نوع مقاله : دریا کنار
لیلاسادات باقری
«زینتالسادات موسوینژاد مقدم» هستم؛ اولین فرزند پدر و مادرم که سال ١٣٤٣ در قلعهمرغی تهران به دنیا آمدم. بعد از من هفت خواهر و برادر دیگر به دنیا آمدند و همه با فاصلههای دو سال. طبیعیست که با این خانوادهی عیالوار، دخل و خرج سنگین بود. یادم هست که فقط میتوانستیم ضروریات زندگی را تأمین کنیم. پدرم یک دکان کوچک خواروبارفروشی داشت که تا همین چند وقت پیش و قبل از فوت، شغلش همین بود. مادرم هم خیلی زحمتکش بود و با وجود بچههای قدونیمقد، کمکخرج خانه بود. او کارهای زیادی انجام میداد؛ از آرایشگری گرفته تا خیاطی و گلدوزی. زمستانهای سرد آن سالها، خیلی خوب در خاطرم هست؛ نبود امکانات کافی برای گرمکردن خانهها.
آن وقتها مثل حالا نبود. پدرم در مغازهاش یکی ـ دو لیتر نفت میآورد. شش ماه طول میکشید که این نفت را بخرند تا تمام شود. وضع اکثریت هم مثل هم بود. یک سیر روغن میخریدیم یا مثلاً دویست گرم گوشت.
سالی یکبار برایمان کفش میخریدند؛ آنهم عید به عید. حالا تصور کنید برف زیادی میآمد و با کفشهایی که نزدیک یک سال پوشیده بودیم، باید پیاده از خانیآباد نو تا نازیآباد میرفتیم برای مدرسه.
از طرفی پدرم شخصیت مذهبی داشت و مدرسههای آن زمان هم که مناسب حال و هوای خانوادههای متدین نبود. برای همین سوم راهنمایی را که خواندم، دیگر اجازهی درسخواندن و مدرسهرفتن را نمیداد. با کلی اصرار و خواهش، دبیرستان رفتم. البته حق هم با او بود؛ امنیت امروز کجا و بیبندوباری آزاد آن روزها کجا!
خانهی ما اول کوچه بود و دیوارهای کوتاهی داشت. نیمهشبها صدای عربدهی مستها را میشنیدیم و وحشت میکردیم.
حالا که با امنیت خاطر هر وقتی میخواهیم، میرویم و میآییم، مدام در ذهنم خاطرات آن روزها و بیبندوباریهایش، زنده میشود. خدا را شکر میکنم بابت زندگی در انقلاب و جمهوری اسلامی!
کاش مردم به یاد بیاورند یا برایشان گفته شود که ما در چه شرایطی بزرگ شدیم! مراکز فحشا و خانههای فساد، بهصورت رسمی و علنی در همهجا وجود داشت و البته خانوادههای متدین و مذهبی هم کم نبودند. در خانهی خود ما تلویزیون وجود نداشت. پدرم معتقد بود که برنامههای تلویزیون با صحنههای بیپروایش، حرام است. مثل الآن نبود که شما بهراحتی میتوانید کنترل را در اختیار بچهی خردسالتان بگذارید تا هر شبکهای از سیمای اسلامیمان را ببیند.
همیشه این یادم هست که کلاس پنجم ابتدایی بودم و مطابق مقررات مدرسه، همه باید یک رمان سفید روی مو میزدیم و یک یقهی سفید روی یقهی مانتو. در مدرسهی ما سه ـ چهار دانشآموز بودند که روسری سر میکردند. اتفاقاً از شاگردان ممتاز مدرسه هم بودند. یک روز معلم، یکی از آنان را صدا کرد و گفت: «باید روسریات را از سر باز کنی.» او با دستانش، سفت گره روسری را نگهداشت و قبول نکرد. معلم تند و محکم میزد روی دستهای او تا حدی که دستهایش کبود شد؛ فقط به این دلیل که دختربچهای مکلفی حجاب داشت؛ همینها کمکم ما را از شاه و رژیمش متنفر میکرد و با امام خمینی(ره) آشنا.
