نفرین زنی شکسته‌دل و عاشق

نوع مقاله : شهربانو

10.22081/mow.2018.65896

(بانوشناخت)

«یک موی گندیده‌ی این بچه‌آشپز، می‌ارزید به همه‌ی هیکل این بچه‌اعیان‌ها»؛ این را شایعه‌نویسان قجری نوشتند و نسبت دادند به «عزت‌الدوله». البته در واقعیت، این یک شایعه نبود و برای او ارزش یک موی گندیده‌ی این بچه‌آشپز، فوق‌العاده ارزشمند بود و به هزاران تیر و طایفه‌ی قجری و شاهی می‌ارزید. این بچه‌آشپز، همان «امیرکبیر» معروف است که در دوران صدارتش، چنان وضعیت ایران را متحول نمود که چشم حسودان برنتافت تا شوکت، جایگاه و مقامش را ببینند. عزت‌الدوله چهارده ـ پانزده سال بیشتر نداشت؛ شاه‌دخت دربار ناصری که در پر قو بزرگ شده و نازپرورده بار آمده بود. خاطره‌نویسان قجری درباره‌اش چنین گفته‌اند: «شازده خانم عزت‌الدوله، به خانه‌ی هر کسی می‌رفت، دوازده‌تا خدمت‌کار می‌برد و آب‌خوری مخصوصی داشت که فقط از آن آب تمیز می‌نوشید.» به او گفتند باید با این سن و سال، زن آشپززاده‌ای شود که پنجاه سال دارد. این فرمان ناصرالدین‌شاه بود برای خواهرش؛ یعنی عزت‌الدوله، برای رفع کدورت بین «مهدعلیا (مادرش)» با امیرکبیر (وزیر). مهدعلیا چشم دیدن او را نداشت و می‌خواست به هر ترفندی شده، از جاگاه صدارت، سیاست و... حذفش کند؛ اما علاقه‌ی ناصرالدین‌شاه، مانع این کار بود. شاه پی چاره‌ای گشت و سرانجام خواهر تنی‌اش را به عقد امیر درآورد تا رابطه‌ی مادرزن و داماد باعث رفع کینه‌ها شود. شاید پیش خود تصور کنید، عجب تصمیم ظالمانه‌ای که بیچاره عزت‌الدوله، باید این وسط فدا شود! او باید با کسی ازدواج کند که جای پدرش است. مهدعلیا نیز به پسرش ناصرالدین‌شاه نامه‌ای نوشت: «قربانت شوم ملک‌زاده! کنیزی است از شما و اختیار او با من نیست که با قبله‌ی عالم است. همان‌طور که شما مصلحت دیده‌اید، من حرفی ندارم. صلاح من آن است، کان تُراست. صلاح البته بهتر و لایق‌تر از جناب امیر نظام کسی نیست. إن شاءالله در زیر سایه‌ی پادشاه مبارک است!» آن دو با هم ازدواج کردند. برعکس تصور ما، عشق مثل یک گیاه تازه‌شکفته در دل عزت‌الدوله جوانه زده بود و هرچه می‌گذشت، ریشه‌اش تنومندتر می‌شد؛ چنان‌که وقتی امیرکبیر را بدخواهانش با پچ‌پچ‌کردن زیر گوش ناصرالدین‌شاه از صحنه‌ی صدارت حذف و به کاشان تبعید می‌کنند، عزت‌الدوله در دربار نمی‌ماند، روبند را جلوی چشمانش می‌اندازد و حاضر نمی‌شود یک دقیقه هم تنهایش بگذارد. او همراه شوهرش سوار کالسکه می‌شود و به تبعیدگاهش می‌رود. تاج‌السلطنه درباره‌ی عمه‌اش (عزت‌الدوله) در خاطراتش می‌نویسد: «زنی بسیار ساکت و آرام که بیشتر سکوت می‌کند و کمتر سخنی می‌گوید.» شاید این وصف تاج‌السلطنه درباره‌ی سخن و نطق عزت‌الدوله صدق کند؛ اما در عمل او هرگز! مصداق حرف ما، پیش‌مرگ‌شدن اوست. زمانی که برای امیر غذا می‌آوردند، قبل از آن‌که بر دهان چیزی بگذارد، او غذا را امتحان می‌کرد تا خدای نکرده در آن سمی نباشد؛ هرچند این پیش‌مرگ‌شدن، زیاد دوامی نیاورد و روزی که امیرکبیر برای استحمام به خارج از منزل رفته بود، او را به قتل رساندند. تاج‌السلطنه در خاطراتش چنین نوشته است: «او هیچ‌گاه شکایت نکرد. می‌دانم که به زندگی با امیر وفادار بود. این را از دخترانش می‌توان فهمید. «ام‌خاقان»، دخترش که با برادرم ولی‌عهد «مظفرالدین‌شاه» ازدواج کرده، بیشتر به نسبت فراهانی خود افتخار می‌کند تا این‌که بگوید از تیره‌ی قاجاریه است! آن‌قدر اصرار کرده که برادرم علی‌رغم این‌که مادر اعتضادالسلطنه، محمدعلی‌میرزاست، با او متارکه کرده است.» عزت‌الدوله تا هفتاد سال و اندی زندگی کرد؛ اما بعد امیرکبیر فقط و فقط کینه و نفرین مهدعلیا و قاجار را به دل کشاند؛ هرچند در ظاهر سکوت کرد و فقط باقی‌مانده‌ی عمر را در دربار عزل و نصب‌ها و مرگ‌ها و پایان‌ها را دید؛ پایان‌های ناخوشی که سبب قتل شوهرش و عشقش شده بودند. سوگلی‌ای که فرمان قتل امیرکبیر را گرفته بود، کور می‌شود. ناصرالدین‌شاه برای علاج بیماری او، راهی وین می‌شود؛ اما خدمات همه‌چیزتمام آن‌ها هم، نتوانست خوبش کند. این نفرین زنی شکسته‌دل بود که عشقش را از او گرفتند و دریغ کردند.

