نوع مقاله : داستان
اعظم ایرانشاهی
¿ از خرمشهر بپرس
با یک حساب سرانگشتی، 45 روز یعنی یک ماه و دو هفته؛ یعنی شش هفته. برای من و تو شاید مدتزمان کوتاهی به نظر برسد؛ اما گاهی 45 روز، یعنی خیلی! مثلِ وقتی که ارتشی با کلی ادعا، تجهیزات و نیرو، 45 روز پشت دروازههای یک شهرِ کوچک تقلا کند و نفسنفس بزند؛ آنهم شهری که فقط عدهای بچه، شده باشند پاسبان و پاسدارِ روز و شبش؛ شده باشند پرستارِ پیکرِ پرجراحتش.
خرمشهر، بیش از هر کسِ دیگری آن بچهها را به یاد دارد؛ بچههایی که پیرمردشان، بیستوپنجساله بود. خیلیهایشان بار اولی بود که سلاح دست میگرفتند؛ بچههایی که هنوز جنگ بلد نبودند.
45 روز با چنگ و دندان، کوچه به کوچهی زخمیِ شهر را نگهداشتند و آن لشکرِ عظیمِ تانک، افسر و اسلحه را حرص دادند؛ لشکری به فرماندهیِ غولِ بیشاخودُمی که فیلش یاد هندوستان کرده و گفته بود: «محمره (خرمشهر) یک منطقهی استراتژیک و حیاتیست و داشتنِ آن برای ما، بهمنزلهی داشتنِ بغداد و بصره است.»
از خرمشهر بپرس که 45 روز، یعنی چقدر... .
¿ خداحافظ، خانه!
شهر خلوت شده بود. از همان روزهای اول، معلوم بود که زیرِ بارانِ یکریزِ گلوله، خمپاره و آتش، نمیشود زندگی کرد؛ نمیشود بچهها مدرسهشان را بروند، زنها در بازارِ خرمشهر میوه و ماهی بخرند، مردها از سرِ کار برگردند و بوی غذا و نانِ تازه بپیچد توی کوچهها.
توی کوچهها بوی دود و خون میآمد و از سقفِ مدرسه و بازار، آتشِ ناخوانده میبارید. روی دستِ مردها بهجای نان تازه، پیکر زخمی فرزندشان بود.
اینطور شد که شهر کمکم خالی شد؛ اول زنها و بچهها و بعد، پیرها و میانسالها. با هر وسیلهای که گیر میآمد و میشد با آن رفت، شهر را ترک کردند. بهناچار رفتند؛ اما یکچیزهایی هم البته جا ماند. اثاثِ خانهها، لباسها، کیف و کتابها، خاطرهها، پارهای از روحها و گوشهای از جگرها: پسری، دختری، مادری، عزیزی... .
¿ بچههای خرمشهر
میشود از خرمشهر نوشت و از «محمدِ جهانآرا» ننوشت؟
میشود از خرمشهر نوشت و از «محمد نورانی»، از «احمد شوش»، از بچههای آغاجاری، از «عادل خاطری»، از «امیر رفیعی»، از «سیدصالح موسوی»، از «تقی محسنیفر»، از «بهنام محمدی نوجوان»، از «رضا دشتی»، از «زهرا، لیلا و علیِ حسینی» و بقیهی بچههای خرمشهر ننوشت؟
میشود از آن روز ننوشت؟ همان روزی که به امام خبر داده بودند، خرمشهر دارد سقوط میکند و امام، با تأثر گفته بود: «پس بچههای خرمشهر کجا هستند؟»
میشود از خرمشهر نوشت و از بچههای امامِ خرمشهر ننوشت؟
میشود از دخترهای نوجوانی ننوشت که شهدا را غسل میدادند و کفن میکردند؟ دخترهایی که جنگ یادشان داده بود پدرشان را خاک کنند و از غصه نمیرند... که بچهی بیسرِ همسایه را غسل دهند و دق نکنند... که برادرشان را پشتِ وانتی که پیکرِ خونبارِ شهدا را با خود میبُرد، ببینند و تاب بیاورند... . دخترهایی که جنگ یادشان داده بود نترسند از شبها توی قبرستان خوابیدن و از زوزهی وحشیِ سگهای گرسنه، دلشان نلرزد.
میشود ننوشت؟
¿ مسجدی که مادر شد
شاید بهخاطرِ گنبدش بود، یا بهخاطر مرکزبودنش و یا بهخاطر مسجدبودنش؛ هرچه بود، مسجد جامع، قلبِ شهر بود و مأمنِ بچهها.