***
سال ١٣٥٦ سوم راهنمایی بودم که زمان برگزاری جشنهای ٢٥٠٠سالهی شاهنشاهی بود.
یک معلم زبان داشتیم که تنها معلم محجبهی مدرسه بود. او همیشه روسری سر میکرد و پوشش کاملی داشت. آن روز آمد سر کلاس، با ناراحتی از برگزاری جشنهای شاهنشاهی صحبت کرد و از ریختوپاشهای این جشنها. گفت که ما را هم مجبور میکنند در این جشنهای پرهزینه شرکت کنیم؛ با وجود اینهمه محرومیت در جامعه. درست همینها را که میگفت، انگار در دل و وجود من چیزی بیدار و روشن میشد! این اولین جرقهی تفکر انقلابی در من بود؛ گرچه بعد از این جلسه، دیگر آن معلم را ندیدیم و فهمیدیم که خانم شریعتمداری از مدرسه اخراج شده است. همین هم دلیل دیگری شد برای روشنترشدن راهی که آشنایش شده بودم.
بهواقع قبل از این، هیچ چیز از انقلاب و فعالیتهای انقلابیون نمیدانستم. تا این زمان، چهبسا شاه را دوست هم داشتم و در ذهنم شخص اول مملکت بود! گاهی اگر جایی میرفتیم که تلویزیون داشتند، رفتوآمدهای شاه و فرح را که میدیدم، به نظرم خیلی باشکوه میآمد؛ حتی در عکسهاشان هم. خب با آن تاج، لباسها و... باشکوه هم بودند علیالظاهر؛ آنهم برای مردم سادهای مثل ما! الحق و الانصاف که انقلاب ما را بیدار و زنده کرد.
***
مدتی بعد شنیدیم که عدهای خرابکار در کوچه و خیابان، بدون دلیل بهصورت مردم اسید میپاشند. کمکم متوجه شدیم که این، یکی از حقههای رژیم است برای بدنامکردن انقلابیون بین مردم.
دیگر جسته و گریخته خبرها به گوشمان میرسید؛ تا اینکه سال ٥٧ رسید و مدرسهها هم تعطیل شد. روز هفدهم شهریور بود. مراسم عقد دختر همسایهمان بود که مادرم لباس عقدش را دوخته بود و همه آنجا بودیم. مراسم که تمام شد، میخواستیم برویم خانه که خبر دادند زودتر بروید داخل خانهها و جایی نروید؛ چون حکومت نظامی اعلام کردهاند. مطلع شدیم که عدهی زیادی از مردم را در خیابان هفده شهریور کشتهاند.
تظاهراتها و راهپیماییها هر روز بیشتر از قبل میشد و بالتبع، کشتهها بیشتر و شور انقلابی در ما هم.
آبانماه که اول دبیرستان را در نازیآباد در مدرسهی سمیه میخواندم، سر کلاس نشسته بودیم که دیدیم بچههای دبیرستان پسرانه راهپیمایی تشکیل داده و با صدای بلند دارند شعار میدهند. صدای شعارها ما را هم تکان داد. به هم اشاره کردیم، بهسرعت و دستهجمعی از کلاس و مدرسه خارج شدیم و دنبال راهپیمایی آنها حرکت کردیم. دستم را محکم گره کرده بودم و همراه بچهها داد میزدم: «تا شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود.» بعد میگفتیم: «بگو مرگ بر شاه!» فکرش را نمیکردیم که گاردیها بخواهند مقابل ما هم دربیایند. گاردیها را که با نفربر و مسلسل دیدیم، با همهی توان فرار کردیم به سمت کوچهها. مردم اطراف در خانههاشان را باز کردند برای ما و پناهمان دادند. طبیعی بود که تا چندساعتی، جرأت بیرون آمدن نداشتیم. تقریباً هوا تاریک شده بود که با احتیاط رفتیم به سمت خانههای خودمان. تا رسیدیم، دیدیم که مادرها ریختهاند در خیابان و گریه و زاری میکنند بهخاطر نیامدن ما. من هم مادرم را بغل کردم و برای او و همسایهها، با اشتیاق ماجرای راهپیمایی و شعارهامان را تعریف کردم. از آن روز به بعد هر راهپیمایی که در محل برگزار میشد، من همراه مادرم شرکت میکردم. مسیر راهپیماییها از خانیآباد بود تا میدان آزادی.
