دختری نوجوان با یک ماشین اسلحه

نوع مقاله : گزارش

10.22081/mow.2018.65894

لیلاسادات باقری

«فرزانه سادات‌ حسینی» هستم. در تهران، سال ١٣٤٣ در خانواده‌ای مذهبی و معتقد به دنیا آمدم. بعد از سه خواهر و دو برادر به دنیا آمدم و شدم آخرین فرزند. ما از همان اول، خیلی آزاد بودیم؛ یعنی با وجود اعتقادات مذهبی پدر و مادرم، هرگز نماز و روزه و حتی حجاب در خانه‌ی ما اجباری و به‌زور نبود. ما مذهبی شدیم؛ چون مذهب را عملاً می‌دیدیم و باور داشتیم.

همیشه هم خانه‌مان شلوغ بود؛ به‌عبارتی، ما خانواده‌ای گسترده بودیم. پسرعمویم مثل برادری بزرگ، پیش ما قد کشید تا تشکیل خانواده داد و بچه‌دار شد و بعد از آن‌هم، با زن و بچه همچنان پیش ما ماند. مادربزرگم هم، در خانه‌ی ما زندگی می‌کرد. یک بنده‌خدایی هم، کمک‌دست مادرم بود و با این حساب، سیزده ـ‌ چهارده نفری می‌شدیم.

پدرم عادت داشت که دست بچه‌ی یتیمی را بگیرد، بیاورد، بزرگ کند و برایش تشکیل خانواده بدهد و بعد می‌رفت سراغ بچه‌ی یتیم بعدی؛ برای همین در خانه، اتاقی داشتیم که مخصوص این بچه‌ها بود.

پدرم مرد بزرگی بود. او کشاورزی می‌کرد؛ آن‌هم در چهارصد هکتار زمین. مزرعه‌ی او، بین حسن‌آباد قم و تهران قرار داشت. پدر، همه‌جور کشتی هم داشتند؛ از گندم، جو و پنبه گرفته تا چغندر و انواع میوه‌ها. کل چغندر قند کارخانه‌ی مرکزی قند و شکر تهران را پدرم تأمین می‌کرد. شاید آن زمان، ما یک‌طورهایی مرفه حساب می‌شدیم.

یادم هست که بزرگ‌ترین هیئت محل برای ما بود و سخنران‌های بزرگی، مثل «آیت‌الله سعیدی» به هیئت ما می‌آمدند.

در همین محیط و با این برنامه‌ها بزرگ شدم. پدرم به‌خاطر شغلش، هفته‌ای یک‌بار به ما سر می‌زد و گاهی که کار زیاد بود، آمدنش می‌شد ماهی یک‌بار. وقتی او می‌آمد، تمام خانه را شور و نشاط پر می‌کرد؛ طوری که همسایه‌ها می‌فهمیدند پدرمان آمده است. از پدرم، بیشتر محبت و عشق دریافت می‌کردیم و اقتدار، مدیریت خانه و تربیت بچه‌ها، برعهده‌ی مادر صبور و مقتدرم بود. به این ترتیب دوران کودکی بسیار لذت‌بخش، شاد و سرشار از بازی و خاطرات خوبی داشتم.

 

***

 

مدرسه‌ای که شدم، رفتم به مدرسه‌ای که معلم‌های مجربی داشت؛ همه‌چیز هم خیلی منظم و قانونمند در مدرسه اجرا می‌شد. همه یک فرم مشخصی لباس داشتیم، با موهای بافته‌شده‌ی ربان‌زده. به لحاظ اعتقادی هم، از جمله‌ی مدارس مذهبی بود؛ مثلاً معلم کلاس چهارم ما، نماز را به‌طور کامل آموزش‌مان داد؛ حتی برگه‌ای تنظیم کرده بود تا در خانه، هر شب اولیا امضا کنند که دانش‌آموز نمازش را سروقت خوانده است و براساس آن تشویق می‌شدیم.

همیشه خودم را مرهون همین معلم‌هایم می‌دانم؛ آن‌قدر که یک حج، به نیابت معلم‌های اثرگذار و خوبم انجام دادم. مدیون معلم خوش‌اخلاقی هستم که به‌واسطه‌ی او، نمازخوان شدم.

