حماسه زنان در زندان قصر

نوع مقاله : دریا کنار

10.22081/mow.2018.65838

در گفت‌وگو با «خدیجه نادی»، بنیان‌گذار ستادهای پشتیبانی جبهه و جنگ

 

ستادهای پشتیبانی، از دوختن لباس‌های شیمیایی تا بخش نسوان زندان  قصر

 

لیلاسادات باقری

 

 

 

خدیجه نادی هستم. متولد ١٣٢٧ در تهران، منطقه‌ی شمیرانات. پدرم باغبان بود و مادرم خانه‌دار. فرزند آخر خانواده‌ی مذهبی‌مان هستم. دوران کودکی را مطابق اقتضا و امکانات همان ایام گذراندم. تا ششم ابتدایی آن دوره، درس خواندم. مثل اکثر دخترهای آن روزها، در چهارده‌سالگی ازدواج کردم و شدم سرگرم خانه‌داری و بچه‌داری. یک طورهایی خط زندگی من و بچه‌هایم با همه‌ی دوستان و حتی فامیل جدا بود. در آن دوران، خودم و بچه‌ها، پامنبری دائمی «حاج‌آقا کافی» بودیم و بزرگ‌شده‌ی مهدیه‌ی تهران. بعد هم که با آگاهی از انقلاب و فعالیت‌هایش، ما هم همراه شدیم. البته همسرم اجازه‌ی فعالیت‌های بیرون از خانه را به من نمی‌داد؛ بنابراین اعلامیه‌ها را برایم می‌آوردند داخل خانه. مطالعه که می‌کردیم، دور سنگی می‌پیچیدیم و پرتابش می‌کردیم بیرون تا به دست شخص دیگری برسد و بخواند. مثل همه‌ی مردم در کمک‌های عمومی قبل و بعد از پیروزی انقلاب شرکت می‌کردم.

 

***

 

ابتدای سال ١٣٥٩ بود که وارد فعالیت‌های کمکی سپاه شدم. دخترهایم بسیجی بودند. هنوز بسیج به آن معنا شکل نگرفته بود. آموزش نظامی می‌دادند به اعضا. در فعالیت‌های مسجد شرکت داشتم. آن زمان منطقه‌ی شش سپاه در نازی‌آباد بود که سال ٦٠، از من خواستند در امور رزمندگان سپاه مشغول کار شوم. در همان سال، عضو رسمی سپاه و مسئول امور رزمندگان شدم. این اولین مسئولیتم در سپاه بود. پی‌گیری حقوق رزمنده‌ها، سرکشی به خانواده‌های‌شان و رسیدگی به مشکلات‌شان عمده‌ی فعالیت‌مان بود.

 

***

خیلی نمی‌توانستم برای جبهه، کمک مالی بفرستم؛ برای همین به ذهنم رسید که بروم کارخانه و مثلاً یک سری ظروف استیل، برای ارسال به جبهه تهیه کنم. هنوز چیزی با عنوان ستاد هدایت کمک‌های مردمی یا ستاد پشتیبانی وجود نداشت. می‌رفتم قصر فیروزه و از «حاج‌آقای طالبی (پدر شهید)»، از طرف سپاه برای بازار نامه می‌گرفتم. لباس‌های زیر نخی می‌خریدم، می‌آوردم، بسته‌بندی می‌کردم و همراه دیگر کمک‌های مردمی که یا در مسجد جمع شده بود و یا از طریق یکی دو تا از کارخانه‌داران آشنای‌مان می‌آمد، می‌فرستادیم جبهه. گاهی پیش می‌آمد که برای پخش این کمک‌ها، خود با چندین خواهر دیگر به منطقه می‌رفتیم.

 

***

 