(فرهنگ)

 به شکل خربزه بودن

در دنیای امروز، هیچ‌کسی هیکل چاق و فربه را نمی‌پسندد؛ بلکه اسم بیماری هم به آن تعلق گرفته و می‌گویند: «بیماری چاقی»! از این رو همه‌ی نسوان زمان معاصر، دنبال لاغری هستند. حال بماند چطور این لاغری حاصل می‌شود؛ با گرسنگی و ریاضت‌دادن به خود در خوردن و حتی آشامیدن یا قرص‌های لاغری یا ورزش‌های سنگین و... در زمانه‌ی ما، چه نکوهش‌ها که نکرده‌اند در مذمت افراد چاق؛ اما در زمانه‌ای نه‌چندان دور، حدود صد سال و اندی پیش در دوره‌ی قاجار، چاقی بلای جان نبود که هیچ، نعمتی بی‌منتها هم شمرده می‌شد که شامل یک زن شده است. در حرم‌سرای ناصرالدین‌شاه، بیشتر زنان چاق هستند. اگر به عکس‌ها خوب نگاه کنید، متوجه منظورم می‌شوید؛ چند نفر سوگلی شاهی که گل سرسبد این جماعت بودند نیز، کفایت می‌کند در صدق حرف‌مان. آن وقت‌ها زنان به خود ریاضت نخوردن و گرسنگی نمی‌دانند؛ بلکه هرچه می‌توانستند می‌خوردند، می‌آشامیدند و کمتر تحرک می‌کردند تا از این فربگی و گرد و قلنبه بودن کم نشود. اقتضای مد، رفتار و آداب آن زمان چنین می‌طلبید. لاغری بیماری شمرده می‌شد و اصلاً مورد پسند نبود. دختران لاغر یا خواستگاری نداشتند و می‌ترشیدند یا اگر از تجرد درمی‌آمدند و مدتی را به تأهل می‌گذراندند، زندگی‌شان به طلاق می‌انجامید. درواقع لاغری برای نسوان فاجعه‌آمیز بود. بانوان نحیف، لاغر و مانکن، پیش اطبا می‌رفتند تا او دوایی دهد، بلکه چاره‌ای باشد بر هیکل نحیف‌شان! رایج‌ترین نسخه‌های تجویزشده از این قرار بود: «چربی کوهان شتر که هر روز در زمان و مقداری مشخص. دو تا سه گندم در روز تجویز می‌شد. انزروت و مصرف طولانی روغن جگر ماهی یا استئارین پودرشده نیز توصیه می‌شد که دارای تأثیرات اثبات‌شده بود.» برخی اطبای ایرانی نیز برای درمان لاغری، شیر شتر تجویز می‌کردند. به گفته‌ی «کارلا سرنا (سیاح ایتالیایی)» به شکل خربزه بودن هم، ضرب‌المثلی بود که ایرانی‌ها برای زنان قوی، چاق و گرد و قلنبه به کار می‌بردند. او نیز درباره‌ی لاغری نوشته: «لاغری زن، موجب سرشکستگی‌ست و چه‌بسا مردانی بدین سبب، زن خود را طلاق می‌گویند. زنانی که از نعمت چاقی برخوردار نیستند، برای فربه‌شدن به داروهای متعددی متوسل می‌شوند. پزشکان چند قسم دارو علیه لاغری تجویز می‌کنند که هر یک، از دیگری بی‌اثرتر است. دارویی که عموماً برای چاقی تجویز می‌شود، پیه‌ی کوهان شتر است که باید هر روز به‌طور منظم و در ساعت معین و به مقدار مشخص خورده شود.»