 

***

 

برای ورود به دوره‌ی راهنمایی، تغییر مدرسه دادم و شدم دانش‌آموز مدرسه‌ى کیهان‌دخت. مؤسس این مدرسه، اشرف پهلوى بود. در این مدرسه هم، نظم و مقررات شدید برقرار بود. همه کت و دامن بلند می‌پوشیدیم با کفش‌های هم‌شکل. جالب این‌که با ما دانش‌آموزان روسری‌پوش کاری نداشتند.

درواقع ورود من به فعالیت‌های انقلابی، در همین مدرسه آغاز شد. دوم راهنمایی، با اکیپ بچه‌هایی آشنا و دوست شدم که شاگردان دکتر شریعتی بودند؛ یعنی ترکیبی شدم از یک خانواده‌ی مذهبی و ورود به کلاس‌های دکتر شریعتی و خواندن کتاب‌های ایشان و انتخاب حجاب با وی.

فکر می‌کنم، بزرگ‌ترین دین را دکتر شریعتی بر گردن هم‌نسل‌های ما دارد؛ به‌واقع ایشان ما را متحول کرد.

در مدرسه هم، خانم توسلی معلم دینی‌مان، خیلی بر من اثر داشت. مطالعه‌ی آزاد کلاس را زندگى‌نامه‌ی حضرت زینب (س) قرار داده بود و این، در فکر و انتخاب مسیر مؤثر بود.

البته ایشان برای همین فعالیت‌هایش و معرفی کتاب‌های ممنوعه‌ی آن موقع ـ مثل کتاب‌های دکتر شریعتی ـ یک ماه به دست ساواک بازداشت شد. وقتی بعد از بازداشت به مدرسه آمد، باز هم فعالیتش را ادامه داد. آن روزها انگیزه، عمق تفکر و ریشه‌ی اعتقادات محکم‌تر از این حرف‌ها بود.

البته مبارزها، گاهی تاوان‌های سنگینی برای اعتقادات‌شان می‌پرداختند. خاطرم نیست معلم ریاضی‌مان بود یا معلم علوم، که ایشان را هم ساواک چند ماه بازداشت کرد. متاسفانه وقتی به مدرسه برگشت، به‌دلیل ضربه‌ای که در بازداشتگاه بر سرش زده بودند، به‌شدت دچار اختلال روانی شد. او یکهو وسط کلاس بلند می‌خندید یا آواز می‌خواند و حرف‌ها را پس و پیش می‌زد. یادم هست یک‌بار که حالش خیلی بد شد، آمبولانس آمد و او را به بیمارستان برد. ما آن روز خیلی گریه کردیم و نفرت از شاه و دستگاه حکومتش بیشتر در دل همه‌مان ریشه گرفت.

هر روز از گوشه و کنار، خبرى از دستگیری، شکنجه و کشته‌شدن مردم مبارز را می‌شنیدیم؛ از طرفى ما همان وقت هم، از فساد و تبعیض داخل حکومت مطلع بودیم. جوان نقاشی همیشه سر کوچه‌ی ما می‌ایستاد، چهره‌ی مردم را نقاشی می‌کرد و از این طریق، امرار معاش می‌نمود. اهالی محل او را می‌شناختند، می‌دانستند که به‌اصطلاح شکست عشقی خورده و معتاد شده است؛ اما هرازگاهی او را دستگیر و اعلام می‌کردند که حکومت می‌خواهد ریشه‌ی اعتیاد را در کشور بسوزاند. ما می‌دانستیم این‌ها، فقط همین خرده‌فروش‌ها را از محله‌ها جمع و به نفع خودشان تبلیغ ضداعتیاد می‌کنند؛ در حالی که واردکننده‌ی اصلی مواد مخدر، خود اشرف بود. نسل ما نمی‌توانست این تناقض‌ها، شعارهای توخالی و فساد و ظلم‌ها را ببیند و تحمل کند.