همچنان خرید و ارسال به جبهه را ادامه می‌دادیم که تصمیم گرفتم این کار را مسنجم‌تر و سازمان‌یافته‌تر ادامه دهیم. تصمیمم را بین دوستان و همکاران طرح کردم. مسئول خواهران سپاه منطقه‌ی شش (نازی‌آباد) «خواهر جمالی» رفته بودند مرکز (منطقه‌ی ده سپاه) که با من تماس گرفتند و گفتند: «بیا و طرح ستاد پشتیبانی کمک‌های مردمی را ارائه بده که ان‌شاءالله عملی شود و امکانات لازم را برای ادامه‌ی فعالیت‌ها در اختیارت بگذارند.» در همین راستا جلسه‌ای گذاشته شد که آقایانِ مسئول تدارکات و فرماندهی منطقه‌ی ده حضور داشتند. من همراه مادرِ «شهید مکتب‌دار» که از نیروهای مردمی بودند، رفتیم تا طرح را ارائه کنیم. در جلسه از برنامه‌هایی که تا آن روز انجام داده بودیم، گفتیم و اضافه کردیم که حتماً اگر مکانی در اختیار ما باشد، خیلی بهتر و بیشتر می‌توانیم کارها را توسعه بدهیم. در نهایت در این جلسه قبول کردند و امضا شد که این فعالیت‌ها، تحت عنوان «ستاد پشتیبانی کمک‌های مردمی به جبهه و جنگ» انجام بگیرد. البته جا و مکانی یا کمک دیگری به ما نکردند؛ بلکه فقط قبول کردند که برای چنین فعالیت‌هایی، این اسم ایجاد شود؛ فقط همین!

 

***

 

آن زمان باید برای تدارکات به پادگان ولی‌عصر (میدان سپاه) می‌رفتیم. رفتم آن‌جا و خواستم به من برگه‌ای بدهند که بتوانم با عنوان ستاد پشتیبانی کمک‌های مردمی به جبهه، ملزومات کارم را تهیه کنم. این درواقع ابتدای کار ما در ستاد پشتیبانی بود. برادری بودند با نام «اسفهلانی» که خیلی با صراحت به من گفتند: «خواهر نادی، نامه نمی‌دهم! هیچ امکاناتی هم نداریم که به شما بدهیم؛ حتی یک سوزن! اگر می‌خواهی کاری کنی، باید با نیروهای مردمی انجام بدهی.»

خدا می‌داند که با چه حالی آمدم بیرون. صحنه‌های حضورم در منطقه و دیدار با رزمنده‌ها، جلوی چشم‌هایم می‌آمد. حسابی به گریه افتادم. تصمیم محکم گرفتم که ادامه بدهم. رفتم مسجد محل و برای بچه‌ها صحبت کردم. از کارهایی گفتم که می‌خواستم انجام بشود. اولین مشکل اساسی ما، مکانی بود که بتوانیم جمع بشویم و کارها را سروسامان بدهیم. خانمی بین بسیجی‌ها (مادر جانباز ابولفضل داودآبادی) گفت: «بیا یکی از مغازه‌های ما را با قیمتی مناسب اجاره کن.» او با همسرش صحبت کرد و مغازه‌ای به ما اجاره دادند؛ به قیمت ماهی ده تومن. این مغازه که زیر چهارصددستگاه، یاخچی‌آباد بود، شد اولین مکان ستادهای پشتیبانی. هیچ‌کس جز من، تعهدی برای پرداخت این اجاره نداشت. به هر طریقی بود، من و همسرم آن را از کنار خرج‌های خانه می‌پرداختیم.

بلافاصله چرخ و لوازم خیاطی خود را به آن مغازه بردم. مقداری پارچه‌ی نخی هم تهیه کردیم و مشغول دوخت‌ودوز لباس زیر شدیم. چند روزی نگذشته بود که خبر دادند، جایی برای ستاد هدایت کمک‌های مردمی در خیابان خیام هست که می‌خواهند کارهایی به شما بدهند. با کمال میل قبول کردم. اولین کاری که از آن‌جا به دستم رسید، پرچم‌هایی بود که باید روی تابوت شهدا می‌کشیدند. خواستند دور این پرچم‌ها دوخته شود.

شروع به کار کردم؛ اما دیدم بدون میز نمی‌شود. به همسرم گفتم که برو پارک شهر و برای من یک میز چوبی بُرش بخرد و بیاورد. خاطرم نیست دقیقاً تا چند ماه آن‌جا مشغول بودم. با چرخ خیاطی خودم و چرخ خیاطی شخصی خواهرهایی که می‌آمدند کمک، دوخت‌ودوزهای ساده را انجام می‌دادیم. کارها آن‌قدر زیاد شده بود که مجبور می‌شدیم، بدهیم ببرند خانه، بدوزند و بیاورند. بعد از مدتی که در سپاه دیدند کارهای خوبی انجام می‌شود و استعداد انجام کارهای بیشتری هست، مکانی در همان چهارصددستگاه نازی‌آباد به ما دادند. این هم شد اولین مکانی که از سپاه گرفتیم. سه ماه بود که آن‌جا مستقر بودیم؛ اما با کمبود شدید امکانات، نمی‌شد کار را زیاد جلو برد. پیش رئیس اتحادیه‌ی صنف گردباف و جوراب‌باف رفتم؛ «حاج‌آقای افشار» که آشنایی خانوادگی با ایشان داشتیم. برای ایشان از کارها و فعالیت خود و خواهرها در ستاد پشتیبانی گفتم و این‌که هیچ امکاناتی نداریم!

