نوع مقاله : کلید
اشاره
برخی از رخدادهای کوچک اگر تکرار شوند، گسترش مییابند و به باور عمومی و فرهنگ اجتماعی بدل میشوند؛ بهگونهای که مردمان میپندارند آنها جزو حتمی زندگیاند. حتی گاهی از فرط گسترش، گمان میرود جزو ذات بشرند. حال آنکه چنین نیستند و در آغاز از جایی کوچک شروع شدهاند و سپس به سبب تکرار گسترش یافتهاند و ذهنیت اجتماعی ساختهاند و به حد فرهنگ عمومی و شعور اجتماعی رسیدهاند؛ طوری که دیگر آغازشان ناپیدا شده و شکل اکنونیشان دیده میشود.
اینک برخی از این باورهای ناروا را که به حد فرهنگ رسیده و سطح وسیعی از خانوادههای ما را فراگرفتهاند، مینمایانیم. با دقت همراهیمان کنید.
۱. مجادلهی همسران
همهی ما شنیدهایم که میگویند: «دعوا و قهر زن و شوهر، نمک زندگیست؛ مثل نمک در غذا» یا «زندگی زن و شوهری که بدون دعوا و قهر، نمیشود!»
واضع است کسی که باور داشته باشد دعوا نمک زندگیست، دعوا میکند؛ همانگونه که ریختن نمک در غذا را لازم میداند و میریزد. حال آنکه صحیح آن است که دعوا سم زندگیست. اگر نزاعهای خانوادگی را ریشهیابی کنیم، به این ریشههای کاذب بسیار برمیخوریم؛ ریشههایی که از زندگانی همسران و از خانمان ایشان دمار برمیآورد.
تجربههای مشاورهای
در مشاورهها، بهگاه آموزش مهارتهای زندگی، وقتی به زن و شوهری میگوییم که نزاع و مجادله نکنید، با تعجب و استفهام میگویند: «مگر زندگی بینزاع، ممکن است؟» گاهی چنان این باور در ذهن و جان همسران ریشه دوانیده که زندگی مشترک بینزاع و بیمجادله را، چیزی مانند زندگی بیآب، غذا و هوا میپندارند و راستی که بیرونکشیدن این ریشهها از اعماق ضمیر ایشان، چه کار پرمشقتیست و چه زحمتهای پرحجم، کمحاصل و گاهی بیحاصلی را بر مشاور تحمیل میکند!
البته هرگز نباید ناامید شد. برخی از کارهای فرهنگی، دیر ثمر میدهد و تغییر پارهای از عادتها، دیر انجام میپذیرد. مهم آن است که مصلح صبوری ورزد، به درستی کار خویش ایمان داشته باشد و پاداش تلاش خود را نزد خداوند بجوید و یقین کند که خدا، نیکوکاری نیکاندیشان را بیثمر و کردارشان را بیپاداش نمیگذارد.
معرفی کتاب
کتابیست بهنام «نبرد بیبرنده»، در موضوع مجادلهی همسران. آن را بادقت بخوانید. امید است آبی باشد بر آتش این معرکهی خانمانسوز؛ انشاءالله!
میدانی بیقاعده
خردمندان، کسانی هستند که اگر بخواهند به میدان نبردی درآیند، از همان آغاز یا به برندهشدن خود یقین دارند و یا دستکم، پیروزی خویش را گمان میبرند؛ اما اگر پیش از نبرد، برایشان معلوم باشد که این میدان اصلاً برندهای ندارد و هرکس به آن درآید بازنده است، هرگز به آن کارزار نمیپردازند و به آن میدان پا نمیگذارند.
در قلمرو زندگی خانوادگی، میدانیست بهنام «میدان مجادله» که هرگز برندهای نداشته و ندارد. فرجام نبرد در این میدان از همان آغاز، بلکه پیش از آن پیداست و آن، تباهی و فروشکستگی هر دو طرف نبرد است.
