نوع مقاله : آشپزی

10.22081/mow.2018.65845

ستاره سهیلی

عینک ته­استکانی­اش را جابه‌جا کرد. با لحن مهربانانه­ای گفت: «دخترم! می­شه یه‌کم بیایی جلوتر بشینی؟ درست نمی­بینمت؟» زیرچشمی به مامان نگاه کردم. انگار مراسم خواستگاری او باشد؛ گونه­هایش گُل انداخته ­بود! سری به نشانه­ی تأیید تکان داد. دامنم را صاف کردم و کنار زنِ عینک­ ته­استکانی نشستم. انگار در موزه­ی لوور پاریس، مشغول تماشای اثری فخیم و فاخر باشد، با دقت براندازم کرد و گفت: «گفتی درس می­­خونی؟» گفتم: «بله؛ ترم چهارمم.» شربتش را هورت کشید و گفت: «کجا؟» گفتم: «همین شهر خودمون.» ابروهای نازکش را بالا انداخت و گفت: «خوبه، خوبه!» مامان که حرفی برای گفتن نداشت، مدام میوه و شیرینی تعارف می­کرد. دست­های تپلِ زن رفت سمت میوه­خوری، یک موز برداشت و گفت: «گفتی رشته­ت چیه؟» لبخندِ نه­چندان دلچسبی زدم و گفتم: «ادبیات فارسی.» انگار یک­باره گوش­هایش سنگین شده باشد، گفت: «چی؟ چی گفتی؟» عینک ته‌استکانی­اش را کمی پایین آورد و از بالایش زل زد به لب­هایم. مثل مجرمی که به خودش شک داشته­ باشد، دلم فروریخت. با خود گفتم نکند آثار ماکارونی ناهار، دور لب­هایم باقی مانده. نکند رشته­ام خزوخیل است. نکند حرف بدی زده­ام و خودم نفهمیدم. دوباره زیرچشمی به مامان نگاه کردم. سرخ­تر شده ­بود. زن گفت: «می­گم گفتی رشته­ی دانشگاهیت چیه؟» بلندتر و شمرده­تر از قبل گفتم: «ادبیات، ادبیات فارسی.» عینکش را بالا برد. ابروهای نازکش را در هم کشید. موزِ حلقه­حلقه­شده­اش را نیمه­کاره باقی گذاشت و در حالی ­که سعی می­کرد عصبانیتش را بپوشاند، به مامان گفت: «ببخشید حاج‌خانم! پشت تلفن نگفتید سینِ دخترتون می­زنه.» مامان که در حد انفجار سرخ شده­ بود، گفت: «والا ما بیست‌وچند ساله بزرگش کردیم، نفهمیدیم سینش می­زنه. ببخشیدا انگار شین شما هم می­زنه!»