مسجد جامع، مادری میکرد برای جوانهایی که در شهر مانده بودند تا شهر بماند. مادرها را دیدهاید که ستونِ خانهاند؟ که همهی بچهها را یکجا جمع میکنند و محورِ همدلی و محبتاند؟ مسجد جامع هم همین بود برای بچههای خرمشهر.
زنها دیگ گذاشته بودند و برای همه غذا میپختند. دخترهای هفده ـ هجدهساله زخم پانسمان میکردند و به مجروحها میرسیدند. جوانها سلاح برمیداشتند و در ورودیهای شهر میجنگیدند و برای استراحت و غذا، به مسجد میآمدند.
مسجد، نقطهی امید و دلگرمی بود؛ قلب تپندهی خرمشهر.
¿ عکس یادگاری با دشمن
دانشجوی هنر بود. دانشگاه اصفهان نتوانسته بود با آنهمه نقش و فیروزه و کاشی، این جوانکِ سبزهروی خرمشهری را پایبند خودش کند. یک شانهاش دوربین بود و شانهی دیگرش اسلحه؛ تمام روزهای مقاومت خرمشهر.
همان روز اولی که عراقیها پایشان رسیده بود به خرمشهر، روی یکی از دیوارهای شهر بزرگ نوشتند: «جئنا لنبقی؛ آمدهایم که بمانیم!»
جوانک به رفقایش سپرده بود که هیچکس این شعار را پاک نکند، یا رویش خط دیگری ننویسد؛ کلی هم عکس از آن گرفت. میگفت که این یک سند تاریخیست و تا روزی که از اینجا بیرونشان میکنیم، باید بماند.
جایی از خاطراتش نوشته: ما داخلِ سوپرمارکتی در کوی بندر، پناه گرفته بودیم. با شدیدترشدن آتشِ دشمن، مجبور شدیم پنجاهمتر عقبنشینی کنیم. در این گیرودار، تعدادی کبوتر را دیدیم که از گرسنگی در حال مردن بودند. مقداری آب و نان خُرد کرده، مخلوط کرده و جلوی کبوترها پاشیدم. بعد قمقمهام را درآوردم و مقداری آب در ظرفشان ریختم. در همین حین، فریاد حمود بالا رفت: «بیایید برگردیم؛ عجله کنید.»
یکبار هم میخواست عکس بگیرد از کبوتری که دم غروب روی نخلِ سربریدهای از نخلهای خرمشهر نشسته بود. خودش گفته بود: «موقعِ فشاردادن شاترِ دوربین، کبوتر رویش کمی آن طرفتر بود. گفتم: «یکخرده برگرد»، کبوتر سرش را برگرداند و من دکمه را فشار دادم و عکس ثبت شد.»
اسمش «بهروز مرادی» بود. حالا به او میگویند: «شهید بهروز مرادی.»
خانۀ شهید بهروز مرادی، هنوز در خرمشهر است؛ خیابان نقدی، کنار مسجد اصفهانیها؛ خانهای که در آن سه شهید زیستهاند: بهروز مرادی، پدر و برادرش.
¿چشمت را کجا جاگذاشتی؟
جهانآرا با بیسیم از او خواست که یک حملهی چریکی کنند.
پرسیده بود: «حملهی چریکی دیگه چیه؟»
خب حق داشت؛ مثلاً مسئول بچهها بود. جوان 22سالهای که فقط یک دورهی پانزدهروزه در سپاه گذرانده بود و دیگر هیچ. جهانآرا گفت: «یعنی عراقیها رو که الآن تو کارخونهی سنگبُری هستند، غافلگیر کنید و با چندنفر از بچهها، شبیخون بزنید بهشون.»
دودل بود که چطور از این بچههایی که جنگ تمام توانشان را گرفته بود و چند شب پشتِ سرِ هم خواب مهمان چشمانشان نشده بود، بخواهد حملهی چریکی کنند؛ اما وقتی پیغام جهانآرا را رساند، همه بلند شدند که بیایند و او بهناچار، خودش ششنفر را انتخاب کرد.
یک برنامهریزی سریع کردند و راهافتادند. خیس عرق با دلهره و ترس، در تاریکی شب به اتاق فرماندهی عراقیها نزدیک شدند و با آر.پی.جی، یک کامیون عراقیِ پُر از نیرو را منفجر کردند. عراقیها غافلگیر شده بودند و نمیدانستند از کجا خوردهاند. از این تعداد سربازِ جوانِ بیمهمّاتِ خسته، انتظار اینطور کارها را نداشتند. سردرگم منور میزدند تا بچهها را پیدا کنند. بچهها سینهخیز رفتند تا رسیدند به یک نهر. تا گردن در لجن فرورفتند و بعد هم خودشان را رساندند به شهر. از خوشحالی بال درآورده بودند؛ انگار دنیا را داده باشند بهشان!