***
آن شب برای اولینبار اخبار در تلویزیون، گزارشی از شهیدشدن دانشجوها و دانشآموزان مقابل دانشگاه پخش کرد؛ این یکی از تلخترین صحنههاییست که در خاطرم مانده.
هوا تقریباً سرد شده و زمستان آمده بود. در شهر تهران که شاه اینهمه آبادشدنش را تبلیغ میکرد، فقط چند محلهی محدود گازکشی داشتند. اکثر مردم با ذغال کرسی راه میانداختند، با نفت چراغهای علاءالدین روشن میکردند و غذا میپختند. با این اوضاع، اعتصاب نفت هم شده بود. من و مادرم ساعت پنج صبح، دو بشکهی بیستلیتری نفت را برمیداشتیم، میرفتیم و میگذاشتیم در صف نفتی (مغازهای که نفت میفروخت) تا بعدازظهر هم، چندبار میرفتیم و سرمیزدیم تا نوبتمان بشود. حدود دویست ـ سیصد متر صف تشکیل میشد.
آن دو بشکهی بیستلیتری را به برخی از همسایهها که پیر بودند یا امکان حضور در صف را نداشتند هم پخش میکردیم. مردم خودشان به خودشان کمک میکردند و دست هم را میگرفتند.
این زمستانِ همان سالی بود که انقلاب کردیم.
***
26 دی، ما خانهی خاله مهمانی رفته بودیم. او یک محله پایینتر از ما زندگی میکرد. شوهرش تازه از مکه برگشته و از آن جا تلویزیون رنگی آورده بود. عصر بود که دیدیم تلویزیون، شاه و فرح را نشان میدهد. آنها در فرودگاه بودند و داشتند از کشور بیرون میرفتند. صدای مردم از بیرون میآمد. ما هم رفتیم کنار آنان. نمیدانستیم از ذوق گریه کنیم یا بخندیم. دایی نقاش بود. عکس بزرگی از امام نقاشی کرده بود. عکس را که در خانه پنهان بود، بالای سرش گرفته بود و در خیابانهای محل میگرداند. با همراهی مردم، دستهای بزرگ شده بودیم. تا خانیآباد رفتیم. در فلکهی اول خانیآباد، پاسگاهی بود که اسم ژاندارمش، سیمرغ بود؛ مردی قویهیکل و بهاصطلاح سبیلکلفت. تا دیدیم سیمرغ و سربازهایش با اسلحه به سمت ما میآیند، پا گذاشتیم به فرار. پناه بردیم به خانههای مردم. شب که شد، یکییکی میآمدیم بیرون و به خانههای خودمان میرفتیم.
شاه رفته بود و این، اتفاق خیلی بزرگ و البته مهمی بود!
***
روزهای قبل از دوازدهم بهمن، مرتب میرفتیم راهپیمایی. بعدها عکس خود را در پوستری دیدم که از روزهای انقلاب چاپ شده بود؛ همراه جمعیتی که در ساختمان معروف روزهای قبل از انقلاب ـ همان ساختمان نیمهکارهی تأمین اجتماعی ـ ایستاده بودیم و مشغول شعاردادن بودیم.
شعار میدادیم: «وای به حالت بختیار، اگر امام فردا نیاد!» یا میگفتیم: «ای شاه خائن آواره گردی، خاک وطن را ویرانه کردی، کشتی جوانان وطن آه و واویلا!»
چند روزی میشد که قول آمدن امام را میدادند و میگفتند فردا میآید؛ اما امام نمیآمد. تا اینکه عاقبت دوازدهم تاریخی و فراموشنشدنی آمد.
خدا میداند که برای ما چه روزی بود! همهی مردم بیرون از خانههایشان بودند. ما و همهی همسایهها، گلدانهامان را آورده، وسط خیابان به ترتیب چیده و خیابانها را آبپاشی کرده بودیم.
