نوع مقاله : جمجمک
من که عاشق بهار هستم!
اکرم ادیبی
پرتقالها را پوست میگیرم. از وسط نصف میکنم و هستهها را با نوک چاقو درمیآورم. ماه آخر زمستان است و کمکم حال و هوای تنفس زمین و نزدیکشدن بهار را میشود حس کرد.
امسال برای سبزهی عید، زودتر دست به کار شدهام. میخواهم برگهای کوچک جوانهی پرتقال را سبز ببینم. گرچه تا چند هفته و بلکه چند روز دیگر، برگهای کوچک زیادی را در اطرافم خواهم دید. احساس میکنم مثل مادرها که دمدمههای صبح با ناز و نوازش کودکان را آرام آرام از خواب بیدار میکنند، خداوند مهربان درختان را از خواب زمستانی بیدار میکند.
درخت چنار تنومند روبهروی در حیاط، چه بیدارشدن زیبایی خواهد داشت. برای بهاریشدن طبیعت، باید صبر کنیم و انتظار بکشیم؛ برای جوانهزدن دانهها، شکیبایی نیاز است. من که عاشق بهار هستم، هر سال این موقع چشمانتظار میشوم تا خداوندی آنقدر مهربان که هوای همه را از کوچک و بزرگ دارد، طبیعت را بهاری کند؛ همو که هر چیزی را بهاری قرار داده است...
سبزهکاشتن، فقط بهانهی یک تغییر کوچک و شاد در خانه است؛ بهانهی دمیدن روح سرزندگی در خانه. به دلم فکر میکنم و اینکه باید در آن هم سرزندگی، نشاط و ذوق زندگی را مهمان کنم. اصلاً دلها هم بهار دارند؟
انتظار برای بهاریشدن دلم، چندان کوتاه است که از فرط شادمانی لبخند میزنم؛ بهاری که رسیدن به آن، در اختیار تلاش و همت خودم و لطف خداست؛ بهاری که با خواندن قرآن، دلم را فراخواهد گرفت. مگر نفرمودهاند قرآن بهار دلهاست؟ هستههای کوچک پرتقال را در ظرفی تا نیمه آب میگذارم، آهسته و شمرده میخوانم: «فَانْظُرْ إِلَى آثَارِ رَحْمَتِ اللهِ کَیْفَ یُحْیِی الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا إِنَّ ذالِکَ لَمُحْیِی الْمَوْتَى وَ هُوَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ* (روم، آیهی 50)»؛ بعد زمزمه میکنم: «خدایا! دلم را با کلامت بهاری کن.»
* پس به آثار رحمت خدا بنگر که چگونه زمین را پس از مرگش زنده مىگرداند. در حقیقت، هموست که قطعاً زندهکنندهی مردگان است و اوست که بر هر چیزى تواناست.
شانه به شانهی فرزندانتان کاردستیهای جدید بسازید
قبلترها شانههای تخممرغ فقط یک مدل بودند؛ حالا کارتنهای تخممرغ متنوع و رنگارنگ شدهاند. آنها را از کیسهی بازیافت بیرون بکشید و با کمکشان کاردستی درست کنید. ایدههای متنوعی برای تهیهی کاردستی با شانههای تخممرغ وجود دارد. درستکردن این کاردستیها، برای سنین قبل از دبستان جالب و مناسب با سنوسالشان خواهد بود. تصاویر تعدادی از کاردستیهایی را که میتوانید با شانهی تخممرغ درست کنید، برای شما گذاشتیم و دربارهی درستکردن آنها توضیح دادهایم. شما هم اگر دست به کار شدید، از کاردستیهایتان عکس بگیرید و به شناسهی تلگرامی @jom_jomak_noghliیا پست الکترونیک jom.jomak.noghli@gmail.com بفرستید.
اگر شانههای تخممرغ آلوده هستند، آنها را با دستمال نمدار حاوی آب، مواد شوینده و ضدعفونیکننده آغشته کنید و چند ساعت توی آفتاب بگذارید. گواش یا آبرنگ، قلممو، مقوای رنگی، روبان، فوم، نمد، کاموا، نخ و قیچی را طبق معمول کنار دستتان داشته باشید.
گل، یکی از راحتترین کاردستیهاست. چهارتا از جاتخممرغها را جدا کنید. بعد آنها را رنگ بزنید. یکتکه اسفنج برای پرچم گل و نی پلاستیکی برای ساقهی آن استفاده کنید.
برای پرچم گلها، بهجای اسفنج از چیزهای دیگری مثل دکمههای لباسهای قدیمی هم میتوانید استفاده کنید.
یکی از دغدغههای پدر و مادرها، روبهروشدن کودکشان با ترسهایش است؛ ترسهایی مثل ترس از حضور در جمع، ترس از تاریکی، ترس از موجودات خیالی مثل هیولا و ترس جداشدن از مادر، نمونهای از این ترسها هستند. والدین دوست دارند کمک کنند تا فرزندشان بتواند این ترسها را حل کند. برخی روانشناسان برای کمک به بچهها، استفاده از بعضی کتابهای داستانی را توصیه میکنند. مجموعهی چهارجلدی فصههای نترسناک، به این موضوع میپردازد. این مجموعه برای سنین سه تا هفت سال مناسب خواهد بود و کودک با کمک تصویر و قصه، راهی خلاقه میآموزد تا بر ترسش غلبه کند.
عنوانهای کتابهای این مجموعه «تاریکی»، «ما»، «همه» و «نقاش هیولولوها» هستند که هر کتاب به یک ترس رایج در کودکان میپردازد.
ـ کتاب «تاریکی»، به موضوع ترس از تاریکی در کودکان میپردازد که ترسی رایج است.
ـ کتاب «همه»، به ترس از حضور در جمع و فضاهای شلوغ پرداخته و برای کودکانی مناسب است که از قرارگرفتن در جمع فرار میکنند.
ـ کتاب «ما»، به ترس از جدایی از والدین اشاره میکند و برای کودکانی مناسب است که دوست ندارند بدون پدر و مادر به جایی بروند؛ این کودکان مهد و مدرسه را هم دوست نخواهند داشت.
ـ کتاب «نقاش هیولولوها»، به مقابله با ترس از موجودات خیالی میپردازد و به کودکانی تعلق دارد که بهتنهایی به پارکینگ، انبار و... نمیروند؛ چون فکر میکنند آنجا هیولا دارد.
قسمتی از کتاب «ما»: روزی کودکی برای اولینبار به مدرسه میرفت. او مدام به مادرش میگفت که دلش تنگ میشود و از او میخواست، در کلاس همراه او باشد. مادر به او میگفت که خودش باید تنهایی در کلاس بماند و وقتی کلاس درس تمام شد، مادر برای بردن او میآید. کودک از تنهایی میترسید و نمیخواست در کلاس بدون مادرش بنشیند. او مدام به مادرش اصرار میکرد که کنارش بماند...