هرچه بیشتر این ظلم‌ها و بدرفتاری‌ها را می‌دیدیم، بیشتر و بیشتر از نظام حاکم منزجر و متنفر می‌شدیم و برای قیام مهیاتر.

 

 

***

 

وارد دبیرستان که شدم، انقلاب هم داشت به ثمر می‌نشست. ما خانه‌مان را برده بودیم کرج؛ اما در راهپیمایی و تظاهرات‌های تهران شرکت می‌کردیم. مادرم، همیشه همراهمان بود. البته از اردیبهشت سال ٥٦ که خبر مرگ دکتر شریعتی را شنیدیم، مرتب اجتماعات کوچکی تشکیل می‌شد که می‌گفتند او کشته شده است. حکومت جلوی ما را برای همین اجتماعات کوچک می‌گرفت و حتی دستور گاز اشک‌آور می‌داد. بعد از مدتی، تظاهرات‌های گسترده شکل گرفت و مقاومت بیشتر حکومت و دستور تیر.

بیمارستان‌ها پر از مجروح شده بود. مردم خودشان به کمک خودشان می‌آمدند؛ از کمک‌های اولیه گرفته تا خون‌دادن به مجروحان و همه‌ی اتفاقات آن روزها که کم و بیش همه می‌دانیم، تا بیست‌ودوم بهمن و سرنگونی شاه و دم و دستگاهش و تشکیل جمهوری اسلامی.

 

***

 

انقلاب شده بود که سال تحصیلی جدید را شروع کردیم. سال قبل که نیمش در اعتصابات و این برنامه‌ها گذشته بود؛ اما همه‌ی مردم به جمهوری اسلامی آری گفته بودند و سال دوم دبیرستان را با خیالی آسوده شروع کردیم. انقلاب تازه متولدشده‌ی ما، سرشار از تحولات جدید و در نتیجه، اتفاقات خوب و حتی بدِ جدید شد.

از جمله‌ی بهترین اتفاقات بعد از انقلاب، تشکیل بسیج بود. تعدادی دختر بودیم در کرج که اکیپی را شکل دادیم؛ هم سابقه‌ی مبارزاتی قبل از انقلاب داشتیم و هم سابقه‌ی مطالعاتی. همین اکیپ با این ویژگی‌ها، اولین انجمن اسلامی کرج را پایه‌گذاری کرد. اسمش را گذاشتیم: «ارشاد». تعدادمان خیلی کم بود؛ ولی بیشتر مدارس کرج را پوشش داده بودیم. ما کارهای فرهنگی مدارس را انجام می‌دادیم و چون هنوز پرورشی بنیه نگرفته بود، با همین تعداد، پرورشی آموزش و پرورش را پایه‌گذاری کردیم. در همین اثنا، بسیج تشکیل شد که باز همین تعداد، عضو بسیج شدیم و رفتیم برای آموزش نظامی؛ البته بین ما مدرسه‌ای‌ها، دانشجویان هم بودند و حالا شده بودیم، بسیج خواهران کرج.

همین موقع حمله به کردستان شروع شد. از بین ما پنج نفر انتخاب کردند که آموزش امداد و کمک‌های اولیه را بگذارند برای اعزام به آن‌جا. من هم جزء این پنج نفر بودم؛ اما خانواده‌ام، اجازه‌ی اعزام به کردستان را به من ندادند. بقیه رفتند.

ما هم که ماندیم، بیکار ننشستیم و بسیج دانش‌آموزی و بسیج محله را تأسیس کردیم.

حالا شاید شما حتی نتوانید تصور کنید که بشود به یک دختر پانزده‌ساله، اسلحه بدهید؛ اما یک ماشین پر از اسلحه، به من پانزده‌ساله از اسلحه‌خانه‌ی سپاه تحویل داده می‌شد. به دورترین شهرها و روستاهای کشور می‌رفتم و به خانم‌ها، آموزش نظامی می‌دادم.

