نوع مقاله : مادرانه
سیدهطیبه خدابخشی
دخترخاله میگفت توی هیأت نشسته بودم، همسایهی قدیمی که بچه به بغل منو دید، با یه ذوقکی گفت: «بالأخره اینقدر آوردی که خدا بهت پسر داد؟» گفتمش که بچهی قبلیام هم پسر بود. از اون نگاه اونجوریها بهم انداخت که عبارت چه خبرته توشه، بعد گفت: «اینقدر بچه نیار؛ بچه آدمو پیر میکنه.» داشتم بالاپایین میکردم چی بگم که مادربزرگ با همون مدل آرومش گفت: «نه، بچه آدمو پیر نمیکنه؛ تنهایی آدمو پیر میکنه.»
راستش مادربزرگ با داشتن بالای پنجاهتا بچه و نوه و نتیجهی مؤمن و بزرگکردن بچههاش تو یه خونهی پنجاهمتری، تو یه محلهی نهچندان خوشنام تهران، برای ما نوهها همیشه یهپا رکورد گینس بوده. تو اون خونه با یازدهتا بچه، فقط جا میشدن بغل هم بخوابن. با بچههایی که دو سریشون دوقلو بودن و تقریباً همه شیر به شیر؛ ولی خیلی به تربیت و بازیکردن با بچهها و تفریحهای ارزون اعتقاد داشتن. هنوز نمیدونم سیستمشون چی بوده که با یه حقوق چندرغاز وسط این تهران گرون، خاطرههای مامانم از وقتگذاشتن باباش برای بازی و پارکرفتن و کوه و یک هفته امامزاده داوود موندنهای هر ساله، از مال بچگی خودمون بیشتره؛ نه فقط کیفی که حتی کمّی هم!
حالا مادربزرگ من با یازدهتا بچه و دختراش با هر کدوم میانگین چهارتا، هی میشینن به ما نوهها میگن بچهدار بشین که بچه آدمو پیر نمیکنه، جوون میکنه! یکی ـ دوتا هم نه؛ زیاااد!
من واقعاً عاشقشونم! خونهی کوچیکشون پر از نوره و من همیشه برام سؤاله که چطور روزیشون میرسه، هر هفته هیأت دارن؟ وجود مادربزرگ و پدربزرگم، برای ما نوهها بهترین مشوّق مادر پدر شدنه؛ برای همین تو دههی شصتیهامون، سهتا و چهارتا بچه داشتن الآن خیلی نرماله! یهبار نشد ببینیم از کمروزیای یا سختیها غر بزنن. شاید همین به توان و مالشون برکت داده! این هفتاد - هشتاد نفر (بچهها، نوهها، نتیجهها و همسرانشون)، واقعاً همه بچههای خوبی از آب دراومدن.
راستی خیلی قدیمی و مدل زندگی تو روستا هم نیستن که همهی آدمای اطرافشون همینجوری بوده باشن! اینا انگار انتخابکردن که اینجوری باشن!