نوع مقاله : ماجرای واقعی
سیدهطاهره موسوی
ـ بیدار شو دیگه!... گوشی داره خودشو خفه میکنه... کم مونده مادرماینا هم از صداش بیدار شن.
الهه با چشمهای نیمهبسته غرغری زیر لب میکند و به آشپزخانه میرود. چایساز را روشن میکند. پنیر و کره را از توی یخچال درمیآورد و روی میز میگذارد و نانها را از فریزر روی کابینت. کتلتها و سالاد را توی ظرف غذا میگذارد. چرتکی روی صندلی میزند و با صدای خاموششدن چایساز، ناگهان از چرت میپرد و مهران را صدا میزند. مهران تنهایی صبحانه میخورد و سر کار میرود. الهه سر روی بالش میگذارد و دوباره به خواب سلام میدهد؛ خواب که نه، چرتکهای پشت سر هم! سر به بالش میسپارد و دل به خاطرات دبیرستان. یاد شیطنتهای زنگهای تفریح، جام بدمینتونهای حیاط مدرسه، یاد سرمای روزهای پاییز و گرمای خندههای دوستانه، حسرت را بارها و بارها به دلش میکشاند. دلش میخواهد همان دخترک دبیرستانی بود که با همهی درسنخوانیاش، صبحها که سپیده سرمیزد، زودتر از همهی خانواده از خواب بیدار میشد، نگاهی به آسمان میانداخت، لبخند جانانهای میزد و چشم به آینه میدوخت. شانه را به تار موهایش میزد و تهآرایشی به صورتش و با صدای خنده و ورزش، به قول مادرش تا چهل خانه آن طرفتر را هم بیدار میکرد؛ اما حالا آینه در حسرت لبخند او مانده است.
دست توی موهایش میبرد، یکهفتهایست که شانه ندیده سرش. به دوروبرش نگاه میکند. همهی خانه بهم ریخته است و لباسهای مهران روی زمین پهن. از دور گردوخاکِ روی تلویزیون را میبیند و به رؤیاهایش فکر میکند؛ رؤیاهایی که وقتی هفده سال داشت، میبافت. دلش میخواست عروس بشود، لباس عروس بپوشد، بانوی خانهی خودش شود و صبح و شام، فقط عشق در خانهاش رژه برود.
سرش گیج میرود از رؤیاهایی که دور سرش میچرخند. حوصلهی بلندشدن از جایش را ندارد. سرش را روی بالش میگذارد و با ساعت هم کاری ندارد. برایش فرقی ندارد که زمان دیر میگذرد یا زود.
خواب است و بیدار؛ خواب است، چون دارد میبیند که با مادر مهران دعوایش شده و همهی حرفهایی را که در دلش مانده به او گفته و بیدار است، چون صدای مادر مهران را از پشت در میشنود.
دستپاچه میشود. از جایش میپرد. روسریاش را روی سرش میاندازد و پشت در میرود. آب دهانش را قورت میدهد و کمی سرفه میکند تا رگههای صدایش صاف شود.
ـ خوش به حالت! چقدر میتونی بخوابی! کاش منم مثل تو بودم!
الهه دستی به چشمهایش میکشد، گل مژههایش را پاک میکند و میگوید: «نه، خواب نبودم یهکم بیحالم.»
مادر مهران خندهی ریزی میکند و میگوید: «خدا رو شکر که همیشه بیحالی!... برای ظهر مهمون داریم... بیا به من کمک کن، ناهار بذارم» و بعد از پلهها بالا میرود.
الهه لجش میگیرد، با مشت روی در و دیوار میکوبد، موهایش را جمع میکند، آبی به دست و صورتش میزند و با خود میگوید: «اگه الآن درسم رو خونده بودم، زن مهران نشده بودم... فکر کرده من نوکرشم.»
یاد همهی همسنوسالهای خودش در فامیل میافتد که مثل شاهزادهها زندگی میکنند. به اتاق میرود تا لباسش را عوض کند. در کمد را که باز میکند، کوهی از لباسهایش آوار میشود کف اتاق. کف اتاق پهن میشود، گریه میکند و میگوید: «اگه به جای تیپ و آرایش به فکر آیندهام بودم!... اگه ابروهامو برنداشته بودم و اخراج نمیشدم!...»
