نوع مقاله : ماجرای واقعی
در آمریکا دوستی هلندی داشتم به نام فرح. تنها شباهتی که او به ما ایرانیها داشت، همین اسمش بود. پدرش هلندی بود و مادرش فیلیپینی. نه خودش ایران را دیده بود و میشناخت و نه پدر و مادرش به ایران سفر کرده بودند. مادرش سالهای سال پیش در تلویزیون، ملکهی آن روزهای ایران را دیده و خوشش آمده بود از آهنگ این اسم و معنایش؛ پس اسم دخترش را گذاشته بود فرح کولز. فرح دختری مهربان و قدکوتاه بود، با چشمهایی سبز، بینی عقابی و گیسوانی خوشحالت و زیبا. پدرش جراح سیار بود و مادرش پرستار. در بیستوپنج سال عمری که از خدا گرفته بود، حداقل بیستبار از کشوری به کشور دیگر نقل مکان کرده و ده ـ بیست مدرسه عوض کرده بود؛ چون پدر و مادرش از یکجانشینی خوششان نمیآمد. او چند سالی آفریقای جنوبی زندگی کرده بود و چندسالی آلمان. زمانی که من دیدمش، بهعنوان دستیار من برای تکمیل کار تحقیقاتیام در زمینهی سرطان تخمدان توسط بیمارستان محل کارم استخدام شده بود. دختر بسیار خونگرمی بود؛ برخلاف دیگر هلندیهایی که میشناختم. به قول خودش، تحت تأثیر ژن شرقی مادرش قرار داشت. خیلی زود دوست شدیم و ناهار و شاممان (اگر شب بیمارستان میماندیم) یکی شد. یک شب برایم درددل کرد و گفت بیشتر پسرهایی که باهاشان سروکار داشته، تا آنوقت عوضی erk) ) بودند که البته شامل چندتایی میشدند! بعد از «توبیاس» گفت؛ یکی از دانشجوهای پُستداک (postdoc) آزمایشگاه که او ازش خوشش آمده بود. فردا هم او را نشانم داد. توبیاس آلمانی بود و از آن گَندهدماغها؛ در عین حال بسیار باهوش و جاهطلب. عصرها اغلب دختران و پسران مجرد بعد از اتمام ساعت کاری، در کافهای جمع میشدند و فرح او را در همین جمعشدنها دیده بود. از آن روز به بعد، هر روز فرح ماجرای تازهای از برخوردها و قدمزدنهای گاهگاهشان برایم تعریف میکرد. گاهی هم که در یکی از اتاقهای استراحت نشسته بودیم و چیزی میخوردیم، اگر سروکلهی توبیاس پیدا میشد، فرح سرخ میشد و من خندهام میگرفت. با این حال، راضی و شاد نبود. گویا در همین قدمزدنها و تا خانه رساندنها و گاه در خلوتنشستنها، توبیاس آب پاکی را ریخته بود روی دستش و گفته بود که روی او جز برای یک دوست ساده، حساب دیگری باز نکند. به این ترتیب، فرح تهماندهی غرورش را در مشت گرفته بود و کجدارومریز، به دوستی با توبیاس ادامه میداد. اینطور بود تا یک روز «تیم» را در یکی دیگر از همین دورهمیها دید. تیم، آمریکایی بود و برخلاف توبیاس، یک دل نه صددل عاشق فرح؛ اما فرح، عاشق تیم نبود و با این حال به قول خودش از تنها بودن بهتر بود! از آن روز به بعد، سیر اتفاقات زندگی فرح روی دور تند افتاد و من، مثل تماشاچی نشسته بودم به تماشای چالشها، غمها و شادیهایش. از یاد نمیبرم روزی را که با شادی آمد و گفت، با تیم عازم یک سفر سهروزه است به واشنگتن. برای من که زنی شرقی بودم، این دوستی بیقیدوشرط قابل هضم نبود. شاید اگر پای عشق در میان بود، میشد کمی و فقط کمی به فرح حق داد! البته که دغدغهها و طرز فکر ما زنهای شرقی هم، بههیچوجه برای زنان اروپایی و آمریکایی قابل درک نیست. به همین دلیل من ابراز نگرانیام را قورت دادم. جالب اینکه درست در همان روزها، پدر و مادر فرح از اسپانیا که محل سکونتشان بود، برای