نبردکنندگان این عرصه، یا از فرجام شوم آن بیخبرند، یا عقل و اندیشهشان خام و بیمار است، یا تجربه نیاموختهاند، یا جان و روانشان نابسامان است و یا از کرامت و اعتدال روانی و عصبی بیبهرهاند.
ما کسان فراوانی را دیدهایم که به این سنگلاخگاه میداننما تاخته و نقد گران جان خویش را در آن باخته و عمر بیبازیافت خود را در آن تباه کردهاند و سرانجام، لاشهی مجروح یا نیمهجان و یا مردهی روان، شرافت و حیات خویشتن و همآوردانشان را بر صحنه و گودالهای این وادی بیقاعده و بیهوده، افکندهاند و فرآوردی جز حسرت، ندامت و خسارت دو جهان، فراچنگ نیاوردهاند؛ افسوس!
نمای این میدان
نزاع همسران، معمولاً از جاهای کوچک آغاز میشود و تا متلاشیشدن زندگی خانوادگی پیش میرود. در این میدان پرزیان، آنچه مطرح نیست «حق» است و آنچه حاصل نمیشود، «پیروزی»ست. آدمی بهگاه خشمناکی و لجبازی، قادر به تشخیص حق و باطل نیست و اگر هم تشخیص دهد، لجاجت و خشمناکیاش، توان اعتراف به حق و پذیرش آن را از وی میستاند؛ از این رو میتوان گفت که در این ستیز و نزاع، اصلاً حقی مطرح نیست؛ بلکه هر کس درصدد برزمینکوفتن حریف و به لجنکشاندن اوست؛ به هر قیمت و با هر حربه، هرچه بادا باد و هرچه شد، شد!
ویژگیهای این میدان
در میدانهای جنگ، نتیجه نبرد و دستآورد پیکارگران، در پایان پیکار آشکار میشود و در میدانهای ورزشی، داورانی حضور دارند و بر ورزش و ورزشکاران نظارت میکنند و در پایان، نتیجهی تلاش ایشان و رأی داورانهی خویش را اعلام مینمایند و برنده و بازنده را نشان میدهند یا هر دو را مساوی اعلام میکنند؛ اما در میدان ستیز و جدال همسران، هر دو طرف بازندهاند و داوری حضور ندارد. اگر هم قاضی یا داوری حضور داشته باشد و یکی را برحق و برنده و دیگری را نابهحق و بازنده اعلام کند و بازنده ناچار شود که بهظاهر به رأی قاضی یا داور گردن نهد، باز هم مشکل حل نمیگردد؛ بلکه بازنده، خشمناکتر میشود و برنده با خنکشدن دلش، جسورتر و طلبکارتر میگردد.
و آنگاه که این زن و شوهر برنده و بازنده، به زندگی بازگردند - اگر بازگردند - دیگر از محبت، احترام، همکاری، فداکاری و آرامش که لازمهی زندگی مشترک است، خبری نیست! آنگاه است که «بیبرنده»بودن این نبرد، نمایان میشود.
از آن پس یا سکوتی سرد بر آن آشیانهی نیمهویران سایه میافکند و یا به اندک بهانهای و گاهی بی هیچ بهانهای، دوباره آن نبرد بیهوده از سر گرفته میشود.
پس بهترین راه پیروزی در این نبرد، آغازنکردن آن است و اگر یکی آغاز کرد، دیگری باید به آن تن ندهد.
از زبان مشاور
نبرد بر سر جعبهی خالی!
نزدیکیهای نیمهشب، تلفن زنگ زد. آنسوی خط، خانمی بود با صدایی حزین و بغضآلود. او را نمیشناختم. گفت: «همسر و فرزند خردسالم را رها کرده و نزد مادرم آمدهام. حالا پشیمانم و نگران حال آنان.»