یادم هست اسلحه‌ای که به من تحویل می‌دادند، یوزی بود. راننده‌ای که همراهم بود، آقای طالب‌پیشه بودند که حالا جانباز هفتاددرصد هستند. در همین روزها، مبارزه‌ی نظامی سازمان مجاهدین (منافقین) اعلام شده بود و رفته بودند در فاز تیراندازی و ترورها؛ حمله‌ی کومله‌ها هم بود. حالا که به آن روزها فکر می‌کنم و این اتفاقات را می‌گذارم کنار هم، با این‌همه خطرهای بزرگ پیش رو، چه اعتماد و قدرت و تفکری وجود داشت که یک ماشین پر از اسلحه به دست دختر نوجوانی، همراه یک راننده داده می‌شد تا به روستاهای دور برود و آموزش نظامی بدهد. با وجود گروه‌های ضدانقلاب آن موقع، هر آن ممکن بود اتفاقی بیفتد!

یادم هست که یک‌بار ماشین اسلحه در بیابان خراب شد. تمام پیچ‌های موتور ماشین بیرون ریخته بود. تا ساعت دوازده شب، با آن‌همه اسلحه و بدون هیچ‌ حمایت و کمکی، در بیابان ماندیم. نه بیسیمی داشتیم و نه تلفنی در کار بود.

امام و انقلاب به ما این اعتماد را داد و ما را بزرگ کرد؛ خیلی بزرگ! این بزرگى نسل ما، بعدها خیلی به دردمان خورد.

 

***

 

یکی از شیرین‌ترین خاطرات من، به تابستان سال ٥٨ مربوط می‌شود. امام آن سال فرمان درو دادند؛ چون همه‌ی گندم‌ها به‌خاطر شرایط اجتماعی، روى زمین مانده و درو نشده بود. اگر درو به‌موقع انجام نمی‌گرفت، مبتلا به قحطی می‌شدیم. از همان ابتدای انقلاب هم، تحریم‌ها شروع شد؛ پس باید خودکفا می‌شدیم. اما که دستور درو را فرمودند، با گروه جهاد سازندگی ـ که تازه تأسیس شده بود ـ از چهار صبح تا دوازده ظهر، می‌رفتیم برای درو.

تمام تابستان آن سال به درو گذشت. ماه مبارک رمضان هم در تابستان بود و گرمای شدید، زبان روزه و عطش وحشتناک؛ اما لذت بی‌نظیر و تکرار نشدنی انجام فرمان امام، در دل‌های‌مان غوغا می‌کرد.

درو کار سختی بود. خاطرم هست که من گاهی، هنگام افطار از شدت عطش و خستگی بی‌هوش می‌شدم. مادرم در دهانم قطره قطره آب می‌ریخت تا کم‌کم به هوشیاری برسم و بتوانم افطار کنم.

به‌واقع ما نسل سخت و آب‌دیده‌ای هستیم. من با خانواده‌ی مرفه که همیشه در آسایش زندگی کرده بودم، حالا تمام دست‌هایم زخم شده بود. خدا می‌داند که با چه عشق و علاقه و البته اعتقادی انجامش می‌دادیم! من حاضر بودیم تا نیمه‌های شب، خستگی را به دل راه ندهم و برای خانم‌ها آموزش نظامی داشته باشم. ما مرحله به مرحله، هر آنچه جامعه نیاز داشت و امام دستور واجب کفایى می‌دادند، انجام می‌دادیم؛ با همه‌ی وجود و با همه‌ی ایمانی که به شخص امام داشتیم. اصلاً فکر ثانیه‌ای تردید به خود راه نمی‌دادیم. مطمئن بودیم و یقین داشتیم که ایشان، با تحلیل و بررسی کامل فرمان‌های‌شان را صادر می‌کنند. گوش به فرمان بودیم تا دستور بدهند و با افتخار انجام بدهیم.

 

***

 

دیپلمم را که گرفتم، وارد فعالیت‌های جهاد سازندگی و مسئول کمیته‌ی فرهنگی خواهران غرب استان تهران شدم. حیطه‌ی کاری ما از یک طرف طالقان، از طرف دیگر تا آخر نظرآباد و از آن طرف تا گچ‌سر و آخر جاده‌ی چالوس، کندوان و قطعه‌ی چهار زرند، اشتهارد و رباط کریم تا قبل از جاده‌ی ساوه بود. در همین محدوده، فعالیت‌های پشت جبهه را می‌کردیم. به‌علاوه این‌که در همه‌ی این روستاها، شورای محل تشکیل دادیم. دقیقاً هفده سال و شش ماه داشتم که این مسئولیت‌ها را به من دادند. 

