نوع مقاله : جمجمک

10.22081/mow.2019.65620

ورود برای دخترکان بهار، مامان‌های خیلی باحال و کودکان درون آزاد است.

شماره‌ی پیامک: 3000144091

شناسه‌ی تلگرام:  @jom_jomak_noghl

پست الکترونیک: jom.jomak.noghli@gmail.com

 

 

نامه داری!

اکرم ادیبی

دلم می‌خواهد رازهای زندگی برای من گشوده شود، وقتی از دلیل آن‌ها سر درنمی‌آورم. برای گشودن رازهای هستی، به دست‌آویزهای زیادی می‌آویزم. دوستم می‌گوید: «حدود یک‌ونیم هزار سال پیش، نامه‌ای برای من آمد؛ نامه‌ای که رازهای زندگی‌ام را در خود داشت. محرمانه نبود و برای همه پست شده بود، از آسمان؛ برای تو هم! حالا فقط همین را برایت می‌گویم که این نامه، شاه‌باورهای من است و از همه‌ی رازها خبر می‌دهد. یک جمله‌اش هم این: «وَ أَحْسِنْ کَمَا أَحْسَنَ اللهُ إلَیْکَ (قصص، آیه‌ی 77)؛ نیکی کن، همان‌گونه که خداوند به تو نیکی کرده است.»

مخاطب هم تو نیستی و هم تو هستی! این را قوم موسی به قارون می‌گویند. همان قارون که کلید گنج‌هایش را گروهی به سختی حمل می‌کردند؛ اما پس از مدتی، همراه گنج‌هایش به زیر خاک فرورفت. فکر می‌کنی این را می‌دانستم؟ نه! این رازهای قوم‌های پیشین است که در نامه‌ی آسمانی آمده است. راز او، راز همه‌ی انسان‌هاست که نیکویی کنند، وقتی خدا به آن‌ها نیکویی کرده است...

دلم گرفت... مثل لحظه‌ای که کسی می‌فهمد یا یادش می‌افتد، با ارزش‌ترین و کاربردی‌ترین وسیله‌ی دنیا را در دست دارد و بر کمترین استفاده از آن بسنده کرده و یا احساسی که بعد از جفاکردن به عزیزترین عزیزت به تو دست می‌دهد.

 

 

 

ماجرای شیری که غمگین بود

نویسنده: نورا حق‌پرست

تصویرگر: عادله شیرودی

ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

تعداد صفحات: 32

نوبت چاپ: 4

تاریخ چاپ: 1394

قیمت: 2500 تومان

 

«ماجرای شیری که غمگین بود» در عین این‌که زیباست، ساده نیز هست؛ تا برای گروه سنی «الف» قابل درک و جذاب باشد. تصاویر این کتاب، زیبا و خلاقانه طراحی شده‌اند. گرافیک و صفحه‌آرایی خوب، توانسته‌اند قلم نویسنده را یاری کنند و از «ماجرای شیری که غمگین بود»، برای کودکان یک کتاب دوست‌داشتنی بسازند. کتاب را می‌توانید برای سنین قبل از دبستان، روخوانی کنید و سال‌های اول و دوم دبستان، می‌توانند آن را خودشان بخوانند.

معرفی کوتاه محتوای کتاب

یک روز صبح، شیرکوچولو که خیلی غمگین بود، در جنگل به راه افتاد تا چیزی را پیدا کند و بتواند با آن خوشحال شود. در راه به مار خال‌خالی رسید. او از شیر پرسید: «صبح به این زودی کجا می‌روی؟» شیر گفت: «دنبال چیزی که خوشحالم کند.» مار هم همراه او راه افتاد. آن دو با هم به طوطی رسیدند. طوطی هم با فهمیدن ماجرا، دنبال آن‌ها راه افتاد. در طول مسیر به فیل، جوجه‌مرغابی، لاک‌پشت و چند حیوان دیگر هم رسیدند. آن‌ها نیز همراه گروه، راه را ادامه دادند. بعد از گذشت مدتی، شیرکوچولو به اطرافش نگاه کرد و ناگهان، شروع به خندیدن کرد! دوستان او دلیل خنده‌اش را پرسیدند. شیرکوچولو که حالا خوشحال بود، گفت: «وقتی شما کنارم هستید، من دیگر غمگین نیستم و دنبال چیزی که خوشحالم کند نمی‌گردم.»

 

 

 

***

گردو؟ شکستم!

این‌دفعه برای درست‌کردن کاردستی با دورریختنی‌ها، به پوست گردو رسیدیم. از این به بعد، اولاً گردو با پوست بخرید و ثانیاً پوست گردوها را دور نریزید تا بتوانید اوقات فراغت خود و کودکان‌تان را پر کنید.

نکات کلیدی

ـ برای شکستن پوست گردو، از یک شیئ اهرم‌مانند استفاده کنید؛

ـ آن‌ها را با گواش رنگ کنید و اجازه دهید خشک شوند.

برای تهیه‌ی بعضی از کاردستی‌ها، نیاز به دو نیمه پوسته‌ی گردو ندارید و کافی‌ست که یکی را سالم دربیاورید؛ اما برای درست‌کردن میوه‌های سیب، توت‌فرنگی و آناناس، دو نیمه را سالم از هم جدا کنید و بعد از خارج‌کردن مغز، آن‌ها را دوباره به هم بچسبانید.

جز گواش و قلم‌مو، خرت و پرت‌هایی که توی هر خانه‌ای یافت می‌شود، مثل تکه‌پارچه، خلال دندان یا چوب‌کبریت، نمد، کاموا و... را هم دمِ دست داشته باشید.

