نوع مقاله : نگاه
اربعین طوبی
سید محسن امامیان
طوبی سری تکان میدهد و آهی میکشد.
ـ اینطوری نمیشه. تو یک زن جوان و تنها، میان اینهمه گرگ با یک طفل شیرخوار... چرا؟ کاش یکی از قوم و خویشت پیشت میماند.
ـ میآیند. وقتی شوهر و برادر بزرگترم عضو حشدالشعبی شدند و برای جنگ با داعش رفتند، برادر کوچکترم را مأمور کردند اینجا بماند. بیچاره جعفر دلش با آنها بود؛ اما به امر برادر بزرگمان حاج جلال، نه نگفت. تا آنکه خبر آمد چندروزیست که از جلال خبری نیست. جعفر، یکساعت هم صبر نکرد. یکشبه خودش را رساند فلوجه. شوهرم زنگ زد که جعفر پیش اوست و نگران نباشم. از آن روز قرار شده، یکی از خواهرزادهها یا برادرزادهها بیاید اینجا که هنوز نیامدهاند.
طوبی آهی میکشد، دست به زانو میبرد و میگوید: «خب اگر اجازه بدهی، من دیگر بروم. راه زیادی در پیش دارم. میترسم بهموقع نرسم.»
ـ دارم خمیر میگیرم. نان تازه، قشطه و شیرهی خرمای باغمان را که خوردی، آنوقت دربارهی رفتن شما حرف میزنیم.
عذراخانم، سفرهای را که از برگ خشک نخل بافتهشده، پهن و با شیره و کاسهای خرما مزین میکند. بعد با یک کاسه سرشیر گاومیش و دو ـ سه قرص نان تازه و گرم، سوروسات صبحانه را تکمیل میکند. عذرا بسمالله میگوید و به طوبی خرما تعارف میکند.
ـ بفرما!... وای! چایی یادم رفت.
تا زن میرود چای بیاورد، طوبی یک لقمه نان میکَند، فوت میکند و دست طفل میدهد. بچه نان را نگرفته، میکند توی دهانش و میک میزند؛ اما انگار راضی نشده و خیزهخیزه خودش را سمت سفره میکشاند. طوبی، یکتکه نان دیگر میکند و میدهد دست دیگر طفل. بچه هم درجا مینشیند و یک میک به نان سمت راست و یک گاز به نان دست چپش میزند. طوبی غرق تماشای کودک است که عذراخانم، دو لیوان چای تیرهی تا نیمه شکر را سر سفره میگذارد.
ـ وای مادر! چقدر پررنگ ریختی؟... اینهمه شکر برای من ضرر دارد.
ـ بخور مادرم!... زائر اربعین در پناه عباس است. ضررش از شما برداشته شده. به قول شوهرم، چای باید زهر داشته باشد. سیاه ریختم تا زهر داشته باشد. شکر ریختم تا مهر داشته باشد.
طوبی خندهای میکند و یک هورت از چایِ همنزده مینوشد.
ـ جزاک الله!
آن سر باغ، دوتا دست سر دیوار را میگیرد. بالای دیوار با شیشهخرده محافظت شده است. هیکلی خودش را به زحمت بالا میکشد. حمود نتوانسته دلش را آرام کند و بیخبر از آن باغ فاصله بگیرد؛ مخصوصاً که صدایی آشنا شنیده است. از لای شاخوبرگ درختان، طوبی را میبیند که خوشخوشان همسفرهی آن زن جنگجو شده است. سر میچرخاند توی باغ، تا مطمئن شود آدم دیگری آنجا هست یا نه؟ شکر خدا این باغ حتی سگ نگهبان هم ندارد؛ اما باید یک در دیگر داشته باشد که زن بتواند از آن برود و پشت در اصلی را قفل و زنجیر بیندازد. حمود آرنجش را بالاتر میکشد تا روی دیوار ثابت شود که ناگهان، لبهی شیشه مثل خنجری کوچک ساعدش را شکاف میدهد و او با فریاد از بالای دیوار سقوط میکند.
*
صفیه، شمارهی حمود را میگیرد.
ـ تلفن همراه مشترک مورد نظر خاموش است.
این اولین باریست که توی این یک سال، تلفن حمود خاموش شده است. این یک سال، صفیه هر وقت اراده میکرده، شمارهی حمود را میگرفته؛ چه حمود خواب بوده، چه سر کلاس و چه تمرین نمایش، بیبرو برگرد، به زنگ دوم نکشیده جواب صفیه را داده است. صفیه به خوشجوابی حمود عادت کرده و حالا ترک عادت، مثل مرض افتاده به جانش که جمیله سرمیرسد.