(تکنولوژی)

مرکب شیطان

«احدی نمی‌تواند با دوچرخه‌های پایی در شهر و حومه‌ی آن حرکت نماید؛ مگر این‌که قبلاً در اداره‌ی نظمیه حاضر شده و پس از امتحانات لازمه، جواز تصدیق‌نامه بگیرد.

از غروب آفتاب به بعد، بایستی چراغ جلو و عقب دوچرخه را روشن نمایند و در صورت فقدان هر یک از چراغ‌ها، صاحب دوچرخه از غروب به بعد، بایستی از دوچرخه‌ی خود پیاده شده و تا محل مقصود دوچرخه را با دست حرکت دهد.

کلیه‌ی دوچرخه‌ها، بایستی دارای گل‌گیر جلو و عقب باشند که گل، کثافت و معاب، به عابران ترشح ننماید...

متخلفان از مواد این نظام‌نامه، به محاکم صالحه جلب و مطابق قانون، تعقیب و مجازات خواهند شد.»

این، چند خط از قوانین نظام‌نامه‌ای بود که اداره‌ی نظمیه برای تردد دوچرخه‌سواران تنظیم کرده بود. جالب این‌جاست که برای سوارشدن دوچرخه، نیاز به تصدیق‌نامه یا گواهی‌نامه بود. شاید چنین چیزی در نظر مردم این روزگار مضحک و خنده‌دار باشد؛ اما دوچرخه زمانی وارد ایران شد که در جامعه‌ی سنتی، هر پدیده‌ی نوظهوری را نمی‌توانستند به‌راحتی هضم کنند! قبل از این مرکب دوپا، لوکوموتیو، ماشین دودی، تلگراف و... هنوز عقل‌های مردم متحیر مانده بود در سیستم آن وسایل و تکنولوژی‌های غریبه. با مشاهده چنین پدیده‌های نوظهوری، می‌گفتند که آخرالزمان نزدیک است. آن را از طرف شیطان می‌دانستند، به طرفش سنگ می‌انداختند و کلی بدوبیراه می‌گفتند. «مرکب شیطان» هم، نامی بود که روی دوچرخه گذاشته بودند؛ چراکه این وسیله در نظر آن‌ها، توسط شیاطین و پریان حرکت می‌کرد. آنان بر این عقیده بودند که کسی نمی‌تواند روی دو چرخ حرکت کند. اگر کسی مرکبی را نگه‌ندارد، خودش که نمی‌تواند خودش را نگه‌دارد؛ پس چگونه می‌تواند یکی را هم بالای خود بنشاند و راه ببرد! زمانی که مردم دوچرخه‌سواری را می‌دیدند، گویی جن یا آل دیده‌اند و فوری زیر لب بسم‌الله زمزمه می‌کردند! تقصیر از مردم نبود. مقصر ناصرالدین‌شاه بود که شیفته‌ی فرهنگ و رفتار غربیان شده بود و هرازچندگاهی، تکنولوژی‌ای وارد این مملکت می‌کرد؛ بدون آن‌که برای مردمانش زمینه‌چینی کند. اصلاً خدا