خاله و شوهرخالهام با ماشین نیسانشان، آمدند دنبال ما که برویم فرودگاه. یک تلویزیون سیاه و سفید گذاشتیم روی ماشین و حرکت کردیم. اواسط راه، دیدیم که مسیر خیلی شلوغ است؛ برای همین تصمیم گرفتیم برویم بهشت زهرا. متأسفانه مسیر آنجا هم بسیار شلوغ بود! عاقبت آمدیم خانه و ورود امام را با گریه و خنده از تلویزیون دیدیم.
انگار دنیا را داده بودند به من و همهی ما! مردم خسته شده بودند از آنهمه فساد، تبعیض و ناامنی. امام که آمد، انگار مرهمی شد برای همهی دردهای ما! شاید وقتی از مشکلات آن وقت بگوییم، عدهای برگردند و بگویند: «خب الآن هم این مشکلات هست!» بله من هم قبول دارم که کشور ما در حال حاضر مشکلاتی دارد؛ اما بعد از آنهمه خون دل خوردن و خون عزیزان را دادن، ما مستقل هستیم. کشورمان از امنترین و پاکترین کشورهای دنیاست و خیلی از مشکلات امروز، وارداتیست؛ یعنی از سمت دشمنان انقلاب است. هرچه هست با همهی مشکلات، امام از روز دوازدهم بهمن که وارد ایران شد تا همین امروز، به ما عزت و ایمان بزرگی داد که نابود ناشدنیست و همانطور که در تمام وصیتنامهی سربازانش آمده، تا انقلاب حضرت مهدی (عج)، نهضت ادامه خواهد داشت!
***
اما روز بیستویکم بهمن که درواقع آخرین روز رژیم شاهنشاهی و روز قبل از پیروزی انقلاب بود، با خیلی از همسایهها در خیابان جمع شده بودیم. نزدیکهای غروب که شد، اعلام حکومت نظامی کردند. شب چندینبار صدای شلیک گلوله شنیدیم. منزل ما نزدیک پادگان قلعهمرغی بود. آن شب را با دلهره و البته امید، صبح کردیم.
گفتم که منزل ما سر کوچه بود و برای همین، سریع متوجه اتفاقات بیرون میشدیم. من که صبح صدای سروصدای مردم، شعاردادن آنان و بوق ماشینها را شنیدم، یواشکی لای در را باز کردم و خیابان را دیدم. عدهای از مردم، اسلحه دست گرفته بودند و فریاد میزنند: «انقلاب پیروزی شد!» عدهای هم به سمت پادگان میدویدند.
ما و چندتا از همسایهها، رفتیم و از قسمت خاکی زمین کوچهمان، گونیهایی را پر کردیم و سر کوچه سنگر درست کردیم؛ احتمال میدادیم که هر آن اتفاقی بیفتد و حملهای صورت بگیرد.
از همان روز بیستودوم بهمن که انقلاب پیروز شد، پاسداری و حفاظت ما هم از انقلاب شروع شد.
***
روزهای اول انقلاب هنوز کشتوکشتار جوانان ادامه داشت. گاهی از طرف مسجد، ماشینهایی در کوچهها با بلندگو درخواست ملحفهی سفید، لوازم بهداشتی و از اینجور چیزها میکردند برای مجروحین و کمک برای کفن جنازههای شهدایی که تعدادشان زیاد بود و در بهشت زهرا هنوز دفن نشده بودند.
بعد از عید، مدارس باز شدند که ماهها تعطیل بودند. داخل مدارس هم گروهکها و احزاب مختلف فعالیت داشتند؛ گروه چریکهای فدایی اقلیت، چریکهای فدایی اکثریت که کمونیست بودند، مجاهدین خلق و خیلی گروهکهای دیگر. هر گروه اعلامیهی مربوط به خودش را پخش میکرد. بازار بحث و جدلهای سیاسی خیلی داغ بود.