ـ خوبی مادر؟ من که دیشب از دلشوره خوابم نبرد. کاش میگذاشتند من هم میماندم!
ـ خبری نبود. بابایی هنوز بیدار نشده. بد نباشه برایش؟
ـ نه! دکتر گفت تا 48 ساعت هم اگر خوابید، طبیعیست... مصطفی! مصطفی بیدار شو!... ببین صفیه اینجاست. کارش داشتی... مصطفی؟ مصطفای من!
**
ـ حمود!... حمودجان! چشماتو باز کن پسرم!... حمود!
طوبی یک مشت آب میپاشد روی صورت حمود. حمود چشمهایش را باز میکند. هنوز نمیداند کجاست و چه شده است. نگاهی به طوبی میکند و بعد نگاه به زنی که بچه به بغل، همچنان با اخموتخم به او خیره است.
ـ خوبی مادر؟ اینجا چه میکردی؟... چرا از روی دیوار؟... ببین چه کردی با دستت!
حمود نگاهی به دستش که غرق در خون است میاندازد و بعد، خودش را میاندازد توی بغل طوبی؛ هم گریه میکند و هم میخندد.
ـ پیدات کردم مامانی!... من زودتر از همه پیدات کردم!... من پیش حاجمصطفی سرافراز شدم.
ـ پیش خدا سرافراز باشی پسرم!... حالا خیلی کار خوبی هم نکردی که منو پیدا کردی!... دوست داشتم تنها باشم. حیف که خدا زدت؛ وگرنه پاهایت را قلم میکردم!
طوبی، اینها را خیلی هم جدی نمیگوید و هردو میزنند زیر خنده.
*
مصطفی چشمهایش را باز کرده و روبهرویش خیره شده است. صفیه و جمیله، هر دو خودشان را در زاویهی نگاه مصطفی جاگیر میکنند تا مصطفی زودتر به حرف بیاید.
ـ بابایی! منم. ببین... زود برگشتم...
ـ مصطفیجان!... دیشب خوابم نبرد... درد نداری حبیبم؟
ـ بابایی!... ما فهمیدیم مامانی کجا رفته.
مصطفی مامانی را که میشنود، نالهای مبهم از ته گلویش بیرون میزند و با اشاره دست، از صفیه میخواهد جلوتر بیاید. همراه صفیه، جمیله هم به مصطفی نزدیک میشود. مصطفی، گنگ و مبهم چیزهایی میگوید و بعد، چشمانش را میبندد و درجا خرناسهاش بلند میشود و دوباره به خواب میرود.
ـ ای بابا!... این همه خواب بست نبود مرد؟
ـ مادر! خب دست خودش نیست... دارو مصرف کرده.
اندکی بعد مصطفی دوباره چشم باز میکند و اینبار مفهومتر حرف میزند.
ـ مامانی... کجاست؟
ـ من و حمود فهمیدیم. رفته سمت کربلا... عموحسین توی کربلا منتظر مامانیست. خیالتان راحت باشد!
ـ حمود کجاست؟
ـ رفته دنبال مامانی... حمود حدس میزد مامانی پیاده رفته باشد. پیاده رفت دنبال مامانی. من هم گفتم تا بابایم اجازه ندهد، همراهت نمیآیم.
ـ اِ اِ... چرا مهمل میگویی دخترهی خیرهسر؟ داشتی میرفتی، خودم جلویت را گرفتم.
مصطفی نیشخندی میزند و آرام و مهربان میگوید:
ـ خوبی جمیلتی؟ خوبی عزیزم؟ ببخش نگرانت کردم قمرم!
جمیله که انگار دنیا را بهش داده باشند، کیفور میشود و به سمت مصطفی خم میشود. صفیه، دیگر نمیتواند صورت مصطفی را ببیند. مصطفی دست میاندازد پشت شانهی جمیله و آرام با پنجهی دست میزند پشت جمیله که انگار یادش رفته دندههای شوهرش شکسته است. جمیله خودش را جمعوجور میکند و عقبتر مینشیند. مصطفی چشم میچرخاند سمت صفیه و سری تکان میدهد.
ـ حیف که جگرپارهی بابایی.
ـ کنیزتم، بابا!
ـ یک چیزی میگویم؛ اما پررو نشوی... برو شوهرت را پیدا کن و تنهایش نگذار. برو!
ـ الآن؟... واقعا؟... راستِ راست؟ همین الآن بروم؟
نه!... الآن نه.
صفیه مثل لاستیکی که بادش را خالی کرده باشند، روی صندلی مینشیند و بند موبایلش را دور دستش تاب میدهد.
ـ پس کی؟
ـ بدجوری ضعف کردهام... بعد اینکه برای من صبحانه آوردی...