نوع مقاله : رهیافته
دوربین میچرخد و آهسته میخزد به کنجِ بند یکی از زندانهای آمریکا که عدهای مرتب و منظم، به نماز جماعت ایستادهاند؛ امام و مأموم همه زندانی!
صدایی به گوش تو میرسد. صدایی بیتصویر:
«اتفاقی عجیب در زندانهای آمریکا در حال رخدادن است...»
و آنگاه صحنهای از زندانیان که گرداگرد یکدیگر نشسته و با زن خبرنگاری در حال گفتوگو هستند.
خبرنگار آهسته میپرسد: «چند نفر از شما در زندان مسلمان شده است؟»
از آن جمع مختصر که تعدادشان به پانزده نفر نمیرسد، ده نفر دست بلند میکنند!
موزیکی ملایم، روح تو را نوازش میدهد و کلوزآپی از یک تسبیح که در دست کسی دانه به دانه میچرخد و باز بانگ رسایی که زمزمه میکند: «وقتی اسلام را مطالعه میکنی، حقایق برایت روشن میشود و بهوضوح آن را درک میکنی!»
خبرنگار زن ادامه میدهد: «چه چیزی در اسلام هست که باعث میشود، آدمها اینچنین دل در گرو آن بسپارند؟»
مردی سیاهچرده پاسخ میدهد: «آنها میخواهند یک مرد واقعی باشند!»
از اسلام نمیگوید؛ بلکه از آن دلسپردگان حکایت میکند.
... و باز دوربین میچرخد. اینبار به سمت دستی که به سوی قلبی میرود.
مرد سیاهپوست، دست راست خود را روی قلبش نهاده و میگوید: «اسلام قلبها را تغییر میدهد و انسانها را دگرگون میسازد!»
او سر بلند میکند و بهگونهای که دل آدمی را میلرزاند، به افقی دوردست خیره میشود.
فیلم به آخر میرسد...
آنجا که هیچ انتظارش را نداری!
و چیزی به ذهنت خطور میکند؛ بیآنکه خود بخواهی یا حتی اراده کرده باشی!...
چه افق روشنی فراروی اوست! به مدد آیینی که بر قلهی عظمت و شکوه، جایی فراتر از زمان و مکان ایستاده است!
***
فقط در آمریکا چنین اتفاقی میافتد؟ نه!
غربیها فقط چنین اشتیاقی به اسلام دارند؟ ابداً!
هر جای عالم که آزادهای تشنهی رسیدن به حقیقت باشد، همین قصه هست و خواهد بود.
یکی هم قهرمان امروز ما؛ زن دریادلی از روسیه.
«بانو ایندیرا»
هشتساله بود که پدر را از دست میدهد و در نهایت غربت و تنهایی، مورد بیتوجهی خانواده قرار میگیرد. در کشوری که هفتاد سال، سایهی سنگین کمونیسم را بر سر خود احساس کرده است.
ـ یادم هست که در مدارس، نظریهی داروین را به ما دیکته میکردند؛ انسان از نسل میمون است و میمونها هستند که به مرور به انسان بدل شدهاند. خدایی در کار نیست... و برای من همیشه این سؤال مطرح بود که چرا میمونهای امروزی سر از انسان برنمیآورند؟
ایندیرا مسیحی یا یهودی نبود که از آیینی الهی نقبی به اسلام زده باشد. فکر کنید کسی آرام و بیصدا، با گامهایی استوار راهی را طی کند که از بیخدایی و کمونیسم، به اسلام و توحید برسد.
این، بیتردید کاریست کارستان!
هرچند شرایط و اقتضائات نیز بیتأثیر نیست. چه میدانیم! شاید خداوند از ازل چنین تقدیر کرده که دست بندهای را بگیرد و او را به جادهی هدایت رهنمون شود.
ـ استادی داشتم که برای گردش و سیاحت، کشورهای آسیایی را انتخاب کرده بود. اجازه بدهید این را از خوشیمنی او بدانم که برحسب اتفاق، سری هم به ایران زده بود. او از فرهنگ ایرانزمین، بهویژه زنان آن سخن میگفت که با حجاب، چقدر زیباتر و کاملتر شدهاند! وی در همین سفر، سری هم به مشهدالرضا (ع) زده و اشتیاق مردم را در زیارت امام خویش دیده بود. باور نمیکنید، استاد ما مسلمان نبود؛ اما وقتی دربارهی ایران سخن میگفت، دانههای درشت اشک از چشمانش بر گونه فرومیغلتید!
ایندیرا هرگز از کنار این سخنان، ساده رد نمیشود. خود اعتراف میکند که این حرفها چه پاورچین، ساده و زیبا در ذهن او جا باز کرده و خواب و خوراک از او گرفته بودند.
ـ همان روزها یکی از شبکههای تلویزیون برزیل، فیلمی نشان میداد که سرگذشت زندگی برخی خانوادههای مسلمان در آن به تصویر کشیده شده بود. نمیدانم چرا از میان آن همه مظاهر مسلمانی، حجابی که سرتاپای بانوان مسلمان را دربرمیگرفت، چشمان مرا پُر کرد. همهی آن فیلم یک طرف و آن چند متر پارچهی مقدس یک طرف!