آن سال که دیپلم گرفتم، انقلاب فرهنگی بود و کنکور برگزار نشد. سال بعد در کنکور شرکت کردم و مصادف شد با فرمان امام که پرستاری را واجب کفایی اعلام کردند. من هم از خدا خواسته اطاعت امر کردم، رشته‌ی پرستاری را انتخاب کردم و قبول شدم. از ترم سوم رفتم برای پرستاری مجروحان جنگ، در بیمارستان امام خمینی تهران.

 

***

 

سال ٦٥ که رسید، من ترم پنجم بودم و حالا خیلی بیشتر پرستاری کرده بودم. کمک جراحی انجام داده، در اتاق عمل کار کرده و بخیه و کارهای اصولی پرستاری را بیشتر بلد شده بودم. بیست‌ودوساله‌ بودم که پرستار مجروحان جنگی بیمارستانی در اهواز شدم.

ماجرا از این قرار بود که شبی در بیمارستان  بودم. عملیات کربلای پنج بود. ساعت ده شب از ستاد جنگ تماس گرفتند و گفتند که فردا برای ساعت شش صبح آماده باشید، اعزام داریم. من پانصد تومان پول همراه داشتم. لباس پرستاری‌ام را همان‌جا تا کردم، در کیفم گذاشتم و فردا همراه دوستم خانم حسینی، عازم اهواز شدیم.

اولین بیمارستانی که اعزام شدم، بیمارستان طالقانی اهواز بود؛ بعد هم رفتم سوسنگرد؛ زمانی که سوسنگرد با خاک یک‌سان شده بود و دقیقاً فردای روز عملیات بود. به ما گفتند که چهارصد فروند هواپیمای جنگی در آسمان بوده و مثل باران، روی زمین بمب می‌ریختند. البته قبل از سوسنگرد وقتی در بیمارستان طالقانی اهواز بودم، جمعه‌ی سیاه اهواز اتفاق افتاده بود که هم‌زمان، شصت ـ هفتاد فروند هواپیمای جنگی، بمباران می‌کردند. این صحنه‌ی تلخ را آن روز خودم در اهواز دیدم. مثل نقل از آسمان بمب می‌بارید؛ آن‌قدر هوا دودآلود بود که از فاصله‌ی یک متری، نمی‌توانستیم جلوی روی‌مان را ببینیم. این حمله، موجب مجروحیت بسیاری از رزمندگان و مردم شده بود که باید رسیدگی می‌کردیم. حتی فرصت غذاخوردن هم نداشتیم. خودمان را به‌طور کامل فراموش کرده بودیم و فقط می‌دویدیم تا بتوانیم مشکل مجروحی را حل کنیم. بعد هم رفتیم سوسنگرد که با صحنه‌ی وحشتناک‌تری روبه‌رو شدیم. کشته‌ها روی هم ریخته بودند و سردخانه‌ها، مملو از جنازه‌ی مردم بی‌گناه بود. کسی برای دفن جنازه‌ها وجود نداشت. کلی بچه‌ی بی‌سرپرست هم زنده مانده بودند؛ چون پدر و مادرها هنگام بمباران، بچه‌ها را در آغوش می‌گرفتند و حفاظت می‌کردند. این می‌شد که خودشان کشته می‌شدند و بچه‌های‌شان بی‌سرپرست می‌ماندند. غم‌انگیزترین صحنه‌ای که در تمام عمرم دیدم و هرگز فراموشم نمی‌کنم، این بود که چندین طفل معصوم با هم گریه می‌کردند و ناله می‌زدند: «یومّا!» هر کاری می‌خواستیم بکنیم، هفت ـ هشت بچه به ما آویزان می‌شدند و با اشک و زاری، می‌خواستند که شاید، بتوانیم مادرشان را به آنان برگردانیم.

