نوع مقاله : آشپزی
ستاره سهیلی
عینک تهاستکانیاش را جابهجا کرد. با لحن مهربانانهای گفت: «دخترم! میشه یهکم بیایی جلوتر بشینی؟ درست نمیبینمت؟» زیرچشمی به مامان نگاه کردم. انگار مراسم خواستگاری او باشد؛ گونههایش گُل انداخته بود! سری به نشانهی تأیید تکان داد. دامنم را صاف کردم و کنار زنِ عینک تهاستکانی نشستم. انگار در موزهی لوور پاریس، مشغول تماشای اثری فخیم و فاخر باشد، با دقت براندازم کرد و گفت: «گفتی درس میخونی؟» گفتم: «بله؛ ترم چهارمم.» شربتش را هورت کشید و گفت: «کجا؟» گفتم: «همین شهر خودمون.» ابروهای نازکش را بالا انداخت و گفت: «خوبه، خوبه!» مامان که حرفی برای گفتن نداشت، مدام میوه و شیرینی تعارف میکرد. دستهای تپلِ زن رفت سمت میوهخوری، یک موز برداشت و گفت: «گفتی رشتهت چیه؟» لبخندِ نهچندان دلچسبی زدم و گفتم: «ادبیات فارسی.» انگار یکباره گوشهایش سنگین شده باشد، گفت: «چی؟ چی گفتی؟» عینک تهاستکانیاش را کمی پایین آورد و از بالایش زل زد به لبهایم. مثل مجرمی که به خودش شک داشته باشد، دلم فروریخت. با خود گفتم نکند آثار ماکارونی ناهار، دور لبهایم باقی مانده. نکند رشتهام خزوخیل است. نکند حرف بدی زدهام و خودم نفهمیدم. دوباره زیرچشمی به مامان نگاه کردم. سرختر شده بود. زن گفت: «میگم گفتی رشتهی دانشگاهیت چیه؟» بلندتر و شمردهتر از قبل گفتم: «ادبیات، ادبیات فارسی.» عینکش را بالا برد. ابروهای نازکش را در هم کشید. موزِ حلقهحلقهشدهاش را نیمهکاره باقی گذاشت و در حالی که سعی میکرد عصبانیتش را بپوشاند، به مامان گفت: «ببخشید حاجخانم! پشت تلفن نگفتید سینِ دخترتون میزنه.» مامان که در حد انفجار سرخ شده بود، گفت: «والا ما بیستوچند ساله بزرگش کردیم، نفهمیدیم سینش میزنه. ببخشیدا انگار شین شما هم میزنه!»