نوع مقاله : ماجرای واقعی

10.22081/mow.2018.65834

ماجرای واقعی و خواندنی یک دختر دانشجو

خوابی که از خواب بیدارم کرد

جلال‌الدین شمسایی

«این چیه سرت می‌کنی؟ تو الآن باید جوانی کنی! این دست‌وپاگیر نیست برایت؟» این‌ها جملاتی‌ست که خیلی از دختران چادری در کوچه و خیابان می‌شنوند؛ اما چون خودشان تصمیم گرفته‌اند چادری باشند، خیلی راحت به این حرف‌ها واکنش نشان می‌دهند و از آن می‌گذرند؛ اما بعضی اوقات ورق برمی‌گردد و کسانی که خودشان روزی به این شکل با دختران چادری صحبت و برخورد می‌کردند و به آن‌ها کنایه می‌زدند، پوشش چادر را انتخاب می‌کنند. «مریم فیضی»، یکی از همین کسانی‌ست که در شب سوم محرم سال گذشته، تصمیم گرفته چادری شود و حالا جور دیگری درباره‌ی چادر و افراد چادری فکر می‌کند.

........................

عذاب روحی

مریم متولد سال 74، دانشجوی ترم 5 کارشناسی مدیریت جهان‌گردی و ساکن رشت است. او اکنون با پوشش کامل در محافل عمومی حاضر می‌شود. خودش می‌گوید: «قبلاً اهل مُد، آرایش‌کردن، خوش‌پوشی و چیزهایی بودم که دختران هم‌سن‌وسالم بیشتر به آن توجه دارند. زیاد در قیدوبند نماز و روزه نبودم و فقط در ماه رمضان و محرم یا ایام شهادت نمازم را می‌خواندم. با این حال هروقت تنها می‌شدم و با خود فکر می‌کردم، می‌دیدم این راهی که در آن هستم، هیچ فایده‌ای ندارد و بیشتر مایه‌ی عذاب روحی‌ام است.»

 عکس عجیب پروفایل

مریم‌خانم می‌گوید که سال گذشته و دوماه قبل از محرم، تصمیم گرفت تا کم‌کم نمازخواندن را شروع کند. با این حال تغییری در حجاب او به وجود نیامده بود.

ـ همیشه از افراد مذهبی خوشم می‌آمد؛ اما با رفتار و عقایدشان مخالف بودم. پستی در فضای مجازی گذاشتم که یک نفر برایم کامنت گذاشت و اطلاعات پستی را که گذاشته بودم، تکمیل کرد. وقتی عکس پروفایلش را دیدم، خوشم آمد و از او پرسیدم که این شخص خودتان هستید؟ او جواب داد که این شخص «شهیدعلی خلیلی»ست. این اتفاق باعث شد تا کمی به فکر فروبروم. این‌که یک نفر عکس پروفایلش را تصویر یک شهید می‌گذارد و من... .

بعد از این اتفاق بود که مریم‌خانم تصمیم گرفت تا حجابش را کامل کند و کم‌کم در فضای مجازی به صفحه‌های مذهبی متمایل شد.

ـ حجابم را کامل کرده بودم؛ اما چادر نمی‌گذاشتم. با دیدن کلیپ‌های مذهبی، گوش‌دادن سخنرانی و همچنین دیدن احادیث در فضای مجازی به فکر فرورفتم.

بیا، راهی نمانده است...

اما اتفاقی که باعث شد مسیر زندگی مریم‌خانم عوض شود، شب سوم محرم رخ داد. او خواب دید که در منطقه‌ای جنگی، همراه دوستانش دارند به سمتی حرکت و از دست چند نفر فرار می‌کنند. به یک جا که رسیدند، دیگر نتوانست ادامه دهد و به دوستانش گفت، من دیگر نمی‌توانم بیایم. اگر رسیدید، برایم نماز سر شکسته‌ی حضرت رقیه (س) را بخوانید.

ـ در همین حال‌وهوا بودم که مردی با لباس بلند آمد و به من گفت: «راهی نمانده است؛ من شما را می‌برم.» او مرا به دشت زیبا و سرسبزی برد که همه در حال نمازخواندن بودند. ناگهان از خواب پریدم و ناخودآگاه گریه‌ام گرفت. بعدها وقتی از یک روحانی پرسیدم که مگر سر حضرت رقیه (س) شکسته بود، گفت در هیچ منبع تاریخی چنین چیزی ذکر نشده؛ اما من فکر می‌کنم که این خواب تلنگری برایم بود تا نمازهایم را همیشه و اول وقت بخوانم.