چون آن زمان همه‌چیز تحریم بود، فقط با نامه‌ی اتحادیه‌ها، وزارت بازرگانی مثلاً یک چرخ خیاطی یا یک اورلوک به ما می‌داد. از حاج‌آقای افشاری خواستم به ما نامه‌ای بدهند که چرخ خیاطی صنعتی بخریم. ایشان گفتند: «می‌توانید از سپاه نامه بیاورید؟» گفتم: «متأسفانه خیر!» اما سرانجام محبت کردند و نامه دادند.

حالا نامه‌ی اتحادیه را داشتم؛ اما مشکل مهم بعدی را باید چاره‌ای می‌کردم؛ یعنی تهیه‌ی پول برای خرید چرخ‌های صنعتی که در آن زمان، مبلغ قابل توجهی بود.

یک پزشک خانوادگی داشتیم که همیشه خودمان و بچه‌ها را برای مداوا پیش ایشان می‌بردیم؛ «آقای دکتر خجسته». ایشان بسیار مذهبی و مردمی بودند و هستند البته. در زمان شاه هم در ماه مبارک رمضان، موقع افطار درب مطب‌شان را یک ربع می‌بستند و بعد بیمارها را ویزیت می‌کردند. به ذهنم رسید که بروم مطب ایشان. برای آقای دکتر هم کارها را تعریف کردم. ایشان هم چکی نوشتند و کل مبلغ چرخ‌های صنعتی به این ترتیب تهیه شد.

با چرخ‌های صنعتی و تعدادی چرخ‌های معمولی که مردم اهدا کرده بودند، به‌شدت مشغول کار شدیم و رسماً شدیم ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ استان تهران.

***

 

کار دیگر از دوخت پرچم و لباس‌های مامان‌دوز، کشیده شد به شلوار کردی‌هایی که رزمنده‌ها در منطقه می‌پوشیدند. از خانم‌های دیگر هم کمک می‌گرفتیم. گاهی خودم و گاهی خانم‌های بسیجی می‌آمدند و پارچه‌ها را می‌بردیم تا در خانه‌ها دوخته شود. یادم هست مادری شصت‌ساله، گونی‌هایی را پر می‌کرد، روی دوشش می‌گذاشت، ده‌تا ده‌تا می‌برد در خانه‌ها، تا به دست خانم‌های خانه‌دار محل دوخته شود. نزدیک عملیات‌ها که می‌شد، باید ملحفه می‌دوختیم. ملحفه‌ها را در هر گونی ١٢٠ تا جا می‌دادیم که به منطقه می‌رفت. شده بودیم پنج ـ شش نفر ثابت؛ «خانم غنی‌آبادی»، «مادر شهید فلاح» و دو ـ سه نفر دیگر؛ یک گروه کاملاً زنانه. هیچ مردی نبود و هیچ کمک مردانه‌ای نداشتیم. وقتی تریلی عدل‌های ملحفه می‌آمد، راننده می‌گفت که نمی‌تواند برای پیاده‌کردن کمک کند. من و خانم فلاح، چادرمان را می‌بستیم به گردن‌مان، صندلی زیر پای‌مان می‌گذاشتیم، از تریلی بالا می‌رفتیم، عدل‌های سنگین ملحفه‌ها را می‌کشیدیم پایین، می‌بردیم داخل حیاط و بعد می‌کشیدیم‌شان تا داخل خانه؛ سپس آن‌ها را باز می‌کردیم و می‌دوختیم. حجم کارها خیلی بالا رفته بود.

 

***

 

همچنان مشغول دوخت‌ودوز، بسته‌بندی و این کارها بودیم که یک روز گفتند، برویم کارگاه شیخ صدوق. یک ماشین شدیم و رفتیم. آن‌جا آقایان پشت چرخ نشسته بودند، لباس خاکی رزمنده‌ها را برش می‌زدند و می‌دوختند. درخواست‌شان را برای برش و دوخت لباس‌ها پذیرفتیم.