این فرمانده جوان اسمش «محمد نورانی» بود.
به قول «سیدمرتضی آوینی»: «حالا از آن روزها میگذرد و محمد نورانی، دیگر جوان نیست؛ جوانیِ او نیز در شهرِ آسمانیِ خرمشهر مانده است.»
نورانی، تاریخِ شفاهیِ آن 45 روز است و خاطرهی شهادت تکتک دوستانش را در ذهن دارد.
امروز جانباز است و «برای نصیبی که او را از حقیقت بخشیدهاند، یک چشم بهای اندکیست!»
¿وداع
آب و برقِ شهر قطع شده بود و آبخوردن را هم باید از شط میآوردند. شهر با خاک یکی شده بود؛ از بس با توپخانه و خمپاره کوبیده بودندش. بیمارستان هم ویران شده بود. مجروحها را باید میبردند آبادان. گمرکِ خرمشهر هم بینِ عراقیها و بچهها، با درگیریهای فراوان دست به دست میشد. تعدادِ زخمیها و شهیدها زیاد بود. نیروهای کمکی، پشت پل مانده بودند و راهی به شهر نداشتند.
چهارم آبان، خرمشهر سقوط کرد و دستورِ عقبنشینی صادر شد. چهلنفری میشدند که هنوز در شهر بودند. آن چهل نفر نمیخواستند از شهر بروند. فکر میکردند که هنوز میشود جنگید و هنوز امید داشتند به اینکه بشود شهر را نگهداشت.
دستِ آخر پذیرفتند که جز رفتن، راه دیگری نیست. رفتند تا با مسجد جامعِ عزیزشان خداحافظی کنند. مسجد ساکت بود و دیگر خبری از شلوغیِ روزهای اول نبود. گنبد هم آسیب دیده بود. با دلی خونین و تنی خسته، از خرمشهر دست کشیدند و با قایق، خود را به شرق کارون رساندند. آن سوی کارون، بغضها شکست. یکی از بچهها رو به شهرش که حالا زیر چکمههای اشغالگران بود، فریاد زد: «خرمشهر! به بعثیها بگو ما برمیگردیم. بگو ما آزادت خواهیم کرد!...»
از بچهها، «امیر رفیعی» حاضر به ترکِ شهر نشد. کنار فلکهی فرمانداری، با یک تیربار ایستاد و گفت: «شما بروید. اگر شهر رفت، من هم میروم. من نمیتوانم شهر را ترک کنم.» به قول سیدمرتضی آوینی: «او نخواست باور کند که بیرون از خرمشهر نیز، میتوان زیست.»
سربازانِ دشمن از پنجرههای مشرف به میدانِ فرمانداریِ خرمشهر، امیر رفیعی را همچون مظهرِ مقاومتِ همهی شهر، در برابرِ خویش نگریستهاند. تلویزیونِ عراق، صحنهای از اسارتِ او در خرمشهر را نشان داد و بعد از آن، دیگر هیچوقت، هیچکس امیر رفیعی را ندید.
¿ یاعلی گفتند و...
از فردای سقوط، بچههای سپاهِ خرمشهر در هتل پرشینِ آبادان، دور هم جمع شدند و برنامهی آزادسازی را کلید زدند. گروههای شناسایی با قایقهایی که از لاستیکِ ماشین درست کرده بودند، به کارون میزدند و واردِ خرمشهر میشدند؛ خرمشهری که دشمن در غارتِ خانههایش، حتی از سادهترین وسایل هم نگذشته بود؛ خرمشهری که دشمن، همهی توانش را جمع کرده بود تا نگهش دارد. دشمن خوب میدانست آن بچههایی که در روزهای مقاومت دیده، بیدی نیستند که با این بادها بلرزند و برمیگردند بالاخره. در شهر، سنگرهای محکمی ساخته و غذا و مهمات برای مدت طولانی ذخیره کرده بود.
چندماه گذشت تا بعد از عملیاتِ فتحالمبین، اولین گامِ آزادسازی خرمشهر با 112 گردان از سپاه و 45 گردان از ارتش، در نهم اردیبهشت 61 برداشته شد.
«صیاد شیرازی» و «محسن رضایی»، شروع عملیات بیتالمقدس را با ذکر «یاامیرالمؤمنین» در بیسیمها اعلام کردند.
