دیگر عاشق تو نیستم

نوع مقاله : ماجرای واقعی

10.22081/mow.2019.65617

سیده طاهره موسوی

تلویزیون را از روی میز بر می‌دارد و توی کارتونش می‌گذارد. نگاهش به گوشه شکسته اش که می‌افتد، تلخ خندی می‌زند و می‌گوید: «کاش تو هم مثل من می‌تونستی بری ازش شکایت کنی.» دستی روی چشمش می‌کشد و با آنکه روزهاست خوب شده و فقط جای شکستگی روی ابرویش مانده؛ اما مثل روز اول دردش می‌گیرد؛ شاید هم از خستگی روزهایی که به تنش مانده. چرخ خیاطی را جمع می‌کند و با خودش فکر می‌کند شاید مزونش زندگی اش را خراب کرد. قیچی را توی کارتون می‌اندازد و فوری جواب خودش را می‌دهد: «اگه همون مزون هم نبود خرج اجاره خونه و زندگی رو از کجا باید می‌دادم.» به دلش حسرت مانده بود شاهرخ سر کاری بماند، مدام از این شغل به آن شغل، بدهکاری پشت بدهکاری.

بلند می‌شود و قاب عکس‌هارا از روی دیوار بر می‌دارد. هیچ کدام از عکس هایشان طراوات ندارد جز عکس اول زندگیشان. انگار بعد از تولد بچه دومشان  دعواهاشان شروع شد. یادش می‌آید آن روزها بدجوری خسته بود. دیگر حوصله مبارزه با اعتیاد شاهرخ را هم نداشت. شاهرخی که روزها بود کار نمی کرد و او مجبور بود از صبح تا شب کار کند تا خرج زندگی و اجاره خانه را دربیاورد.  پارچه سیاه را به دور عکس‌هامی‌پیچد و غصه اش می‌شود وقتی یادش می‌آید شاهرخ   چندماه قبل از طلاق کل پول پیش  را از صاحب خانه گرفته بود و او حالا مجبور است اثاثش را به مزون ببرد تا کمی پول جمع کند و خانه ای پیدا کند. خانه جدید که برود نمی داند با بچه‌هاچه کند؛ اینجا که بود بچه‌هارا خانه همسایه می‌گذاشت.

پستانک را در دهان مهدیس می‌گذارد و پتو را روی مهفام می‌کشد و به آشپزخانه می‌رود. روزنامه را که در میوه خوری می‌پیچد چشمش به تیتر طلاق می‌افتد. آهی می‌کشد و یادش می‌آید که همیشه دلش برای زن هایی که طلاق گرفته بودند می‌سوخت ولی حالا باید دلش به حال خودش بسوزد حالا که حتی وقتی برای دلسوزی برای خودش هم ندارد.

در کابینت را که باز می‌کند با دیدن سری پیک نیک گُر می‌گیرد. برمی دارش و با نفرت توی سطل آشغال پرتش می‌کند. چقدر برای همیشه از پیک نیک نفرت دارد! هیچ وقت یادش نمی رود که یکبار که شاهرخ می‌خواست مواد مصرف کند و کبریت پیدا نمی کرد مسعود را از دست و پایش گرفت و توی آشپزخانه پرت کرد و داد و زد کبریت خواست و از آن روز  به از ترس پرت کردن بچه ها، در همه جای خانه چند بسته کبریت آماده گذاشت.

 ذهنش پر از حرف است و دور و برش پر از ظرف و وسایل. هر کدام برایش خاطره های تلخ و شیرینی را زنده می‌کنند اما وقتی یادش می‌افتد چه اتفاقی افتاده لبخندها را از روی خاطراتش بر می‌دارد و غم را روی همه ظرف‌هامی‌نشاند و راهی خاطرات تلخ می‌شود. مسعود کارتون را روی اپن که می‌گذارد می‌گوید: «مادر به فدات که هنوز هشت سالت نشده مرد خونه شدی.» مسعود نمی داند از حرف مادر احساس غرور کند یا غربت او حتی نمی داند چه به سر زندگیشان آمده، فقط می‌داند از این به بعد دست هایش به جای مچ اندازی با دست های بابا با هم مچ اندازی خواهند کرد.