پارچه‌های خاکی را تحویل گرفتیم. تقسیم کار شد. خانم‌هایی که از خیاطی کمتر سردرمی‌آوردند، سر جیب و مچ‌ها را می‌دوختند و اتوزدن برعهده‌شان شد؛ بلدترها هم که دوخت‌ودوز کلی را می‌کردند. دکمه‌ها را با دست می‌دوختیم و خدا می‌داند که چه چیزهایی دیدیم و شنیدیم! مادران و خواهران، دکمه‌ها را می‌دوختند و اشک می‌ریختند. سوزن می‌زدند و می‌گفتند که کاش ما جای این دکمه‌ها بودیم تا همراه رزمنده‌ای که به شهادت می‌رسد، زیر خاک دفن شویم. پشت چرخ با خود می‌گفتند: «الهی بمیرم این لباس قراره تن کدوم جوون بره!» گاهی حتی با خود لباس‌ها حرف می‌زدند و می‌گفتند: «شفاعت یادتون نره!»

این‌ها آرزوها، دعاها و نجواهای زن‌های آن دوران بود. این‌ها خواهران سپاه یا خواهران بسیجی نبودند؛ بلکه عامه‌ی زنان کوچه و بازار ما بودند؛ همان مادرها که شدند مادر شهید؛ همان جوان‌ها که شدند همسر شهید. آن‌ها همه‌ی داروندارشان را گذاشته بودند در طبق اخلاص.

و این‌طوری بود که دوختن لباس خاکی رزمنده‌ها، شد کار اصلی ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ و البته دوخت‌ودوز ملحفه‌ى بیمارستان‌ها، لباس زیر، کوله‌پشتی و کوله‌ی آرپی‌چی، کنار کار اصلی.

 

***

 

حجم کارها به‌قدری زیاد شده بود که گاه مجبور بودیم شب‌ها هم کار کنیم؛ این‌طور که مثلاً قرار می‌گذاشتیم خواهرهای پایگاه مقداد بیایند کمک‌مان، یا بسیجی‌های فلان محل در فلان روز بیایند.

وقتی حجم کار ستاد به این‌جا رسید، به پیشنهاد خواهر جمالی قرار شد هر پایگاه، یک ستاد پشتیبانی تشکیل دهد. ستادها تشکیل شد. در نارمک «ستاد شهیدبهشتی» با سرپرستی «خواهر ملازاده»، در شمیرانات با سرپرستی «خواهر اقدسی» و «خواهر خدابخش(محمدخانی)» در میدان خراسان، خواهر «ولی‌خانی» در شهرری و ستادهایی هم در کرج و فیروزکوه.

همکاری و کمک‌های سپاه هم بیشتر شد؛ برای مثال اگر نیاز به چرخ خیاطی می‌شد، برادرهای سپاه اقدام می‌کردند.

در تمام مناطق سپاه، ستادهای پشتیبانی زیر نظر همین ستاد ما (ستاد مرکزی) فعالیت می‌کردند؛ یعنی منطقه‌ی شش. اوایل همه‌ی کارها از ستادها می‌آمد ستاد مرکزی و از این‌جا راهی مناطق می‌شد. مدتی بعد، هر ستاد خودش مستقل کار می‌کرد و مستقیم کارها به جبهه فرستاده می‌شد.

 

***

 

به سپاه پیشنهاد دادم که برنامه‌ی بازدید از مناطق داشته باشیم تا خانم‌ها خودشان از نزدیک، شاهد ثمره‌ی زحمات‌شان در پشت جبهه، باشند. ابتدا سپاه نپذیرفت و خودم متعهد پذیرش مسئولیت خواهرها شدم. هماهنگی‌ها از سوی یکی از برادرها صورت گرفت که شدند مسئول تدارکات؛ از تهیه‌ی اتوبوس و گرفتن مجوز ورود به مناطق جنگی تا حضور ما در مناطق و حتی خط مقدم آبادان.