اشکهایش را پاک میکند. اعصابخردیهایش را پشت کرمهای صورتش قایم میکند. با خندهای مصنوعی به بالا میرود و به میهمانها سلام میکند. صدای قهقهه و شادی زنهای فامیل که همسنوسال اویند و با کلکسیونی از طلا از مسافرتهای خارجهشان میگویند، مثل میخ تیزی توی سرش میخورد. دلش میخواهد زودتر ناهار را بپزد و به پایین برود؛ بلکه کمتر صدای خندهشان را از پشت سیمهای دور دندانهایشان بشنود.
آخرین بشقاب را هم خشک میکند، توی کابینت میگذارد و به بهانه گردگیریکردن به پایین میرود. در را به هم میکوبد. انگار همهی حسرتها، حرص و ناراحتیها مثل گَردهایی، نه فقط خانهاش که گوشهگوشهی ذهنش را پر میکند. کاش میتوانست همه را پاک کند! دلش میخواهد به خانهی خواهرش برود تا با او درددل کند. گوشی را برمی دارد و به مهران زنگ میزند.
ـ نهخیر، لازم نکرده تنها بری!... ببین مامانم نمیره اون طرفا ببردت، بعد خودم اومدنی خونه برتگردونم!... نهخیر، گفتم که تنها نه!... فهمیدی؟
گوشیاش را روی پشتی پرت میکند، اشکهایش را پشت دستهایش قایم میکند و هق هق میزند. دیگر نمیتواند رفتارهای مهران را تحمل کند. دوباره به او زنگ میزند. رد میدهد. اعصابش خرد است. نمیتواند بیتفاوت باشد. دوباره زنگ میزند. هر چقدر مهران رد میدهد، او بیشتر زنگ میزند تا گوشی را برمیدارد.
ـ چته؟ باز دیوونه شدی؟
ـ خسته شدم!... مگه من تو این خونه زندونیام؟... چرا روز خواستگاریم نگفتی که مثل مردهای صد سال پیشی؟... من چرا باید هرجا میرم، فقط با مامانت یا خواهرات برم؟... این چه مدل رفتاره؟... از تنهایی و بیکاری دیوونه شدم!... چرا فامیلاتون تا اون سر دنیا میتونن تنها برن و بیان؟...
ـ همینی که هست!... ناراحتی برو خونهی بابات.
الهه سکوت میکند و لحظهای به خانهی بابایش فکر میکند. یادش میآید که پدرش بهخاطر اخراجشدنش از مدرسه، کتکش زد و مادرش در به روی اولین خواستگار باز کرد. در خاطراتش چرخی میزند و تا میآید جواب مهران را بدهد، میفهمد قطع کرده است. دوباره شمارهی مهران را میگی؛رد ولی گوشیاش را خاموش کرده. پر از حرف است. دارد از سکوت خفه میشود. انگار همهی حرفها از قلبش میجوشند و توی دهانش میآیند! به خواهرش زنگ میزند. همین که الو میگوید، شارژش تمام میشود. از حرص نبض پشت گردنش میزند و مثل همیشه میگرنش عود میکند. خواهرش که زنگ میزند، ذوق میکند که گوشی برای شنیدن پیدا کرده است. با بغض از حالوروزش گله میکند: «خسته شدم از این زندگی!... هفت ساله، هر روز مثل دیروز!... اینجا فقط رستوران مهرانه... نه حرفی، نه خندهای، نه آیندهای...»
ـ خواهرجون! همه تو زندگیهاشون مشکل دارن... تو باید خودت بتونی.
هنوز حرف خواهر تمام نشده، الهه میان حرفهایش میدود و میگوید: «تو خودت هر روز سر کار میری... هر جا دلت میخواد میری، نمیفهمی من چی میگم!... من مثل زندانیام!... هفت ساله هر جا خواستم برم، با مادرشوهرم رفتم... یه باشگاه حق ندارم برم... میدونی درست هفت ساله که مهران بهم میگه لاغری و نمیذاره تنها باشگاه برم... نذاشته من برم دنبال یه هنری، یه کاری... حق ندارم یه تلگرام داشته باشم.»
ـ خوب خواهرعزیزم! تقصیر خودته... یادته عشق ازدواج بودی!... یادته اخراج شدی از مدرسه... یادته میگفتی من میخوام شوهر کنم... دیگه نمیخوام درس بخونم.
الهه دستهایش را مشت میکند و دوباره میان حرفهای خواهرش میپرد: «مگه چی کار کرده بودم... یه ابرو برداشتم... یه مو رنگ کردم... چهارتا شعر و عکس تو دفترم چسبونده بودم...برای اینا اخراجم کردن... یادت نیست بابا و مامان چقدر کتکم زدند... یادت نیست چقدر اذیتم میکردند... الآن ببین همه ابرو برمیدارن، مو رنگ میکنن...»