برای گوش‌های حیواناتی مثل موش، از مقواهای رنگی استفاده کنید. برای پای لاک‌پشت، از پوست پسته یا تخمه‌کدو کمک بگیرید. دست و پای حشراتی مثل زنبور و عنکبوت را می‌شود با کاموا درست کرد.

اگر برای خشک‌شدن عجله دارید، از چسب حرارتی استفاده کنید و اگر می‌خواهید کودکان بیشتر مشارکت کنند و نگران سوختن دست‌شان هم نباشید، چسب چوب، بهترین پیشنهاد ماست. یک راه دیگر این است که داخل پوست گردو را از خمیر بازی پر کنید و دست و پا را به آن بچسبانید.

می‌توانید کاردستی‌هایی را که درست می‌کنید، روی مقوا بچسبانید و یک قاب برجسته درست کنید.

به دوروبر خودتان نگاه کنید. از بچه‌ها بخواهید خلاقیت‌شان را نشان بدهند و بگویند، چه حیوانات دیگری هست که پوست گردو می‌تواند به آن‌ها بدل شود؟

موفق باشید!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

***

 

 

 

«لیموعسل»، نام ترکیبی یک کانال تلگرامی‌ست! کانال لیموعسل، آبان 96 ساخته شده و در این مدت کم، طرف‌داران بسیاری پیدا کرده است. مطالب این کانال، به‌صورت عکس‌نوشته هستند و در زمانه‌ای که کانال‌ها پر از مطالب طولانی هستند، خواندشان وقت زیادی نمی‌برد.

ادمین کانال لیموعسل، در یکی از مطالبش گفته است: «دوستان مهربان من! لطفاً تصاویری را که در کانال می‌گذارم، تا جایی که می‌توانید برای دیگران ارسال کنید. خیلی از مادرها، پدرها، مربی‌ها، خاله، عمه، عمو، دایی، مادربزرگ و پدربزرگ‌ها، ممکن است با دیدن این تصاویر، به فکر بازی با بچه‌ها بیفتند. این باعث می‌‌شود که دنیای بچه‌ها، دنیای قشنگ‌تر و شادتری بشود و البته دنیای خودمان!

می‌توانین تصاویر کانال را، بی‌نهایت بار برای دیگران بفرستید. حتی نیاز نیست که لینک بدهید و قید شود که از کجا آمده است. همین که منتشر شود، کافی‌ست؛ بدون نام من و بدون نشان کانال. بالا رفتن تعداد اعضا، هرگز دغدغه‌ی‌ من نیست!

سعی می‌کنم عکس‌های متنوع با موضوعات مختلف به کانال اضافه کنم و توضیح هر عکس را روی خودش می‌نویسم که به‌راحتی جابه‌جا کنید و نیازی به اتصال به منبع اصلی نباشد.»

هشتگ‌های این کانال تلگرامی: #انتشارمهربانی، #لیموعسل، #بازی ـ شادی، #نقاش ـ باشی، #کاردستی ـ بساز، #بازی ـ بساز، #الگوکاردستی و... هستند. برای مشاهده‌ی کانال لیموعسل، به آدرس https://t.me/limooasal مراجعه کنید.

 

 

 

 

 

 

اپیزودهای مادرانه

نفیسه مرشدزاده

 

لذت‌های روح فراموشکار

برای دخترم دوربین خریده‌ایم. عکس‌های خوبی می‌اندازد. از خودمان راضی هستیم. چه پدر و مادر خوبی هستیم! چه سرگرمی سالمی درست کرده‌ایم!

روبه‌روی یک آبشار قشنگ، وقتی پشت هم دارد فلاش می‌زند و ما دست در گردن هم یا پا روی سنگ، داریم می‌گوییم سیب، ناگهانی فکری غمگینم می‌کند: «ما به این فلاش‌ها، بیشتر از روح او اعتماد کرده‌ایم!» یادم می‌افتد که تا سن‌وسال خاصی، به روح خودمان برای ثبت لذت‌ها اعتماد داشتیم و به عکس، فیلم، ضبط و هیچ ابزاری برای ثبت زیبایی‌ نیاز نبود.

دوربین از وقتی به‌درد خورد که اعتمادمان را به حافظه‌ی درونی‌‌مان از دست دادیم و صفحه‌ها را بیشتر از حس‌های‌مان باور کردیم. دلم می‌خواهد دوربین را از او بگیرم و بگذارم آبشار همان جایی ثبت شود که خاطرات بچگی ما ثبت شد.

*

یک عاشقانه‌ی پسرانه

وقتی با بچه‌ها رفته بودیم اردبیل، توی راه احساساتی شدم و گفتم: «کاش من گوسفند بودم و در این دشت‌ها می‌ماندم!» حالا حوالی شهرکردیم و دشت‌ها، قشنگ و رؤیایی‌اند! پسرم توی ماشین، بی‌مقدمه می‌پرسد: «مامان تصمیم‌تون رو گرفتین؟» برمی‌گردم عقب: «درباره‌ی چی؟»

ـ می‌خواین گوسفند اردبیل بشین یا شهرکرد؟

بعد می‌گویند، بچه‌های جدید فکر خودشان هستند و به امید و آرزوهای مادر و پدرشان اهمیت نمی‌دهند؛ والا!

* این یادداشت‌ها‌، از وبلاگ قدیمی نویسنده و با کسب اجازه از ایشان برداشته ‌شده است.