نوع مقاله : مادرانه

10.22081/mow.2018.65899

مرجان الماسی

 

ـ مامان می‌شه بریم پارک؟

ـ نه عزیزم! با نوزاد کوچیک خیلی سخته؛ بذار بابا بیاد.

ـ مامان می‌شه با هم مثل قبلاًها نون بپزیم؟

ـ باید صبر کنیم، داداش کوچولوت بخوابه بعد؛ آخه بچه‌کوچولو که عقلش نمی‌رسه، همه‌چیز رو می‌کنه دهنش.

تلفن زنگ می­زند و دوستم پیشنهاد می­دهد با هم به خانه‌ی دوستی در حومه‌ی شهر برویم. می­گویم: «ممنون از پیشنهادت؛ ولی با دوتا بچه که یکی نوزاده، خیلی سختمه؛ نمی­تونم!»

اوضاع، در سال اول به دنیا آمدن پسر دومم این‌گونه بود.

تا این‌که یک روز دیدم ای‌داد بیداد، چقدر پسر بزرگم برادرش را دست‌وپاگیر می­بیند! چقدر او را که هنوز آنقدر بزرگ نشده تا هم‌بازی‌اش شود، مزاحم خوش­گذرانی­های خانواده می­داند!

راستش نه فقط او، بلکه خودم هم مثل کسی که بندی او را به خانه بسته باشد، فکر می­کردم خیلی کارها را با دو بچه نمی­توان کرد که یکی نوزاد است و آن یکی چهار ـ پنج‌ساله.

دیدم نشستن و محاسبه‌ی سختی­های سفر، برایم پررنگ­تر از شعف و لذتی شده که این کار همیشه برایم داشته! این ارمغان به دنیا آمدن پسر کوچکم نبود؛ بلکه محصول ذهن اشکال‌گرایی بود که زوم کرده بود روی سختی­ها!

نمی­دانستم وقتی دست رد به سینه‌ی پیشنهادهای حال‌خوب‌کن می­زنم، نه‌تنها شیر و غذا و خواب کودکم منظم و کامل نمی­شود، بلکه به‌سوی یک زندگی کسل­کننده و تکراری پیش می­روم.

بعد به لطف خدا، سعی کردم هر روز یک گام کوچک برای نشاط خودم و پسرها بردارم؛ گامی که شاید کمی خستگی جسمی را بیشتر می­کرد؛ ولی روحم را نشاط می­داد و زندگی را از کسالت درمی­آورد!

هر روز با پسر بزرگم برنامه‌ای می­ریختیم که شیرجه بزنیم در یک کار سخت و لذت­بخش؛ از خرید­های خانه‌ی سه‌نفری گرفته تا پخت شیرینی و کیک با بچه‌ها!

تا این‌که رسیدیم به سفرهای طولانی با بچه‌ی شیرخوار و حتی مهمانی­های بزرگ در خانه!

الحمد لله حالا به گمانم پسر بزرگم، تصویر بهتری از زندگی خانوادگی دارد.

بچه‌ها هستند... سختی ها هستند... شادی­ها و تفریح­ها هم هستند.