گفتم: «نگران حال بچهاید، یا هر دو؟»
گفت: «راستش را بخواهید، بیشتر نگران حال بچهام؛ امّا دربارهی همسرم هم بیتفاوت نیستم.»
گفتم: «چرا رهاشان کردید؟»
گفت: «با هم بگومگویمان شد...» و شروع کرد به توضیح دادن نزاع و دعوایشان. دیدم مسئلهی مهمی نیست و جدالی بیهوده بوده است.
گفتم: «صبر کنید! حالا وقت بیان ماجرا نیست؛ بعد تعریف کنید. فعلاً تا همسرتان نخوابیده یا اگر خوابیده، هنوز خوابش سنگین نشده و تا خیلی دیر نشده، شمارهی تلفن ایشان را به من بدهید و خودتان پای تلفن، منتظر باشید.»
به مرد تلفن کردم. هنوز بیدار بود. او نیز نگران بود. او را نشناختم؛ اما او مرا شناخت. به او گفتم: «ماجرای شما و همسرتان را میدانم؛ موضوع مهمی نیست! فعلاً وقت بررسی و حل آن نیست. حالا از شما یک خواهش دارم؛ آن را انجام دهید تا بعد و سر فرصت، به دعوایتان برسیم. خواهشم این است که همین الآن، بروید دنبال همسرتان، او را به منزل بیاورید و با او مهربانی کنید؛ چنان که گویا دعوا نکردهاید. فردا مسئله را بررسی میکنیم.»
احتمال آن بود که مرد، مقاومت کند؛ اما نکرد و یک کلمه گفت: «چشم!» به او اطمینان و دلداری دادم که چون به خواهش من دنبال همسرش میرود، برای او کسر شأن و ذلت نیست. آنگاه به خانم تلفن کردم که همسرش در راه است؛ آماده شود، او را خوب تحویل بگیرد، به خانه برود، با همسرش مهربانی کند و اصلاً به روی خود و همسرش نیاورد که نزاعشان شده است.
آن شب همهچیز بهخوبی گذشت و آنان به کاشانهشان رفتند و هر دو به سفارشهایی که کرده بودم، عمل کردند. فردای آن شب، به مشاوره پرداختیم. نخست حرفهای هر دو را شنیدم. چیز مهمی نبود؛ نزاعهای بچگانه و مجادلههای بیهوده. به آنان گفتم که مشکل مهمی ندارید؛ فقط از سر بیدردی، برای خودتان درد میتراشید! بهانههایتان بچگانه است. هر دو خوبید و فرزندتان هم خوب است؛ اما قدر این نعمتها را نمیدانید. بترسید که اگر بیش از این قدرناشناسی کنید، نعمتها از شما گرفته شود و مشکلات موهوم، خیالی و خودساخته، به مشکلات واقعی و جدی بدل شوند و به فرمودهی امیر مؤمنان (ع): «من عظم صغار المصائب ابتلاه الله بکبارها (نهجالبلاغه، ح ۴۴۸)؛ کسی که گرفتاریهای کوچک را بزرگ بنمایاند، خداوند به مصائب بزرگ گرفتارش میکند.»
سپس قرار شد برای آموزش یک دوره مهارتهای زندگی زن و شوهری و خانوادگی، چند نوبت به مشاوره بیایند و آمدند. در این دوره، آنچه نمیدانستند و باید میدانستند، به ایشان آموزش داده شد و آنچه میدانستند و از آنها غافل بودند، به ایشان یادآوری شد؛ آفتهایی هم که زندگیشان را تهدید میکرد، به ایشان نمایانده شد.
بزرگترین و خطرناکترین آفت در روابط آنان، همانا ستیزگی بیموضوع، مجادلهی بیمورد و نزاع بیهوده بود.