دیدن او به آمریکا سفر کرده بودند و فرح ماجرای سفر سهروزهاش را از آنها پنهان کرده و گفته بود که برای مأموریت کاری به سفر میرود؛ چون مادرش زنی شرقی بود و به قول خودش، زیادی به پروپایش میپیچید که مراقب خودش باشد و چه و چه. به این ترتیب، دوران نامزدی نانوشتهی تیم و فرح آغاز شد. این بود تا یک ظهر زمستانی که قرار بود از تودههای موشهایی که من سرطانی کرده بودم و داروهای مختلفی را روی آنها آزمایش میکردم، عکس بگیریم. برای این کار، تجهیزات خاصی نیاز داشتیم که در آزمایشگاهی، جز آزمایشگاه بخش خودمان قرار داشت. وقتی از در آن آزمایشگاه وارد شدیم، چند نفری از روبهرو به سمت ما در حرکت بودند. فرح با دیدن آنها، به ناگهان عقبگرد کرد و وقتی دلیلش را پرسیدم، برایم تعریف کرد که یکی از آن افراد، جراحیست که شب قبل به دلیل زیادهروی در نوشیدن مشروبات الکلی، در باری که همه بعد از ساعت کاری بیمارستان در آن جمع میشدند، در حال مستی به سمت فرح رفته است. با نگرانی نگاهش کردم و گفتم: «چرا به پلیس اطلاع ندادی؟» سعی کرد قیافهی مطمئنی به خود بگیرد: «نگران نباش مُج! من از پس خودم برمیام.» رویم نشد بهش بگویم که برنمیآید، که کارش اخلاقی نیست، که وقتی تیم او را نامزد خود میداند نباید با توبیاس خلوت کند و حرف بزند، که نباید با دوستانش سر از چنین جاهایی دربیاورد. گفتنش فایدهای هم نداشت. ما با دو جهانبینی متفاوت دنیا را میدیدیم. لب بستم و آن روز گذشت. چند هفنه بعد، توبیاس موقعیتی بسیار عالی را برای استادی دانشگاه در کشور آلمان پذیرفت و برای همیشه از زندگی فرح خارج شد. به فاصلهی چند هفته، دانشگاه هلند که فرح از آنجا مدرک کارشناسیاش را دریافت کرده بود، به او خبر داد که میتواند در مقطع دکترا ادامهی تحصیل دهد. این خبر فرح را بسیار شادمان کرد. به گفتهی خودش، پدرش همیشه بهخاطر پزشکنشدن او، ناراحت بود و گلهمند. گرفتن مدرک دکترا، ولو رشتهای دیگر میتوانست باعث سربلندی فرح شود. وقتی از او پرسیدم تکلیف تیم چه میشود؟ بهراحتی گفت: «نمیدونم! ما قرارمون این بود که یک سال کنار هم باشیم! البته من بهش یه جورایی وابسته شدم!» سر تکان دادم و حرفهایم را باز هم قورت دادم. چند روز بعد، برایم تعریف کرد که تیم هم خیلی خوب با این موضوع برخورد کرده و به او حق داده که برود دنبال آمال و آرزوهایش! باید هم اینطور بوده باشد؛ هرچه باشد تیم هم آمریکایی بود!
آخرین باری که فرح را دیدم، هفت ماه پیش بود. برگشته بود هلند و در سفر کوتاهی که به آمریکا داشت، قرار گذاشتیم همدیگر را ببینیم. بعد از آن، دیگر از او خبری ندارم.
راستش را بخواهید، در تمام مدتی که ماجراهای ریز و درشت آن برههی پرتلاطم زندگی فرح را دنبال میکردم، به این فکر میکردم که اگر در آمریکا بمانم، یک روز هم دخترکهای من تربیت شرقی و عقاید مذهبیام را عجیب و غریب میبینند و به من میخندند. گاهی از فکر اینکه دو فرح کوچک دیگر تقدیم ینگهدنیا کنم، وحشتزده میشدم. البته که فرح دختر ماهی بود؛ خوشبرخورد و خونگرم؛ اما میتوانست جور دیگر و بهتری هم باشد. یک روز که دور نیست، از او برای دخترکهایم خواهم گفت و خدا را چه دیدهاید، شاید همگی باز با هم دیدار کردیم! آن روز من به دخترکهایم افتخار خواهم کرد؛ انشاءالله.