نوع مقاله : مادرانه
مرجان الماسی
ـ مامان میشه بریم پارک؟
ـ نه عزیزم! با نوزاد کوچیک خیلی سخته؛ بذار بابا بیاد.
ـ مامان میشه با هم مثل قبلاًها نون بپزیم؟
ـ باید صبر کنیم، داداش کوچولوت بخوابه بعد؛ آخه بچهکوچولو که عقلش نمیرسه، همهچیز رو میکنه دهنش.
تلفن زنگ میزند و دوستم پیشنهاد میدهد با هم به خانهی دوستی در حومهی شهر برویم. میگویم: «ممنون از پیشنهادت؛ ولی با دوتا بچه که یکی نوزاده، خیلی سختمه؛ نمیتونم!»
اوضاع، در سال اول به دنیا آمدن پسر دومم اینگونه بود.
تا اینکه یک روز دیدم ایداد بیداد، چقدر پسر بزرگم برادرش را دستوپاگیر میبیند! چقدر او را که هنوز آنقدر بزرگ نشده تا همبازیاش شود، مزاحم خوشگذرانیهای خانواده میداند!
راستش نه فقط او، بلکه خودم هم مثل کسی که بندی او را به خانه بسته باشد، فکر میکردم خیلی کارها را با دو بچه نمیتوان کرد که یکی نوزاد است و آن یکی چهار ـ پنجساله.
دیدم نشستن و محاسبهی سختیهای سفر، برایم پررنگتر از شعف و لذتی شده که این کار همیشه برایم داشته! این ارمغان به دنیا آمدن پسر کوچکم نبود؛ بلکه محصول ذهن اشکالگرایی بود که زوم کرده بود روی سختیها!
نمیدانستم وقتی دست رد به سینهی پیشنهادهای حالخوبکن میزنم، نهتنها شیر و غذا و خواب کودکم منظم و کامل نمیشود، بلکه بهسوی یک زندگی کسلکننده و تکراری پیش میروم.
بعد به لطف خدا، سعی کردم هر روز یک گام کوچک برای نشاط خودم و پسرها بردارم؛ گامی که شاید کمی خستگی جسمی را بیشتر میکرد؛ ولی روحم را نشاط میداد و زندگی را از کسالت درمیآورد!
هر روز با پسر بزرگم برنامهای میریختیم که شیرجه بزنیم در یک کار سخت و لذتبخش؛ از خریدهای خانهی سهنفری گرفته تا پخت شیرینی و کیک با بچهها!
تا اینکه رسیدیم به سفرهای طولانی با بچهی شیرخوار و حتی مهمانیهای بزرگ در خانه!
الحمد لله حالا به گمانم پسر بزرگم، تصویر بهتری از زندگی خانوادگی دارد.
بچهها هستند... سختی ها هستند... شادیها و تفریحها هم هستند.