صدای پیام  گوشی حوریه را از فکرهایش بیرون می‌آورد. همکارش نوشته که عکس مدل های جذاب را انتخاب کند و در کانال مزون بگذارد. تلگرام و اینستا یادآور تلخ ترین خاطرات اویند. نه فقط اعتیاد هوویش شده بود  که هووهای جدیدی پیدا کرده بود. شاهرخ ساعت‌هادر اینستا و تل چرخ  می‌خورد  و دلش را به نگاه دیگران می‌بست.

حوریه  قابلمه را توی کارتون می‌گذارد و یاد آن روز می‌افتد که برای همیشه همه زندگی تمام شد. آن روز که شاهرخ قابلمه غذا را وسط اتاق پرت کرد  و نزدیک بود قابلمه به مهفام بخورد.   یادش می‌آید شاهرخ رشته های ماکارونی را توی خانه پاشید و تمام حرف هایش را روی ماکارونی‌هاریخت. انگار از همان روز همه خانه برای حوریه جهنم. دیگر نمی توانست خودش را به ندیدن و نشنیدن بزند. او روزها بود که می‌دانست. عکس آنیتا روزها بود که تصویر پس زمینه گوشی شاهرخ شده بود، اما نه فقط تصویر گوشی که تصویر قلبش هم. گوش هایش را می‌گیرد هنوز طعم تلخ صدای شاهرخ زخمی اش می‌کند. «من دیگه عاشق تو نیستم، دوباره واقعی عاشق شدم؛ اسمش آنیتا هست گفته باید تو رو طلاق بدم تا زنم بشه. باید بیای بریم همه حق و حقوقت رو ببخشی و زود جدا شی ازم، بهش قول دادم تا دو هفته دیگه برم خواستگاریش.»

حوریه نگاهی در آینه می‌اندازد و با خودش می‌گوید :«من که زشت نیستم هر روز هم به خودم می‌رسیدم؛ هر چند ما یه بار رنگ موهامو عوض می‌کردم. لباس های رنگ و وارنگ می‌پوشیدم پس چرا اینطوری شد؟»

ناگهان حرف های شاهرخ یادش می‌آید: «روزهاست عشق میانمون مرده. ما حتی روز تولد همدیگر رو هم از یاد بردیم.  بلد نیستیم دو کلمه حرف های محبت آمیز به هم برنیم. از بس که سر کاری، حتی  حرف هاتم آمرانه شده و یه پیامک به من نمی دی چه برسه بیای با هم چت کنیم... . » کمی به آنها فکر می‌کند و با خودش می‌گوید: «هیچ کدوم از اینها توجیهی برای خیانتش نمیشه. شاهرخ توقعش زیاد بود. من نمی تونستم هم مثل یه مرد کار کنم همه مثل یه زن پر از ادا و اطوار باشم.»

صدای گریه مهدیس او را از زنجیر فکرهایش جدا می‌کند. شیشه شیر خشک را تکان می‌دهد و توی دهان دخترکش می‌گذارد. یادش می‌آید که شاهرخ حتی به مهدیس هم رحم نکرد او بارها پول شیر خشک دخترکشان را برای خودش مواد یا برای آمیتا[AKHAVI1]  کادو خریده بود. نوزاد نه ماهه اش را روی شانه هایش می‌گذارد و برایش لالایی می‌خواند. کاش کسی بود تا  مرهمی برای دردهایش باشد. کاش پدر و مادرش زنده بودند. کاش می‌دانست آینده بچه هایش چه خواهد شد. تنهاست!

مهفام از خواب بیدار می‌شود و به آشپزخانه می‌رود تا به مسعود کمک کند و وسایل را جمع کنند.

-         مامان خونه جدید که بریم بابا هم میاد؟

مهدیس را روی زمین می‌گذارد. چقدر دلش می‌خواهد روزها زود بگذرند و بچه‌هازودتر بزرگ شوند تا بتواند راحت حرف هایش را به آنها بگوید. نمی داند برای دخترک 4 ساله اش چطور طلاق را توضیح دهد.

-         مامان جون تو فعلا بیا با آبجی بازی کن. حالا تا بابا از مسافرت برگرده خیلی روز طول می‌کشه.