یک سرهنگ عراقی، در خاطراتش دربارهی روزهای اول عملیات نوشته: «توپخانهی ما بهشدت کنارهی کارون را زیر آتش داشت؛ اما ایرانیها بهسرعت برق، تجهیزات خود را از رودِ خروشانِ کارون عبور دادند و این، باعثِ ترسِ زیادی در قلب ما شد. سرعت عمل و جسارتشان، زانوی نیروهای ما را میلرزاند... .»
قصد کرده بودند که خرمشهر را برگردانند به ایران؛ «یاعلی» گفته بودند و عشق آغاز شده بود.
¿ مَمَد، تو بودی و دیدی
اول خرداد بود که «حسین خرازی»، از پشت بیسیم به قرارگاه گفت: «ما در حال پیشروی هستیم و تعداد عراقیهایی که به نشانهی تسلیم، دست روی سر گذاشتهاند بیشمار است.»
این نویدبخشترین جملهای بود که آن روزها میشد شنید.
چهار مرحله عملیات آزادسازی خرمشهر، با دشواریها و نبردهای سنگین به نتیجه رسیده بود. شهر بعد از نوزده ماه اشغال، آزاد شد.
سوم خرداد، شهر از اشغالگران پاکِ پاک شد. تعداد اسیرهای عراقی، آنقدر زیاد بود که بچهها برای خارجکردنشان از شهر، مشکل داشتند. آنها دوباره به مسجد جامعِ عزیزِ خودشان برگشتند و نمازِ شکر خواندند.
تمام ایران، از این خبر به شوق آمد. خرمشهر بار دیگر به ایران برگشته بود.
امام پیام داد و گفت: «مبارک باد! هزارانبار مبارک باد بر شما عزیزان و نور چشمانِ اسلام؛... شمایی که فوقِ تشکرِ امثال من هستید... .»
بهروز مرادی هم که هنوز زخم روزهای مقاومت را به پهلو داشت، با همان ذوق هنری، تابلویی نوشت که: «خرمشهر؛ جمعیت 36میلیون نفر (یعنی به تعداد همهی مردم ایران).»
و روی تابلوی دیگری که در ورودی شهر نصب شد، نوشت: «در هر وجب از این خاک، شهیدی به معراج رفته است؛ با وضو وارد شوید.»
آن روزها جای خیلیها خالی بود... . جهانآرا یکی از همین خیلیها بود. او، مهر سال 1360 بهعلت سقوط هواپیما شهید شد؛ زمانی که از شلمچه بهسوی تهران پرواز میکرد.
«ممد نبودی ببینی... شهر آزاد گشته» را هم به یاد او خوانده بودند.
¿ و اینک ما...
از خرمشهر نوشتن سخت است؛ نمیشود در چند خط، مختصرش کرد. اتفاق، بزرگتر از آن چیزیست که در قالبِ تنگِ جملههای ما، یا حتی صفحاتِ تاریخ جا شود.
قصهی خرمشهر، پر است از حماسهی نامهایی غریب و آشنا؛ نامهایی که در این نوشتار، فقط به تعدادی کم از ایشان اشاره شد.
خرمشهر را باید خودِ بچههای خرمشهر روایت کنند؛ همانطور که «سیدهزهرا حسینی» در «دا» روایت کرده، یا «سیدمرتضی آوینی» در «شهری در آسمان»ش.
اما نه... بگذار ما هم هرچند در قالبِ تنگِ واژههایی شکستهبسته، بنویسیم. بنویسیم که این ذکر، از هر زبان که میشنوی، نامکرر است... که این خاطرهها و این ستارهها، غبارِ تکرار نمیگیرند؛ چراکه ما به شنیدن و شناختنشان محتاجیم؛ وگرنه بیخیالی این دنیا به خوابمان میکشد.
بگذار بنویسیم که «ممد، تو بودی و دیدی... .»
مگر نه اینکه شهدا زندهاند و نزدِ خدایشان مرزوق؟
که شما زندهاید و این ماییم که باید هوای خودمان را داشته باشیم...
که شما از پسِ آزمونِ پُربلای آن روزها، سر بهسلامت برآوردید؛ یا با شهادت و یا تا سرحدِ شهادت، از این کویرِ وحشت گذشتید. اینک ماییم و آزمونهای روزگارِ خودمان... .
با نگاهی به:
- شهری در آسمان / سیدمرتضی آوینی
- اشغال، تصویرِ سیزدهم / انتشارات روایت فتح
- خرمشهر / انتشارات ستاد راهیان نور
- یادداشتهای شهید بهروز مرادی / حوزهی هنری
- آیینهی سرخ / حسن احمدی