نوع مقاله : سفرنامه
سلام بر شما دوستان خوبم و سلام بر بهار که زمین مرده را زنده میکند و روح به تن فرتوت درختان میدمد. قرارم با خودم این بود که متنی بهاری و خاطرهای از بهار اینجا بنویسم؛ اما بار دیگر دیدن شهرهایی که دوست میدارم و بیسروسامانی وضعیت رانندگی و شهرداری و مردمداری، ناگزیرم کرد به نوشتن مطلب زیر. راستش خیلی با خودم بر سر نوشتن و ننوشتن جنگیدم و دست آخر به این نتیجه رسیدم که اگر نگویم، بهعنوان کسی که جور دیگر زندگیکردن را تجربه کرده، مسئولم.
حقیقت این است که فقر فرهنگی در کشور ما بیداد میکند. ریشهی تمام مشکلات ما به نظر من، همین فقر فرهنگیست. اجازه بدهید مثالی عینی بزنم: خانمهای ایرانی بسیاری را دیدهام، چه از بیمارانم و چه افراد دیگر، که تا آرنج ـ بیهیچ مبالغه ـ النگوی طلا به دست دارند، اما به بهداشت دهان و دندانشان ذرهای اهمیت نمیدهند و بهراحتی دندان میکِشند. آقایان ایرانی بسیاری را دیدهام که حاضرند خانهای دویستمتری بر پی نااستوار بخرند، اما خانهی ضدزلزلهی محکم و صدمتری نه. یا بدتر؛ خانهای کماستحکام بخرند و با باقیماندهی پول، ماشینی در حیاط خانه پارک کنند، اما خانهی محکم بدون ماشین را نمیخواهند و اینجوریست که ترس زلزله هست و چارهاندیشی برای رفع خطر زلزله نیست و اینجوریست که دیوارهای چنان خانهای، بر سقف چنین ماشینی خراب میشود و نه خانه میماند و نه صاحبخانه.
به عقیدهی حقیر، ینگهدنیا را خاک و آبش نساختهاند؛ مردم و فرهنگ مردمش ساختهاند؛ فرهنگی که باعث میشود هیچ خانهای، بدون بیمهنامه خرید و فروش نشود و اجاره نرود. اگر پول بیمهکردن خانهتان را نداشته باشید، صاحب خانه هم نخواهید شد؛ فرهنگی که باعث میشود وقت رانندگی در خیابانهای بوستون که جزو اولین و مدرنترین شهرهای آمریکاست و اولین متروی دنیا در آن افتتاح شده و بهترین دانشگاههای دنیا یعنی هاروارد وMIT (واقع در کمبریج) در آن قرار دارند و با این حال، خیابانها بهخاطر برفهای سنگین، همیشه چالهچوله دارند و بهدلیل عملیاتهای راهگشایی، یکی دو باندشان بسته است، کسی جلوی کسی نپیچد، کسی حتی بوق نزند که تو غیب شو، من عجله دارم. من هر روز صبح یکساعتونیم برای رفتن به بیمارستان محل کارم در ترافیک بودم و ندیدم، کم دیدم رانندهای از سمت چپ بپیچد جلوی بقیه، چند متر مانده به خروجی سمت راست. اینها فرهنگ است.
فرهنگ را خاک و آب و دولت آمریکا نساختهاند. ترامپ چندین و چند قصر دارد و من در بیمارستانی کار میکردم که زن سیاهپوستی نامه گرفت تا صاحبخانهی بیوجدانش اجازه دهد او بهخاطر مشکلات تنفسی، تهویهی خانه را در هوای گرم نیویورک روشن کند؛ اما همین زن حاضر نشد شرکت بیمه را دور بزند و بگذارد بهعنوان بیخانمان با آمبولانس بفرستیمش بیمارستان از درمانگاه و توپید بهمان که «آدرسم رو دارن. وقتی رسیدش (Bill) اومد دم خونه، شما پولش رو میدین؟»
من زن آمریکایی آبروداری را میشناسم با دو بچهی کوچک، به جایی رسید که مجبور شد از کوپن ارزاق برای سیرکردن شکم خود و بچههایش در زمستان سرد و بیسابقهی سه سال پیش بوستون استفاده کند؛ اما اینها باعث نشد قانونشکنی کند و ندیدم یکبار هم بگوید گور پدر این کشور و دیگی که برای من نمیجوشد... . برعکس یکبار که حواسم نبود و زبالههای خشک و تر را قاتی بردم بریزم در محل تعیینشده (Dump)، خیلی خوشبرخورد گفت: «شما دلتون برای زمین نمیسوزه؟»
من زنان و مردان پورتریکویی را دیدهام که با ساعتی هفت یا هشت دلار، در مکدونالد بیگاری میکنند ـ بهمعنای واقعی کلمه ـ و مطمئنم سطح سوادشان از خیلی از ما ایرانیها کمتر است؛ اما جذب فرهنگ رایج جامعه شدهاند و از قانون تخطی نمیکنند که پرزور است و بازدارنده و فرهنگ غرورآور و خوشنشسته!
کاش روزی بیاید که هموطنان من باور کنند خارج، داخل یک جمع است مثل جمع ما ایرانیها؛ جمعی که تصمیم گرفتهاند دست از هرج و مرج و بیقانونی بردارند و با تمام مشکلات، قانونمدار و با فرهنگ زندگی کنند.