درنهایت هم همه‌ی تجهیزات پزشکی و دارویی تمام شد و دیگر هیچ راهی برای نگه‌داری بچه‌ها باقی نمانده بود. از طرفی خروج مجروح‌ها از بیمارستان انجام نمی‌شد و دیگر جایی هم نمانده بود. چند آمبولانس آمد و برخی مجروح‌ها و بچه‌ها را به اهواز برد؛ آخرین آمبولانس هم ما پنج خواهر پرستار را برد. باز اهواز و خاطرات عجیبی که از مجروحان و شهادت‌شان در ذهنم باقی مانده است.

بعد از جنگ، همه‌ی خاطراتم را نوشتم. جایی چاپ نشده‌اند؛ اما برای دل خودم نوشتم و دارم‌شان.

 

***

 

از بین همه‌ی خاطراتم، خاطره‌ی «شهید علی زرگری» را برای شما می‌گویم. وقتی علی را آوردند بخش ما، به کما رفته بود. نزدیک به ده روز که در کما بود، هر روز تا فرصتی بین کارهایم، می‌رفتم کنارش و برایش دعا و قرآن می‌خواندم. وقتی شروع می‌کردم به خواندن، به‌وضوح آرامشی را که به جسم او دست می‌داد، احساس می‌کردم. حس می‌کردم روحش که ورای جسم مجروحش، در کنارش حضور داشت، به آرامش بیشتری می‌رسید. تا این‌که روز آخر رسید. مثل همیشه آن روز هم سی تا چهل شهید داشتیم. تا می‌آمدیم به مجروحی رسیدگی کنیم، از شدت جراحت شهید می‌شد. می‌رفتیم سراغ مجروح بعدی و باز هم شهادتى که پیش چشم‌های ما اتفاق می‌افتاد. نمی‌دانید چقدر این صحنه‌ها، فشار عصبی بر ما وارد می‌کرد. بدن‌مان دائم آدرنالین ترشح می‌کرد. از نظر عصبی و عاطفی، تحت فشار شدیدی قرار می‌گرفتیم. وقتی مجروحی زیر دست‌مان شهید می‌شد، انگار در آن لحظه ما هم با او از دنیا می‌رفتیم؛ به این ترتیب، ما روزی سی ـ چهل‌بار می‌مردیم و زنده می‌شدیم.

از خاطره‌ی شهید زرگری دور نشوم. آن روز هم داشتیم مجروحی را سی‌پی‌آر می‌کردیم که تخت کناری علی بود. لحظات آخر آن مجروح بود که من متوجه شدم، علی ایست قلبی کرد. سریع سی‌پی‌آر او را شروع کردیم و بیست دقیقه هم ادامه دادیم؛ اما تأثیری نداشت! او شهید شد و مثل شهیدان هر روزه، پیکرش رفت معراج شهدا. تنها چیزی که من از او می‌دانستم، اسم و فامیلش بود. عادت داشتم همیشه اولین پنج‌شنبه‌ای را که می‌آمدم تهران، می‌رفتم گلزار شهدا، سر مزار شهدای عملیاتی که تازه تمام شده بود؛ شهدایی که پیکر مجروح، مظلوم و متبرک‌شان برای مداوا پیش ما آمده و کنارمان شهید شده بودند. در آن‌جا یک دل سیر اشک می‌ریختم و دعا می‌خواندم تا بلکه دلم آرام شود.

آن پنج‌شنبه هم رفته بودم. همین‌طور که سر مزارهای تازه‌یِ بی‌سنگ و خاکی می‌رفتم، خسته شدم و جایی نشستم. ناگهان دیدم به‌طور کاملاً اتفاقی، کنار مزار شهید علی زرگری نشسته‌ام؛ انگار که صدایم زده باشد! احساس آن لحظه‌ام با دیدن اسم او بالای مزارش، قابل گفتن نیست! شروع کردم به خواندن همان دعاهایی که همیشه کنار پیکر مجروحش می‌خواندم.