می‌داند سر این موارد، اشخاصی هیجان‌شان بالا رفته و سکته کرده باشند؛ اما با این وجود، این مرکب دوپا دل بچه‌اعیان‌ها و پول‌دارها را برده بود! پدرهاشان که اغلب متمول بودند و بازاری، برای تهیه‌ی دوچرخه برای عزیزدردانه‌های‌شان، به خیابان ناصرخسرو می‌رفتند؛ چند دکان بالاتر از شمس‌العماره‌ی بلند و قدیمی، دکان حسین‌آقا شیخ دوچرخه‌ساز. این دکان اولین دوچرخه‌سازی و تعمیر دوچرخه در ایران بود. دومین دکان مربوطه، توسط شخصی ارمنی‌تبار به‌نام «ادیک» در خیابان منوچهری دایر شد. بعد از آن، رفته‌رفته این وسیله میان مردم جایی برای خود باز کرد و دیگر، وسیله‌ی ضروری بازاری‌ها و مردم عادی شده بود. مردم برای حمل و انتقال وسایل و غذا، از آن استفاده می‌کردند. دوچرخه‌سواران، سریع رکاب می‌زدند تا غذا را داغ داغ به دست مشتری برسانند.

سال 1313، اولین مسابقه‌ی دوچرخه‌سوارها در تهران برگزار شد؛ در مسیر تهران تا دربند و از دربند تا تهران. سال 1325، فدراسیون دوچرخه‌سواری در ایران راه افتاد و این فدراسیون، یک سال بعد به فدراسیون جهانی ملحق گردید. «جاسم جاسم‌زاده»، اولین دوچرخه‌سوار ایرانی، سال 1335 در رقابتی بین‌المللی شرکت کرد. در این روزگار، دیگر خبری از قوانین سخت نیست و احتیاج به گرفتن تصدیق‌نامه نیست. دیگر کسی این وسیله را مرکب شیطان نمی‌داند و در همه‌ی خانه‌ها، حداقل یک دوچرخه هست؛ آن هم برای کوچولوهای سه ـ چهارساله. آن‌ها با رکاب‌زدن چرخ‌ها، کلی خوشحال می‌شوند و کیف می‌کنند.

 

(غذا)

دو صد کله کفافم ندهد تنهایی

«کچل کچل کلاچه، روغن کلّه‌پاچه

کچل رفته به اردو، برای نصف گردو

گردو رو آب برده، کچله رو خواب برده»

این شعر را بماند در وصف کدام کچلی سوده‌اند و سینه به سینه نقل شده است؛ شاید برای «شعبان بی‌مخ» که هم کچل بود و هم در دکان‌های کله‌پزها با آن دست درشتش، تمام مخلفات و محتویات، چشم و بناگوش و مغز و زبان را یک‌لقمه در دهان گنده‌اش می‌گذاشت و قورت می‌داد؛ آن‌هم کله‌های قدیم که در دیگ سنگی بزرگ و دیگ‌های مسی دودخورده و بادیه‌های سفیدکرده‌ی مسی پخته و دست مشتری داده می‌شد.

