نوع مقاله : داستان
مریم خیری
چند روز بود که دخترم مدام از شوقش برای رفتن به جشن تولد دوستش میگفت و از اینکه قرار است یک روز خوب را کنار دوستان خود بگذراند.
روز تولد فرارسید و من و حلما آماده شدیم برای رفتن به جشن تولد. مادر دوستش هم دوست خودم بود و سالهای زیادی را در مدرسه با هم گذرانده بودیم. بالأخره رسیدیم به محل مراسم و برق شادی بود که در چشمان دختر کوچولوی ما میدرخشید. از اینکه آن نوزاد نحیفِ سه سال پیش، حالا به مرحلهای رسیده بود که وارد روابط اجتماعی خارج از خانواده شده، هم ذوق داشتم و هم ترس!
دستش را گرفتم و وارد خانه شدیم؛ ولی ناگهان دنیایی را در مقابلم دیدم که برایم عجیب و حیرتآور بود! چیزی که اول از همه توجه من و حتی حلما را جلب کرد، المانهایی بود که در دکور سالن تولد، عکس روی کیک و حتی لباس دخترک و مادرش، بهشدت چشمها را خیره میکرد.
همهجا پر بود از عکسهای یک مدل اروپایی با موهای بلوند، اندام باریک و پوستی بهغایت سفید. دختر کوچک و حتی مادرش، با لباس و مدل مویی عیناً شبیه آن شخصیت عروسکی، برای خوشآمدگویی به سمت ما آمدند. صورت تپل و سبزه و هیکل درشتش توی آن لباس سفید و آبی، پرنسسوار بسیار تماشایی بود؛ یکجور اجتماع نقیضین خودخواسته!
سلام و احوالپرسی اولیه که تمام شد، من و دخترم به سمت صندلی خودمان رفتیم و نشستیم، تا نظارهگر این مجلس باشیم که شبیهسازی والتدیزنیهای آمریکا بود. کمی که گذشت و همهی مهمانها آمدند، مجلس رسماً شروع شد و با شروع موسیقی، هنرهای موزون آغاز شد که به سبک همان پرنسسهای آنور آبی اجرا میشد. شکّی که در بدو ورود به مهمانی به دلم افتاده بود، به یقین بدل شد و مرا واداشت به اینکه هرطور شده، باید خیلی شیک دخترم را بردارم و بزنم به چاک! اینکه چه پروسهی سختی داشتم، برای توجیه میزبان بهعلت خروج بدموقع خود و اینکه به چه لطائفالحیلی، دخترکوچکم را حاضر به رفتن کردم بماند.
چند دقیقه بعد من و دخترم در شهربازی بودیم، دختر بهانهگیرم مشغول بازی بود و از صدای خندههای بلندش مشخص بود که موضوع تولد را فراموش کرده است؛ من اما انگار تازه فکرم درگیر این مسئله شده بود که چرا باید الگوی یک کودک سهساله، اینقدر عجیب و غریب و نامأنوس با جسم، جان و فرهنگ او باشد؟ اصلاً این بچه که سه سال بیشتر ندارد، کی وقت کرد در این حد عاشق این شخصیت شود؟
سؤالها مدام دور سرم میچرخند و از میان انبوه آنها، مغزم فلاشبک میزند به چند سال قبلتر. یاد دوران کودکی خود میافتم و تلاشی که با دوستانم (حتی مادر همین دختری که تولدش بود)، برای سرکردن چادر به تقلید از مادرانمان میکردیم! به این فکر میکنم که چقدر هر سال و هر سال، الگوهایمان تغییر میکند.
گفتم الگو و مغزم فلاشبک میزند به سالهای خیلی دور؛ به حدود هزاروچهارصد سال پیش و زنی که الگوی تام و تمام بهترین دختر، بهترین همسر و بهترین مادر است؛ زنی که هم عالم بوده، هم سخنران، هم خانهدار و هم مادر چهار فرزند؛ دختری که مادر پدرش لقب گرفت؛ آن هم چه پدری! خاتم پیامبران عالم. همسری که یگانه یار بزرگترین مرد تاریخ بود و مادر بهشتیترین فرزندان عالم.
راستش اینکه چه بر سر ما آمده تا در والتدیزنی، انیمیشن و فیلمهای هالیوودی دنبال الگو بگردیم بحث مهمیست؛ ولی اینکه داریم کودکان معصوم و خردسال خود را از وقتی هنوز قدرت تشخیص خوب از بد را ندارند به این ورطه میکشانیم، بحثیست که فکر نمیکنم هیچچیز بر آن ارجح باشد! در همین فکرها غرقم؛ آنچنان غرق که ناگهان با گرمی چند انگشت کوچک روی صورتم، از دنیای خود بیرون میآیم.
ـ مامان چرا هرچی صدات میکنم، جواب نمیدی؟
ـ ببخشید عزیزم! حواسم نبود.
حواسم کجا بود حقیقتاً؟
دستهای دختر کوچکم را میگیرم و یکمرتبه چیزی به ذهنم میرسد. یکجور احساس دین میکنم از اینکه جشن مورد علاقهی دخترم را ترک کردهام. به سرم میزند برای جبران مافات، خاطرهای خوب برایش بسازم. راه میافتم به سمت ...! راستش کجا؟ نمیدانم!
سینما بهترین گزینه است برای حککردن تصویری درست از الگوی واقعی در ذهن کوچک او؛ اما... کدام فیلم یا کدام انیمیشن؟ حقیقتاً در دنیای فیلمها، جز روایتهای داستانی شخصیتمحور بر پایهی مدلهای غربی، چه کردهایم و چه خوراکی برای روح و ذهن معصوم کودکانمان آماده نمودهایم؟
ـ هیچ!
ناامیدانه به سمت مغازههای اسباببازیفروشی میروم و بهمحض ورود، احساس میکنم تمام عروسکها و ماشینها مرا میخورند. همهی تصاویر روی وسایل بیرون آمده و یکصدا فریاد میزدند: «فکر کردی میتونی از دست ما دربری؟»
احساس عجز میکنم در مقابل هجوم این شخصیتهای خیالی که دارند، واقعیترین نقش را در دنیای کودکان ایفا میکنند.
حس میکنم دیگر کاری از دستم ساخته نیست. با درماندگی تمام به بهترین مادر جهان متوسل میشوم و به دخترم میگویم: «چی دوست داری برات بخرم عزیزم؟»
ـ من این کتاب رو میخوام مامان!
کتاب توی دستش را نگاه میکنم؛ «مامان دوستت دارم!»
این فقط عنوان یک کتاب کودکانه نبود؛ این لبخند بهترین و مهربانترین مادر دنیا به من بود. دست پرمهر ایشان بود که بر سر من و دخترم کشیده شد و به یادم آورد، تنها نیستم در این دنیای پر از نقش و نگار!
کتاب را برایش میخرم و بیرون میآییم.
ـ شما بهترین مامان دنیایی!
این را دخترم میگوید. اشک در چشمانم حلقه زده. دست کوچک او را میوسم، با هم به سمت خانه میرویم و تمام راه با هم حرف میزنیم، از جشنی که قرار است چند روز بعد در خانهی خودمان بگیریم؛ از اینکه باید تمام دوستانش را دعوت کند و از بهترین مادر دنیا...