در راه بازگشت، دیدم جایی پلاکارد تسلیتی، خطاب به خانواده‌ی شهید زرگری نوشته‌اند. آن را حفظ کردم. روزی به ملاقات مادرش رفتم که معمای شهید برایم باز شد. فهمیدم او، تنها پسر این مادر است؛ یک شاگرد مکانیک هفده‌ساله‌ی بسیار رشید و خوش‌سیما. مادرش در ساختمان جنگ‌زده‌ها زندگی می‌کرد؛ با وضعیت اسفناکی که موکت زیر پایش پاره‌پاره بود. چشم‌هایش هم آب مروارید آورده بود. یقین دارم که به دعوت خود شهید، به خانه‌شان رفتم و از لحظات آخر شهادت پسرش و حال و هوایش برایش گفتم.

گویی شهید علی زرگری می‌خواست از آن‌همه دعا و ثنا قدردانی کند و بگوید به من که به همه‌چیز حواسم بوده و هست. آن‌جا یقین کردم که شهدا زنده‌اند!

هر وقتی دست می‌داد، سر مزار این شهید می‌رفتم؛ تا زمانی که دیگر ریه‌هایم یاری نکردند.

سال‌هاست که دیگر به بهشت زهرا و گلزار شهدا نرفته‌ام!

 

 

***

 

عملیات والفجر ده، مثل همیشه که برای عملیات‌ها اعلام نیاز می‌کردند و به‌سرعت ما را با هواپیما یا ماشین به جبهه منتقل می‌کردند، اعزام شدیم. در حلبچه بمب شیمیایی زده بودند. ما ابتدا رفتیم بین پاوه و نُسُود و اولین مقر مجروحان شیمیایی را تحویل گرفتیم. این مجروحان که می‌آمدند، ما لباس‌های‌شان را تحویل می‌گرفتیم و سوزانده می‌شدند. تاول‌های‌شان باید باز می‌شد و بعد از درمان صحرایی، به کرمانشاه منتقل‌شان می‌کردیم. در این زمان، پاوه را هم بمب شیمیایی زدند؛ اما ما کمتر از این بمب‌ها آسیب دیدیم. درواقع بیش‌ترین آسیبی که از این مسئله دیدیم و شیمیایی شدیم، از تاول‌های رزمندگان بود. همه در این عملیات تاول زدیم. اطلاعات‌مان هم خیلی اندک بود. دستکش، لباس و ماسک مخصوص نداشتیم. باید تمام بدن پرتاول مجروحان شیمیایی را می‌شستیم و تاول‌ها را باز می‌کردیم. نمی‌دانستیم ژلی که از تاول‌ها بیرون می‌آید، متصاعد می‌شود و ما آن را تنفس می‌کنیم و خودمان هم شیمیایی می‌شویم.

من به‌خاطر شرایط اجتماعی آن زمان، درباره‌ی شیمیایی‌ها دنبال کمیسیون نرفتم و جانبازی نگرفتم. دکتر قانعی، متخصص شیمیایی‌های کشور و اولین درمانگر شیمیایی‌ها هستند. ایشان در بیمارستان بقیۀالله، همان اوایل درباره‌ی عارضه‌ی شیمیایی من نوشته بودند: «٣٥ درصد اختلال و کاهش حجم تنفسی.» این یعنی من حدود ٦٥ درصد تنفس داشتم. خدا شاهد است که ذره‌ای و ثانیه‌ای پشیمان نیستم برای راهی که انتخاب کردم و نتیجه‌ای که گرفتم. الآن هم گاهی دو پسرم از من می‌پرسند که پشیمان نیستی؟ می‌گویم: «هرگز!» صدمه‌ی اصلی جراحت مرا پسرها و همسرم می‌کشند و در اوج سرمای زمستان، پنجره‌ی باز و پنکه‌ی مرا تحمل می‌کنند. بیماری، بی‌حوصلگی‌ها و دردهایم را می‌بینند و دم برنمی‌آورند. آنان شاید چون نمی‌توانم مادر کاملی برای‌شان باشم، گاهی شاکی هم می‌شوند؛ اما همین حالا هم که اتفاق بیفتد و بدانم باز شیمیایی می‌شوم، با همه‌ی مشکلات می‌روم و لحظه‌ای درنگ نخواهم کرد!