در سال، چندین سفر بازدید از مناطق داشتیم. همراه ما خانواده‌ی شهدا، آموزش‌وپرورشی‌ها، ادارات و بازدیدکنندگان دیگر را هم می‌فرستادند که چندین اتوبوس می‌شدیم. خدا می‌داند که چه روزها، شب‌ها و لحظات عجیب، سخت و شیرینی را تجربه کردیم؛ نه‌تنها حالا وقت گفتنش نیست که برای خیلی‌ها، ممکن است ملموس و قابل باور نباشد! بگذاریم گفتن این خاطرات بماند برای وقتی که به همگان ثابت شود، جنگ ما جهاد عقیده بود.

 

***

 

ستادها مورد وثوق مردم بودند. آن‌ها می‌آمدند، طلاهای‌شان را اهدا می‌کردند و حتی نمی‌ایستادند که رسید تحویل بگیرند. کم‌کم از دوخت‌ودوز، کار به جمع‌آوری اقلام خوراکی، مثل خشک‌بار و این‌جور چیزها رسید.

بسیجی‌های روستاها هم درخواست کمک می‌دادند. وقتی از طرف منطقه نیاز به نان اعلام می‌شد، از همین روستاها طلب کمک می‌کردیم. هر نیازی که بود، با اتحادیه‌های مختلف تماس می‌گرفتیم؛ مثلاً اگر چراغ والور می‌خواستند، به‌سرعت با اتحادیه‌ی چراغ‌سازان تماس می‌گرفتیم و... .

نان‌ها با تریلی به ستاد هدایت می‌آمد که جای بسیار وسیعی بود، مثل یک گاراژ بزرگ. با خواهرها کف زمین آن‌جا را با موکت‌های بزرگی که برای منطقه خریداری شده بود، می‌پوشاندیم. نان‌ها را پهن می‌کردیم روى موکت‌ها تا هوا بخورند و خشک شوند. آخر هم بسته‌بندی می‌شدند و راهی مناطق جنگی. بسیاری از این کارها شب تا صبح انجام می‌گرفت که خواهرها به‌تنهایی انجام می‌دادند.

***

بمباران‌های شیمیایی عراق که شروع شد، نیاز به لباس‌های ضدشیمیایی ایجاد شد. سعادت دوخت این لباس‌ها را هم نصیب ما کردند. قبول کردم؛ اما مشکل این‌جا بود که حتی در ستاد مرکزی هم که دست ما بود و پیشرفته‌ترین چرخ‌ها در آن قرار داشت، نمی‌شد پارچه‌های مخصوص لباس‌های ضدشیمیایی را دوخت؛ اما باید هرطور شده، لباس‌ها را دست بچه‌های‌مان در جبهه می‌رساندیم. مگر می‌شد لحظه‌ای تعلل کنیم! از طرفی هم حجم کار زیاد بود.

تحقیق کردم و متوجه شدم که چرخ‌های موجود در زندان اوین، قابلیت دوخت این پارچه‌ها را دارند. با آقایی تماس گرفتم که مسئول خیاط‌خانه‌ی زندان بود. قراری گذاشتم، رفتم ایشان را ملاقات کردم و شرح ماوقع را دادم. او دوخت لباس‌ها را قبول کرد؛ اما گفت که باید از خود زندانی‌ها بپرسم که این کار را می‌کنند یا خیر؛ چون آنان در قبال دست‌مزدی که زندان برایشان در نظر می‌گرفت، خیاطی می‌کردند. خلاصه او بلندگوی زندان را روشن کرد و کارهای خواهرها در ستاد پشتیبانی را توضیح داد. در پایان هم گفت که اگر زندانی‌ها راضی باشند، خارج از ساعت کاری و بدون دست‌مزد، برای کمک به جبهه این لباس‌ها را بدوزند که امکان دوختش در ستادها نیست. خدا را شکر، از طرف زندانی‌ها هم قبول شد!

لباس‌ها دوخته می‌شد و به دست ما می‌رسید؛ اما کار به همین‌جا ختم نمی‌شد و باید تمام درزهای لباس‌ها، با چسبی مخصوص و قلمو، عایق‌کاری و خشک می‌شد. این قسمت کار را خواهرها در ستاد انجام می‌دادند و لباس‌ها بسته‌بندی شده و به مناطق می‌رفت.

 

***

 

در این بین، لباس‌های فصل سرد را هم از انواع بافتنی‌جات، خواهرها می‌بافتند و ارسال می‌کردیم.