بعد از این خواب، مریم‌خانم با خودش عهد بست این محرم که چادر سر کرد، دیگر آن را برندارد و برای همیشه چادری شود.

ـ با سخنرانی‌هایی که گوش می‌دادم، دید و نگرشم درباره‌ی دنیا، مسائل اجتماعی، حجاب و خلاصه همه‌چیز تغییر کرده بود؛ حتی وقتی اقوام یا دوستانم مرا مسخره می‌کردند اصلاً برایم اهمیتی نداشت، ناراحت نمی‌شدم و فقط با یک لبخند جواب‌شان را می‌دادم.

در شلمچه زهرایی شدم

اواسط اسفند همان سال بود که مریم‌خانم تصمیم گرفت به اردوی راهیان نور برود. شب‌های فاطمیه بود که آن‌ها به مناطق عملیاتی جنوب کشور رسیدند.

ـ شب اول، رزمایشی برگزار کردند که نشان می‌داد شهدا چطور به جبهه‌ها رفتند، چطور نماز می‌خواندند و چطور از خانواده‌های‌شان دل می‌کندند و شهید می‌شدند. فضای عجیبی بود! آن شب خیلی گریه کردم و به حال شهدا غبطه خوردم.

مریم‌خانم می‌گوید به هر یادمانی که می‌رفتند، بعد از توضیحات اولیه، یک نفر برای آن‌ها روضه می‌خواند و مداحی می‌کرد.

ـ فاطمیه بود و همه روضه‌ی حضرت زهرا (س) را می‌خواندند؛ این‌که خانم چطور حجاب می‌گرفتند و حتی از نابینا رو می‌بستند و این‌که وصیت کردند بدن‌شان را در تابوت بگذارند تا کسی متوجه برجستگی‌های آن نشود. بعد از شنیدن این روضه‌ها بلند داد می‌زدم، گریه می‌کردم و از آن حضرت کمک می‌خواستم تا به من کمک کنند.

مریم‌خانم می‌گوید بعد از شنیدن روضه‌ی حضرت زهرا (س)، بهترین نمازش را روی خاک‌های شلمچه خوانده و از آن‌جا تصمیم گرفته، تا ابد زهرایی بماند.

ـ روز آخر ما را به دهلاویه و محل شهادت دکتر چمران بردند. بعد از مراسم، سر مزار یکی از شهدای گمنام حاضر شدم که در وسط حیاط مسجد دفن شده بود. ناخودآگاه نشستم، سرم را روی قبر گذاشتم و گریه کردم. یک روحانی که ایرانی نبود، با لهجه‌ی خاصی به من می‌گفت که فکر کن برادر خودت است! معلوم نیست الآن مادر و خواهر این شهید کجا هستند. برایش گریه کن و فکر کن برادر خودت شهید شده است. حال عجیبی داشتم و گریه می‌کردم. دوستانم از دوطرف مرا به سمت خود می‌کشیدند؛ اما اصلاً متوجه نبودم. به قبر چسبیده بودم و دوست نداشتم رهایش کنم. واقعاً حس غریبانه‌ای بود.

همه‌ی این اتفاقات دست به دست هم داد تا مریم فیضی، چادری شود و حالا یک سالی می‌شود که به قول خودش مورد نظر و لطف حضرت زهرا (س) قرار گرفته است.

ـ برای این‌که بتوانم در مقابل حرف دیگران جواب داشته باشم، درباره‌ی چادر، مسائل دینی، برخی از شبهات و حضرت آقا تحقیقات زیادی انجام دادم تا بتوانم آن‌ها را متقاعد کنم، راهی که انتخاب کرده‌ام کاملاً درست است. به نظرم یک فرد مذهبی، باید در همه‌ی زمینه‌ها و جبهه‌ها فعال باشد و بتواند با رفتار و کارهایش، مبلغ دین اسلام باشد.

مریم‌خانم حالا مسئول بازرسی بسیج دانشگاهی‌ست و در مراسمی همچون راهپیمایی‌ها و مراسمی که در آن شعائر اسلامی پاس داشته می‌شود حضور دارد و حرف اول را می‌زند.

ـ‌ می‌خواهم بعد از اتمام دانشگاه و گرفتن مدرک لیسانس، به حوزه‌ی علمیه بروم و معلومات دینی‌ام را افزایش بدهم. می‌خواهم جوری زندگی کنم که امام زمان (عج) از من راضی باشند.