اما طرز تهیه‌ی آن، آن‌طور که «میرزا علی‌اکبرخان آشپزباشی»، چگونگی طبخش را بیان کرده است: «آن‌چنان باشد که کله و پاچه‌ی گوسفند را خوب پاک کرده، یعنی موهایش را کنده و اگر برنیاید، در آب داغ کنند زودتر برآید؛ اما کله‌پزها، آهک زنند و دماغ گوسفند را بر زمین زده که اگر کرمی یا اخلاطی داشته باشد، پایین بیاید و سیراب را هم اگر خواهند چنانچه مذکور شد، پاک کرده با دنبه و یک دانه پیاز و چند دانه نخود، در دیگ آب آن‌قدر که روی آن بایستد، پخته و شب بار نمایند تا صبح خوب بپزد و نمک در آخر ریزند و هم فلفل به آن می‌زند تا بجوشد.»

کله‌پاچه را با نان سنگک تنوری می‌خوردند و فلسفه‌اش این بُوَد که این نان، در آب پاچه وانمی‌رود و خمیر نمی‌شود. به دلیل این‌که غذای سنگین و پرانرژی بود، آن را صبح‌ها می‌خوردند، جای صبحانه. «گرجی اصفهانی»، ابیاتی در این باره سروده است:

«من و یک کلّه و یک کلّه، چه صرف و چه حساب؟

که دو صد کلّه کفافم ندهد تنهایی»

یا

«به کله‌پاچه نداریم، ما چو دسترسی

ضرورت است بسازیم صبح، با عدسی»

(اخبار)

اخبار زنان در نشریات قاجار

در روزنامه‌ی «وقایع الإتفاقیه»، نمونه‌ای از بانویی گزارش شده که از طرف دربار به او امتیاز ایجاد کارگاه تولیدی و آموزشی اعطا شده است:

«زردوزی دور ملبس صاحب منصب نظامی را، به قاعده‌ی رسوم دوخته و در کمال خوبی به عمل آورد که در این هفته، به نظر اولیای دولت علیّه رساند. اولیای دولت علیّه فرمودند که شاگرد بسیار نگه‌دارد و تا مدت پنج سال، احدی در عمل او شراکت ننماید.»

(روزنامه‌ی وقایع الإتفاقیه، 11 ربیع الثانی 1267)

نشریه‌ی «شکوفه»،  در نوشتاری درباره‌ی باورهای خرافی و عامیانه‌ی پاره‌ای از ایرانیان، درباره‌ی اهمیت ازدواج دختران چنین نوشته است:  

«مادران [...] تنها چیزی که می‌دانستند، این بود که دختران را در طفولیت خواهی‌نخواهی به یک مرد بی‌تناسبی شوهر بدهند [...] اگر دخترش به چهارده‌سالگی فرضاً برسد، غمگین باشد که چرا روز بدبختی او دیرتر رسیده، پول در جیب رمال و جادوگران بکنند که چرا چندصباحی دیر به مقصود باطل نایل شدم!»

(روزنامه‌ی شکوفه، 5 ربیع‌الاول 1333)

 

 

 

منابع:

1-       سرنا، کارلا (1363 ش)؛ مردم و دیدنی‌های ایران، مترجم: غلامرضا سمیعی، تهران، نشر نو.

2-       پولاک، یاکوب ادوارد (1361 ش)؛ ایران، سرزمین و مردم آن، مترجم: کیکاووس جهانداری، تهران، انتشارات خوارزمی.

3-      فلور، ویلم (1386 ش)؛ سلامت مردم در ایران قاجار، مترجم: دکتر ایرج نبی‌پور، بوشهر، مرکز پژوهش‌های سلامت خلیج فارس.

4-      تاج السلطنه (1361)؛ خاطرات تاج السلطنه، (منصوره اتحادیه (نظام مافی)؛ سیروس سعدوندیان، کوشش‌گران)، تهران، نشر تاریخ.

5-      قمر در عقرب (یا چگونه تاریخ حال ما را عوض می‌کند) (1355)؛ طنز فارسی، شرمین نادری.