بعد از مدتی قانون حجاب را تصویب کردند و همه باحجاب شدند؛ گرچه عدهای با پیروزی انقلاب، خودشان محجبه شده بودند. یادم هست که یکسری از ضدانقلابها برای مخالفت با حجاب، تظاهرات و راهپیمایی تشکیل دادند و این اتفاق را تلویزیون نشان داد. یکی از معلمان ما هم در جمعیت حضور داشت. او فردا در مدرسه، مورد انتقاد خیلی از دانشآموزها قرار گرفت.
در خیلی از شهرها تا سالها بعد از پیروزی انقلاب، منافقان غائله بپا میکردند.
من هم در این سالها که دبیرستانی بودم، در فعالیتهای انقلابی مدرسه شرکت میکردم. برگزاری سالگردهای انقلاب و شرکت در مسجد، جزء فعالیتهای مدرسهایها بود. تا اینکه پنجم آذر سال ٥٩، امام فرمان تشکیل بسیج را دادند. من سال آخر دبیرستان بودم. از همان ابتدا عضو بسیج شدم. کلاسهای عقیدتی، آموزش قرآن و میدان تیر را شرکت کردم. جهادسازندگی هم که تشکیل شد، در کارهایی که انجام میدادند مشارکت داشتم. میرفتیم برای گندمچینی، پنبهچینی و انارچینی به کشاورزهای مستضعف کمک میکردیم. همه کنار هم بودیم تا اوضاع بهتر شود؛ آنهم به برکت انقلاب!
***
سال ٦٠ که درسم تمام شد، یکی از جوانهای خوب، انقلابی و مؤمن محل به خواستگاریام آمد. قرار ازدواج را گذاشتیم. قرار شد برای عقد پیش امام برویم که نشد و تا همین حالا حسرتش را میخورم.
سال ٦٢ مادر شدم. از همان سالی که دیپلم گرفته بودم، معلم پرورشی مقطع ابتدایی منطقهی ١٩ شدم. حامد که به دنیا آمد، مدتی نتوانستم مدرسه بروم. البته در خانه نماندم. مسجد میرفتم و در کارهای پشت جبهه، مثل دوختودوز، درستکردن مربا و جمعآوری کمکهای مردمی شرکت میکردم.
دوباره که مدرسه رفتم، فعالیتهایم در مسجد کم شد و به جایش در مدرسه فعال شدم. برگزاری جلسات اولیا، سخنرانی و برگزاری مراسم انقلابی برای دانشآموزان و این قبیل کارها.
اتفاقات و خاطرات آن روزها، عجیب و بزرگ هستند. مدرسهی ما در صالحآباد غربی بود؛ محلهای بهشدت مستضعفنشین. در همین محله کافی بود که اعلام کنیم برای جبهه نیاز به کمک داریم. دو روز نمیکشید که چندین ماشین از کمکهای همین مردم پر میشد. هر کس با هرقدر توان و وسعی که داشت، کم نمیگذاشت. همه با هم و با هر وضع و موقعیتی، از کشور دفاع میکردیم.
***
از همان روزهای اول زندگی مشترکمان، همسرم رفت جبهه. چند روزی میآمد و باز میرفت. هفتماهه حامد را باردار بودم که مرخصی آمده بود. وقت رفتنش خیلی دلم گرفته بود. از طرفی دلم نمیخواست که تنها بمانم و مدام دلشورهاش را داشته باشم و از طرف دیگر، هرگز به خودم جرات نمیدادم جلویش را بگیرم و نگذارم برود. پیشنهاد دادم تا راهآهن همراهش بروم. داخل ماشین که نشستیم، زیر چادر گریه میکردم. راننده هم از همهجا بیخبر، به تعریف داستانی شروع کرد برای ما که انگار آبی بود روی آتش! بهشدت آرام شدم.
همسرم رفت و حامد وقتی به دنیا آمد که هنوز پدرش در جبهه بود.