الهه دلش پر است. مدام راه میرود، اشک میریزد و بلندبلند میگوید: «همهش تقصیر مامانه... دوست داشت زودتر از دست من خلاص شه... اصلاً شور نوجوونیم رو درک نمیکرد... تا مهران اومد خواستگاریم، حتی نگفت تو خواستگاری باید باهاش چطور حرف بزنم... حتی از روحیات من یه کلمه بهشون نگفت... منم بچه بودم و فکر کردم شاهزاده اومده سراغم... من اگه میدونستم مهران اینقدر سختگیره، غلط میکردم زنش بشم...»
ـ خواهرجونی! درکت میکنم... شرایطت سخته... مامان هم تقصیر داشت... ولی میتونی زندگیت رو درست کنی.
ـ چطور میتونم درست کنم... اگه بدونی چقدر سرِ بیرون رفتن باهاش حرف زدم، خواهش کردم، دعوا کردم... مگه فایده داشت... تو فکر کردی مهران هم مثل شوهر خودته... این اصلاً منو آدم حساب نمیکنه... تو هیچ چیزی نظر منو نمیخواد... حرف، حرف خودشه... یک کلام... من اینجا شدم کلفت مادرشوهرم... دخترهای خودش تو پرِ قو باید زندگی کنن و من تو این زیرزمین نمور... بعد این همه سال، نمیذاره جدا زندگی کنیم.
الهه دلش میخواهد همه حرفهایی که در دلش تلنبار شده را به خواهرش بگوید؛ اما نمیخواهد بیش از این خودش را کوچک کند. دخترک مغروری که در مدرسه از همه خوشتیپتر و زیباتر بود و از همه خندانتر و امیدوارتر، حالا به روزی افتاده که حتی نمیتواند لحظهای شاد باشد. نمیتواند به آرزوهایش برسد. درددلهایش که تمام میشود، خواهرش میگوید: «الههجان! تو الآن باید به فکر راه چاره باشی... باهاش حرف بزن... با هم برین پیش مشاور...»
ـ مشاور!... حرف میزنیها!... مگه دفعهی پیش که بچهمون سقط شد، اومد بریم دکتر ببینیم مشکلمون چیه؟... مگه من با مادرشوهرم نرفتم دکتر که فهمیدن مشکل از من نیست؛ وگرنه تا الآن دهباره براش یه زن دیگه گرفته بودن!... میگم برای بچهدارشدن دکتر نمیره... مشاور بیاد... هیچ کسی رو قبول نداره... اگه بدونی مادرشوهرم چقدر حرصم میده!... هر جا روضه میشه، منو میبره و از همهی جمع میخواد برای بچهدارشدنمون دعا کنن... همهجا کوچیکم میکنن!... هر مهمونی میاد، شوهرم مثل کلفتها باهام رفتار میکنه و مهمونا عزت سر زناشون میذارن... ای خدا من چقدر بدبختم!
ـ ولی به هر حال باید دنبال راهحل باشی... با گریهکردن و دادبیدادکردن مشکلی حل نمیشه!... تو هم همهی تقصیرها رو گردن مهران ننداز... درسته مهران خیلی سختگیره؛ ولی تو هم هیچ مهارتی نداری... تو نمیتونی دو کلمه بدون دادزدن حرف بزنی.
ـ خب من از کجا باید یاد بگیرم؟... مامانم یادم داده؟... از هجدهسالگی که زنش شدم، همهش تو این خونه زندونیام... مگه میذاره؟
اینبار خواهر، حرف الهه را قطع میکند و میگوید: «تلویزیون که حداقل دوتا برنامهی روانشناسی و روابط خانواده میذاره!... خودت تنبلی و نگاه نمیکنی... سواد که داری، برات کتاب میارم.»
ـ به چه امیدی!... با کدوم دلی؟... زندگی من یا خوابه یا آشپزی یا...!
ـ اینقدر آیهی یأس نخون!... بچه که نیستی!... پرانرژی باش... من با چندتا مشاور حرف میزنم و خبرش رو بهت میدم... تو هم به جای گریه و دعوا، فکر کن ببین چه کارهایی میتونی انجام بدی تا شرایطت بهتر بشه!...
حرفهای خواهر که تمام میشود، الهه میماند و بغضی که کمی فرونشسته و رؤیای آیندهی زیبایی که خواهر برای رسیدن به آن کمکش خواهد کرد.