یک روز آقایی با نام «برادر سجاد» از زندان رجایی‌شهر تماس گرفت و گفت: «چند نفر از خانم‌های حزب توده‌ای در زندان داریم که خیلی دل‌شان می‌خواهد برای رزمندگان و جبهه کاری کنند. اگر شما قبول کنید، این‌ها را می‌آوریم ستاد تا به خواهرهای دیگر کمک کنند.» گفتم: «اگر بیایند این‌جا، درها را قفل هم کنم، اگر مثلاً قلاب بگیرند و از دیوار فرار کنند، من نمی‌توانم مقابل‌شان بایستم! از طرفی نیروی نظامی یا برادری هم در ستاد نیست که از این خانم‌ها مراقبت کند.» برادر سجاد اطمینان دادند که قصد این خانم‌ها فقط کمک است. خلاصه از فردا صبح خانم‌های توده‌ای را تحویل ستاد می‌دادند و غروب می‌آمدند دنبال‌شان. انصافاً کارهای بسیار زیبا و زیادی انجام دادند؛ آن هم با اعتقاد. کلی عکس و فیلم از این خواهرها داشتم که متأسفانه از سوی برخی مسئولان سهل‌انگاری شد و عکس‌ها از بین رفت.

 

***

 

سرکشی‌هایی هم به منطقه بود که بیشتر خودم می‌رفتم؛ مثل سرکشی به چای‌خانه سنتی اهواز. در آن‌جا عده‌ای از خانم‌های اهوازی و تهرانی، لباس رزمنده‌ها را می‌شستند؛ لباس‌هایی که از تن شهدا یا مجروحان درمی‌آوردند. شستن پتوهایی هم که مجروحان و شهدا را با آن‌ها جابجا می‌کردند، همان‌جا انجام می‌شد.

خدا رحمت کند «خواهر احمدی» را! برایم تعریف کرد که گاهی، وقتی این پتوها و لباس‌ها را از وانت پایین می‌آورند، همین‌طور خون از زیرشان سرازیر می‌شود. دیگر بماند که وقتی پتوها را باز می‌کردند تا شسته شود، چه صحنه‌های دردآور و غصه‌ناکی می‌دیدند؛ تکه‌هایی از بدن یا پوست سر و صورت آنان! از توی جیب لباس‌ها عکس امام، قرآن، وصیت‌نامه، عکس فرزندان رزمنده‌ها و... بیرون می‌آمد. چه غصه‌ها خوردند و چه‌ها کشیدند، زنان ما با دیدن این صحنه‌ها، فقط خدای شهدا می‌داند و بس!

 

***

آن‌قدر تعداد پتوها زیاد بود که مقداری از آن را می‌فرستادند تهران. در خیابان «خواجه عبدالله»، باغی بود که از وسط آن نهر آبی رد می‌شد. پتوها را در این آب می‌شستند و روی طناب‌هایی که به درخت‌ها بسته بود، آویزان می‌کردند.

متأسفانه عده‌ای از خواهران بسیجی، به‌دلیل شستن پتوهای آلوده به مواد شیمیایی، دچار عارضه‌ی شیمیایی شدند؛ از جمله «خواهر زنهاری» که از بسیجیان فعال ناحیه‌ی ابوذر بود.

 

***

 

 

همچنان کارها ادامه داشت تا این‌که به من مأموریتی دادند؛ به‌عنوان رئیس دژبان زندان قصر؛ منی که کلانتری هم ندیده بودم، قرار بود بروم داخل زندان و فعالیت کنم. مسئول ندامتگاه در آن زمان «حاج‌داود آگاه» بود. بعدها که فعالیت‌های ستاد پشتیبانی در زندان را راه انداختم، گاهی که فرماندار یا دیگر مسئولان به زندان می‌آمدند، ایشان می‌خواستند تا بازدیدی هم از فعالیت‌های پشت جبهه‌ی زنان زندانی داشته باشند.

بله، زندان نسوان که جایی نامناسب و پر از جنایت‌کار و دزد بود، به یمن این کارها دیدنی شد!

ستاد پشتیبانی دیگر تنها یک اتاق و یک جای خاص نبود. هر جا بودم، ستاد پشتیبانی هم آن‌جا بود. خدا شاهد است که اعتقاد دارم، این من نبودم و قسم می‌خورم خدا سعادتی برایم قرار داده بود و انگار مرا به این سمت هول می‌داد؛ به اراده‌ی خودم نبود!