دخترها را میشناسید. وقتی لباسی نظرشان را جلب کند، بارها و بارها جلوی آینه میپوشند و خود را در آن، بهگونههای مختلف تماشا میکنند. ایندیرا روسری نداشت؛ اما پارچهای را به شکل روسری درآورده، روی سر میافکند و میگوید: «خدایا، این چه چیز خوبیست و چه آرامشی به انسان میدهد!»
روزها و ماهها میگذرد تا این بینش و رویش، ذره ذره به آرزویی بدل شود که او نمیداند روزی برآورده خواهد شد، یا نه!
ـ در رشتهی پزشکی قبول شدم. در خواب هم نمیدیدم که چنین اتفاق خوشایندی را شاهد باشم! خود را پوشیده و عفیف در لباس پزشکی تصور میکردم که روز به روز به سرنوشت محتوم خود نزدیکتر میشود. دست اندرکاران دانشگاه، تاحدودی از عشق و علاقهی من به ایران و اسلام باخبر بودند؛ از این رو وقتی میان دانشگاه ما و یکی از دانشگاههای معتبر ایران قرارداد همکاری مشترک امضا و قرار شد دانشجویانی از دو دانشگاه ردّ و بدل شوند، بیآنکه حتی از من سؤال کنند، نامم را در فهرست دانشجویان پیشنهادی برای سفر به ایران قرار دادند. جالب نیست؟ من بیآنکه خود بدانم یا حتی قدمی برای انجام آن بردارم، مسافر ایران شده بودم!
ایندیرا خانوادهاش را در جریان مسئله قرار میدهد و آنان به شدت هرچه تمامتر، با این امر مخالفت میکنند.
دختری مجرد و سفری بهتنهایی؛ آنهم به کشوری که آوازهی تروریستبودن آن گوش عالَم را پر کرده است!... تصورش نیز خانواده را به وحشت میافکند. ایندیرا از آن روزها به تلخی یاد میکند.
ـ آزارها و اذیتها شیرین میشود، وقتی هدفی بلند و متعالی داشته باشی. من دانشجوی پزشکی بودم و میان اعضای خانواده، شخصیتی ویژه داشتم. یادم نیست هیچگاه در زندگی کتک خورده باشم؛ اما آن روزها از کوچکترین برادرم که رفیق و جگرگوشهام بود، سیلی محکمی خوردم. او دست روی من بلند کرد و من در اثر سیلی او نقش بر زمین شدم. جریانات گوناگون یکی پس از دیگری گذشت تا توانستم بالأخره رضایت خانواده را جلب کنم. ترجیح دادم زمینی به ایران سفر کنم تا گوشهگوشهی این آب و خاک را از نزدیک ببینم. از شادی و شعف در پوست خود نمیگنجیدم. این شور و شوق با من بود تا لب مرز. گذرنامهام را کنترل کردند و وارد خاک ایران شدم. در بدو ورود، در حالی که لباس زمستانی بلندی پوشیده بودم، با سربازی مواجه شدم که با نوک اسلحه، پاهای برهنهی مرا نشان میداد. به زبان بیزبانی یعنی اینجا ایران است. من با پوشش روسی میخواستم وارد ایران شوم. از خودم بدم آمد که چرا مراعات آداب این سرزمین را نکرده بودم!
ایندیرا به قم میآید و خود را در ساحل آرام دریایی بیکران مییابد که عمری در پی رسیدن به آن تقلّا کرده بود. او به زمان نیاز دارد تا خود را با شرایط جدید وفق دهد. یک ماه فرصت مناسبیست که دربارهی اسلام تأمل کند و سرانجام، مهمترین تصمیم زندگی خود را بگیرد! در این یک ماه از خانه بیرون نمیرود. روزی سرانجام به این کار مبادرت میورزد که عزم خویش را برای مسلمانشدن جزم کرده است.
ـ مسلمان شدم و حجاب در بر کردم. بیآلایش و ساده، در خویش مینگریستم که از کجا به کجا رسیدهام!
تو مپندار که مجنون سرِ خود مجنون شد
از سَمک تا به سماکش کشش لیلی برد
من به سرچشمهی خورشید نه خود بردم راه
ذرهای بودم و عشق تو مرا بالا برد
خداوندا! این منم که امروز از میان آنهمه مارک و برند خارجی، فقط پوشیدگی برایم اهمیت دارد؟
وارد حرم حضرت معصومه (س) شدم. زنهایی که اشک میریختند، دستهایی که به سمت ضریح بلند میشدند، اینهمه را گویا نمیدیدم. از خود میپرسیدم که از این آرامش، چرا پیش از این نصیبی نداشتم؟
ایندیرا امروز در کشور ما و کنار ما زندگی میکند. او این سرزمین را با جان و دل دوست دارد.
از سخن او تعجب نکنید که میگوید: «وقتی زنی بدحجاب را میبینم، قلبم درد میگیرد!»
نسبت ارتجاع و کهنهپرستی به او ندهید که میگوید: «فریب غرب را نخورید؛ غرب حباب توخالیست!»
ایندیرا مثل ما نیست!
او بر قلهای ستبر ایستاده و اینچنین محکم و استوار سخن میگوید!