بغض هایی که توی خانه آوار شده اند به گلویش چنگ می‌زنند. باید درددل کند.   از هجوم غم هایش دارد خفه می‌شود. تلفن را بر می‌دارد و به همسر دوست شاهرخ که روزهاست با هم دوست صمیمی اند، زنگ می‌زند. به اتاق می‌رود و روی زمین می‌نشیند. آنقدر از دردهایش می‌گوید و حرف پیش می‌آورد و پس می‌کشد تا از سوالی که ذهنش را پر کرده، فرار کند. اما نمی تواند و می‌پرسد: «از خواستگاریش چه خبر؟»

زن می‌خندد و می‌گوید: «مگه نمی دونی... دختره بهش گفته بود باید خونه و ماشین به نامم کنی از کجا معلوم فردا از یکی دیگه خوشت اومد و به خاطر اون منو ول کردی.»

نفس آرامی می‌کشد. چون می‌داند شاهرخ هیچ پولی جز چند میلیون پول پیش خانه ندارد. انگار کمی دلش خنک شده است. گونه هایش از خوشحالی تا گوش هایش کش می‌آیند و مزه آرامش زیر زبانش غلت می‌خورد. در فکرهایش دارد تابی شیرین می‌خورد که دوستش می‌پرسد: «مطمئن باش یکی دو ماه دیگه از اونجا رونده از اینجا مونده، بر می‌گرده سمت خودت. جایی نداره که بمونه باز اگه مادرش زنده بود یه چیزی.» حوریه با حرص مثل فنر از جایش می‌پرد، ابروهایش به تصادف هم می‌روند و می‌گوید: «نه اصلا نمی خوام برگرده، نه دلم برای کتک هاش تنگ شده نه برای اعتیادش نه برای خیانت هاش.»

زن برایش از آینده بچه‌هاو غم بی پدری شان می‌گوید و حوریه لحظه ای غم بچه‌هارا تصور می‌کند. احساس خودش را فیلتر می‌کند و به احساس بچه هایش فکر می‌کند و می‌گوید: «نمی دونم باید چی کار کنم؟ دلم برای بچه هام می‌سوزه که بدون بابا بزرگ بشند. از طرفی بابایی که هر روز داره غیرمستقیم اموزش اعتیاد به بچه‌هامیده به چه دردی می‌خوره. فردا پسرم یا دخترام معتاد بشن چه خاکی به سرم بریزم. مگه یادم می‌ره یه بار شاهرخ مواد رو گذاشته بود کنار چای و مسعود فکر کرده بود قره قروت و خورده بود. هر چی بهش التماس می‌کردم حداقل وقت هایی که ما خونه نیستیم مصرف کنه جلو بچه‌هامصرف نکنه گوش نمی کرد اصلا عین خیالش نمی اومد. اصلا اون چه می‌دونه بچه چیه که بخواد پدری کنه براشون.»

دلش پر است و دقیقه‌هابا زن حرف می‌زند. صدای اذان که می‌آید، تازه به خودش می‌آید که شب شده و هنوز اثاثیه روی زمین است. حرف آخرش را به زن می‌گوید تا اگر شاهرخ فکر برگشت به سرش زد از همین حالا به او بگویند : « دو ماه زندگیمو سیاه کرد تا بدون هیچ حق و حقوقی طلاق بگیریم و یه ماه از طلاق نگذشته رفت سراغ اون دختره، خوشم اومد دختره هم خوب حقش رو داد... فقط به خاطر بچه هام، نه به خاطر اون، با کلی شرایط که اگه همه روانجام بده راضی می شم برگرده، اینو بدونه اصلا و به هیچ وجه با اعتیادش و خیانتش نمی سازم. اگه پاک شد و دیگه مصرف نکرد، دوباره دارم می‌گم اگه پاک شد! و در ضمن خیانت رو هم کنار گذاشت، و شرایط دیگه ای که بعدا براش تعیین می کنم همه رو انجام داد برگرده وگرنه نه!»

