سن می‌رفتم، گوش می‌کردم تا ببینم آیا نام تاکسی‌ران‌های دیگر را مجری می‌خواند یا نه؟ وقتی روی سن رسیدم، تنها بودم. همه‌ی مسئولان سازمان هم آمدند روی سن و صف کشیدند. ظاهر سن شبیه زمان اهدای جایزه بود. مجری بلافاصله دوباره نامم را خواند و گفت که امسال تاکسی‌ران برتر پایتخت، این خانم است! باورم نمی‌شد. آخر برای چه؟ کسی مرا نمی‌شناخت. شاید دومین‌بار بود که پا در سازمان تاکسی‌رانی می‌گذاشتم. چطور ممکن است بین هزاران تاکسی‌ران مرا انتخاب کنند؟ جایزه را دریافت کردم؛ یک لوح با دومیلیون تومان پول نقد. مثل یک رؤیا بود. خیلی نگذشت که مجری همایش، از پشت تریبون به تمام سؤالاتم پاسخ داد. ماجرا برمی‌گشت به آن شب. خانمی که ساکش را دریافت کرده بود، تلفن را برمی‌دارد و تمام ماجرا از سیر تا پیاز، به روابط عمومی سازمان تاکسی‌رانی شرح می‌دهد و...»

احترام‌خانم این روزها از ساعت پنج صبح تا سه بعدازظهر کار می‌کند؛ برای این‌که بیشتر کنار خانواده باشد. او کنار تاکسی‌رانی، کار خانه‌داری را هم انجام می‌دهد و از این بابت خوشحال است که همسر و فرزندانش، قدر زحماتش را می‌دانند و همیشه در کارکردن در خانه، یک قدم از او جلوتر هستند.