دعوا بر سر هیچ
به ایشان گفتم: دعواهایتان مانند دعوای آن دو کودک است که بر سر یک جعبه - که آن را در راه پیدا کردهاند و نمیدانند درونش چیست - دعوا میکنند و بر سر و روی هم میکوبند و به یکدیگر دشنام میگویند و هر کدام همهی تلاش خود را به کار میگیرد تا آن را تصاحب کند. در این میان عاقلی فرزانه از راه میرسد، آن دو را از هم جدا میکند، با آنان سخن میگوید و راضیشان میکند که جعبه را بگشاید و آنچه را در آن است، میان آن دو کودک تقسیم کند. آن دو، تدبیر مرد عاقل را میپذیرند و او جعبه را میگشاید؛ اما هر سه میبینند که جعبه خالیست و دعوای آن دو، بر سر هیچ بوده است.
آن زن و شوهر «راهنابلد»، پس از گذراندن آن دورهی آموزش مهارتهای زندگی خانوادگی، از بن جان، معنای آن سخن را دریافتند که همهی ستیزهجوییها و مجادلههایشان بر سر هیچ بوده است و تنها مشکل، بلکه تنها مسئلهی زندگی مشترکشان این بوده که مهارتها و راهکارهای ادارهی زندگی مشترک را نمیدانسته و تعامل شایسته میان دو همسر را بلد نبودهاند.
۲. دشمنی عروس و مادر شوهر
اگر عروس و مادرشوهر، دارای رشد فکری و اخلاقی باشند، میباید با هم دوست باشند؛ مانند دوستی دختر و مادری مهربان؛ اما باور غلط «نادوستی»، بلکه «دشمنی» آنان، چنان در ذهنها ریشه دوانیده که برخی از مردمان، میپندارند دوستی این دو و زندگی مسالمتآمیزشان، ناممکن است. چون کردار آدمی تا اندازهی زیادی تابع افکار و پندار اوست، در صحنهی عمل و در عرصهی خانواده، دعوای این دو عملی میشود و - با تأسف و خجالت - شاهد نزاعها و دشمنپنداریهای این دو دوست واقعی هستیم؛ بهگونهای که اگر در خانوادهای خلاف آن دیده شود و عروس و مادرشوهر با هم دوست باشند، باعث تعجب میشود. حتی یکی از معلمان اخلاق خانواده میگفت: «جنگ میان عروس و مادرشوهر را، پیغمبر هم نتوانست صلح دهد.» این سخن نیز نشأتگرفته از همان پندار و فرهنگ نادرست است؛ اگرچه از زبان یک دانشمند باشد. این پندار ناحق، از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود و خسارتهای بسیار به بار میآورد.
۳. نادوستی داماد و مادرزن
۴. نادوستی زن داداش و خواهرشوهر
۵. نادوستی جاریها
این سه نیز مانند نادوستی عروس و مادرشوهر، ناحق است و ناروا و ناعاقلانه.
۶. شانس (خوششانسی، بدشانسی)
شاید عمر این باور غلط، به بلندای تاریخ بشر باشد. این عقیدهی نادرست (آری عقیده، نه فقط باور)، بسیار بدآموز و زیانزننده است و نیز گسترهی آن بسیار گسترده است. در فرهنگ خانواده نیز نفوذ فراوان دارد و علاوه بر آنکه نوعی جهل و خرافه است و هرگونه جهل و خرافه، ضداخلاق و ضدارزشهای انسانیست، زیانهای کرداری و رفتاری نیز با خود دارد. بدینسان کسی که میپندارد شانس در سرنوشت او تأثیر دارد، بخشی از نیروها و استعدادهایش را، ناخودآگاه بیکار میگذارد؛ زیرا میپندارد چه تلاش بکند و چه نکند، این شانس است که نتیجهی نهایی را عاید آدمی میکند. قلمرو این عقیده و باور نادرست، از کشور و ملت ما فراتر است و بسیاری از کشورها و ملتها را دربرگرفته و حتی میان دانشمندان نیز، جایی برای خود باز کرده است.