تاملی در نکته‌های روان‌شناختی داستان

حجت‌الاسلام والمسلمین ابراهیم اخوی؛ روان‌شناس

نگاهی واقع بینانه به داستان

شرایطی در زندگی ما پیش می آید که گاهی مجبور می شویم انتخاب های سخت و تلخی داشته باشیم. در داستان شاهرخ و حوریه, زمانی که مرد از زندگی غیر از رسیدن به خواسته ها و تمایلات شخصی اش چیزی نمی داند, چند راه بیشتر باقی نمی‌ماند:

یک) حذف از زندگی

برخی ترجیح می‌دهند مردانی مانند شاهرخ را همیشه به فراموشی بسپارند و به جای تکیه بر دیوار شکسته، مستقل به ساختن سرنوشت خود و فرزندان‌شان مشغول شوند. این انتخاب، مزایایی دارد مانند مصون ماندن از تکرار آسیب‌ها ولی معایبی هم دارد مانند محروم شدن فرزندان از داشتن یک خانواده.

دو) پذیرش وضعیت موجود

در این انتخاب، فرد مرد را به عنوان سایه در زندگی می‌  پذیرد و چون تلاش‌های قبلی‌اش نسبت به تغییر بی‌فایده بوده، تلاش می‌کند به خود بقبولاند که شاهرخ‌ها در زندگی نقش چندانی ندارند و فقط اسمی از آنان در شناسنامه و جسمی از آنان در میان خانواده است. فرسایش این انتخاب بالاست ولی از حذف بهتر است.

سه) تلاش هدفمند برای تغییر

در انتخاب سوم، با بررسی ریشه‌های بروز مشکل و عوامل تداوم آن توسط یک کارشناس خانواده، تلاش دانش محور و همه جانبه‌ای برای تحول شاهرخ و همپای آن تغییر روش‌های حوریه انجام می‌گیرد. دو نفر با بازگشت به تجربه‌های تلخ و شیرینی که از قبل داشته‌اند و به کمک هدایتگری مشاور خانواده، مسائل اساسی زندگی خود را شناسایی و به تدریج به حل آنها اقدام می‌کنند. در این میان انگیزه‌های مشترک زیادی برای نگهداری زندگی وجود دارد که داشتن سه فرزند، یکی از آن انگیزه‌هاست.

برنامه‌ای برای تغییر:

در گام اول لازم است مسائل شخصیتی شاهرخ واکاوی شود. شاهرخ فردی است با گره‌های پیچیده از گذشته خود که شخصیتی لذت‌طلب و هنجار شکن به او داده است. او نتوانسته جنبه مثبتی از خود نشان دهد و چون حوریه سعی کرده کمبودهای او را به ویژه در بعد اقتصادی جبران کند، انگیزه‌ای برای شاهرخ باقی نمانده است. همچنین شاهرخ رفتارهای تکانشی دارد که برخاسته از اضطراب و ناملایمات درونی است. این شناسایی‌ها و هشیارسازی‌ها مقدمه‌ای برای درمان اعتیاد است. چنانچه مشاور با همکاری حوریه بتواند سرمایه درونی شاهرخ یعنی عزت نفس را افزایش دهد، گام مهمی در تحول او برداشته است.

در گام دوم، انگیزه کافی و زمینه مساعد برای درمان اعتیاد به اراده خود شاهرخ ایجاد و با تشویق اطرافیان به ویژه توجه مثبت حوریه انجام می‌پذیرد. این درمان ترکیبی از قرنطینه سازی در کمپ، مصرف دارو زیر نظر روانپزشک و جلسات روان‌شناختی خواهد بود که به تغییر شناخت، احساسات و رفتارهای شاهرخ می‌انجامد.

گام سوم به عوامل نگهدارنده سلامت است. لازم است هدف‌های تازه‌ای به صورت مشترک بین حوریه و شاهرخ تعریف شود. مثلا تصمیم بر ادای دین و پرداخت همه بدهی‌ها، یکی از این اهداف می‌تواند باشد. تغییر محیط زندگی، روی آوردن شاهرخ به شغل جدید و مانند آن، از عواملی هستند که می‌توانند زندگی پایداری را رقم زنند.

 

فقط آنچه بیش از هر چیزی در این داستان مهم است، برگشت شاهرخ بدون پذیرش مراحل تغییر، کاری بی‌فایده و حتی پر زیان خواهد بود و فقط به زمان مشکل افزوده می‌شود.

 


 [AKHAVI1]آنیتا