پسرم چندروزه بود که پدرش به مرخصی آمد و با هم رفتیم مهمانی منزل مادرش. آنجا دیدیم که پوست بچه بهشدت زرد شده است. بردیمش بیمارستان. گفتند بیلیروبین خونش بیست است. قرار بود همسرم فردا باز راهی جبهه شود! دکتر گفت که باید حامد بستری شود و خونش را عوض کنند. با تصور نبودن همسرم و حال پسرم، حالم بدتر شد. او فردا عصر رفت جبهه. فردای آن روز من رفتم بیمارستان که خون حامد را مطابق قرار عوض کنند؛ اما در کمال تعجب، گفتند که حامد را مرخص میکنند. با حیرت گفتم: «چطور ممکن است؟» توضیح دادند که خودشان هم باور نمیکنند و طی یک روز، بیلیروبین خون آمده پایین و مشکل حل شده است.
شب وقتی همسرم تلفن زد که حالمان را بپرسد، ماجرا را برایش تعریف کردم. گفتم که انگار معجزه اتفاق افتاده است! خندید و گفت که وقتی به منطقه رسیده، به روحانی مقر (حاج آقا ذوالنور که الآن نمایندهی مردم قم در مجلس هستند) قضیهی بیماری حامد را گفتم. ایشان هم به نیت سلامتی حامد، مراسم دعای توسل برگزار کردند. در مراسم حال رزمندهها منقلب شد؛ حتماً همین هم موجب سلامتی حامد شده است. گریهام گرفته بود. باورم شد که دعاها معجزه کردهاند.
بله ما با همهی سختیها و دوریها، با اعتقادات و باورمان آن روزها قشنگ زندگی میکردیم. مردهایمان یا در جبهه بودند یا اصلاً دیگر نبودند و شهید میشدند؛ اما خدا خیلی نزدیکمان بود.
***
جنگ خیلی سخت و تلخ است؛ اما برای ما خیلی برکت داشت! اوضاع اقتصادی مملکت نابسمان بود؛ اما کسی اعتراضی نداشت. ندارترها، مقاومتر بودند و بیشتر در صحنه حضور داشتند. به جد انقلاب، انقلاب پابرهنهها بود.
کوچه به کوچه، حجلهی شهدا برپا بود.
ما یک دسته خواهر بسیجی بودیم که قرار بود خبر شهادت ببریم در خانهها. چقدر این کار سخت بود؛ وقتی با همسران جوان و مادران منتظر روبهرو میشدیم!
دوستی داشتم که باردار بود و نوبت سزارین داشت. زنگ زده و به او گفته بودند که همسرش زخمی شده است. چند ساعت بعد، متوجه عبور و مرور مردم میشود و میفهمد که همسرش شهید شده است.
دوست دیگرم، عروس سیزدهروزهای بود که با همسرش معروف بودند به لیلی و مجنون؛ بس که همدیگر را عاشقانه دوست داشتند. همه فکر میکردیم که اگر مریم خبر شهادت همسرش را بشنود، میمیرد. در طبقهی دوم خانهی مادر همسرش زندگی میکرد. نمیدانستیم چطور این خبر را به مادر شهید بدهیم. نرسیده به درب خانه، دیدیم که مادر چندبار در حیاط را باز کرد، به اینور و آنور نگاه انداخت و در را بست. ما که در را زدیم، آمد و ما را دید و چندبار با صدای بلند گفت: «چی شده؟» گریهمان گرفت. گفت: «خودم میدانم که پسرم شهید شده؛ شما آمدهاید به من چه بگویید؟» دیدیم روحیهی او بهتر از ماست. بعد هم مریم خبردار شد. برخلاف تصور ما، بعد از تشییع پیکر همسرش، چنان سخنرانی عزتمند و باشکوهی در بین جمعیت انجام داد که باورنکردنی بود!
اصلا ًهمهچیز آن روزها عجیب بود! تا شهیدی تشییع میشد، میدیدیم که لاتهای سر خیابان میدوند تا زیر تابوت او را بگیرند.
فکر میکردیم که مثلاً یکی از همسایههایمان در وادی انقلاب نیستند؛ اما یکهو میدیدیم که اعلام میکنند پسرشان شهید شده است.
آن روزها، روزهای بزرگی بودند؛ بزرگ، عجیب و بسیار زیبا! همهی اینها دستآورد انقلابیست که امام برای ما آورد و ما حفظش کردیم و خواهیم کرد.