خلاصه زندان شد مکانی که شب تا صبح، لباس رزمنده در آن دوخته می‌شد. صد دستگاه چرخ خیاطی داشتیم. هر شب سر چرخ‌ها، بین زنان زندانی دعوا می‌شد؛ هر کس می‌خواست خودش بیشتر پشت چرخ بنشیند و لباس رزمنده بدوزد.

در همین زمان با هماهنگی مسئولان زندان، صدای رادیو در سالن زندان پخش می‌شد و زندانیان هنگام کار، برنامه‌ی راه شب را می‌شنیدند. از طریق همین برنامه‌ی رادیو، اعلام شد که به کوری چشم دشمنان ایران، زنان زندان قصر، حضور غیرمستقیم در خط مقدم جبهه دارند، با دوختن لباس رزمندگان اسلام.

وقتی این پیام از رادیو پخش شد، زنان زندانی بال درآوردند. تأثیرات همین دوخت‌ودوزها برای رزمنده‌ها بر این خانم‌ها، بسیار عجیب و باورنکردنی بود! گاهی از دادیارشان برای تشویق‌شان تقاضای مرخصی می‌کردم. موقعی که می‌خواستند بروند، می‌گفتم: «من کارتم را گذاشتم تا شما بروید مرخصی؛ اگر نیایید، باید جای شما بروم پشت میله‌ها!» باور کنید نه‌تنها با اتمام مرخصی سر وقت برمی‌گشتند، بلکه چند ساعتی هم زودتر می‌آمدند.

این تأثیر شگفت جهاد مقدس‌مان را، کجای دنیا می‌توانید پیدا کنید؟

 

***

 

بله، پشتیبانی فقط داخل یک اتاق و یک مکان خاص نبود و خیلی وسعت داشت؛ روستاهای ما شده بودند ستاد پشتیبانی!

گاهی از روستاها تماس می‌گرفتند که خواهر نادی، امشب ما برنامه‌ی نان‌پختن برای جبهه داریم؛ دل‌مان می‌خواهد برای سرکشی بیایید. من هم به‌سرعت با چند خواهر دیگر و یک مداحی که دعای توسل یا زیارت عاشورا بخواند، می‌رفتیم. سر همان تنورها، برنامه‌ی دعاخوانی، توسل و اشک‌ها، همراه دست‌های زحمت‌کش زنان روستایی می‌شد و به این ترتیب، نا‌ن‌ها می‌پخت و به دست بچه‌های‌مان در جبهه می‌رسید.‌

 

***

 حالا فکر می‌کنم، مسئولان ما اگر می‌خواهند بدانند چطور باید کار کنند، از زنان بسیجی و بانوان کوچه و بازار ستاد پشتیبانی یاد بگیرند که با چه شرایطی، بی‌هیچ چشم‌داشتی کمر همت بسته بودند.

همین هم هست که گاهی می‌نشینم و با کلی دل‌تنگی، زار می‌زنم برای آن روزها. خدا می‌داند چقدر آدم‌های آن روزها را دوست داشتم و دوست دارم! هنوز هم با خیلی از خواهرهای ستاد پشتیبانی در ارتباط هستم و گه‌گاهی پیش می‌آید که می‌بینم‌شان و از این دیدارشان کیف می‌کنم.

بعد از قطع‌نامه، در نیروی دریایی فعالیت کردم؛ این‌بار هم برای ایثارگران، شهدا و خانواده‌های‌شان؛ از سرکشی به این خانواده‌ها تا رسیدگی به مشکلات‌شان. البته تا سال ١٣٧٣ که متأسفانه، برخی بی‌وفایی‌ها را در بعضی مسئولان دیدم، تاب نیاوردم و استعفا دادم؛ گرچه برای من جنگ و ستاد پشتیبانی، هیچ وقت تمام نمی‌شود! امروز در چند خیریه مشغول کار هستم. تا جایی که بشود و بتوانم، نمی‌گذارم روحیه‌ی جهادی‌ام از بین برود. تنور کوچکی در بالکن خانه درست کرده‌ام، کلوچه‌های کوچک می‌پزم و با پولی که دوستان و آشنایانم به‌بهانه‌ی این کلوچه‌ها می‌دهند، مشکلات نیازمندانی را برطرف می‌کنم که می‌شناسم. کارهای دیگری هم هست که وقت و جایش نیست تا برای‌تان بگویم؛ اما بدانید تا هستم، ستادپشتیبانی هم هست!