نوع مقاله : دریا کنار
مصاحبه با جانباز هفتاددرصد، زهره سبزآور
لیلاسادات باقرى
«زهره سبزآور» هستم؛ متولد ١٣٤٠ در کرمانشاه، خیابان مدرس (شاهپور سابق). فرزند سوم یک خانوادهی نهنفرهام. پدرم مغازهی آجیلفروشی داشت و مادرم خانهدار بود؛ از آن خانوادههای مقید و مذهبی. وقتی ما دخترها هشت سالمان تمام میشد، پدرم خودش چادر سرمان میکرد و میگفت که به سن تکلیف رسیدهاید و باید شرعیات را رعایت کنید. البته این تناقضی با مهربانیهای زیادش نداشت. همیشه معتقدم این نوع برخورد هم، از مهربانیاش بوده است. با پدرمان خیلی صمیمی بودیم؛ یعنی خیلی راحت حرفهایمان را به او میگفتیم. دوران کودکی برای من، دورهی خوشی بود. تا کلاس پنجم مدرسه رفتم و در هفدهسالگی هم، قدم به خانهی بخت گذاشتم؛ سال ١٣٥٧.
***
من در همان روزهای اوج راهپیمایی، تظاهرات، حکومت نظامی و آمدن امام عقد کردم. تازهعروس بودم که همراه پدرم در راهپیماییها شرکت میکردم. بعد هم که سرم گرم مادرشدن و بچهداری شد. مثل خیلی از جوانهای آن روزها، مسجدرفتن از برنامههای حتمی زندگیام بود. با تشکیل بسیج، عضو آن شدم. از همان ابتدا در کلاسهای آموزش کمکهای اولیه و تیراندازی شرکت کردم. ازقضا خیلی هم خوب تیراندازی و کار با اسلحه را یاد گرفتم. همین حالا هم، چندینبار رتبهی اول تیراندازی مسابقات کشوری را کسب کردهام.
جنگ که شروع شد، همسرم کارمند ادارهی تربیت مربی بود. او از طرف محل کارش، داوطلبانه عازم جبهه شد. من هم در مسجد فعالیت میکردم و کارهایی انجام میدادم که از همان روز اول جنگ برعهدهی زنان قرار گرفت؛ از بستهبندی کمکهای مردمی تا شستن پتو، دوختودوز لباس، پختن مربا و خیلی کارهای دیگر.
***
اما متوجه شدیم که مواد غذایی و البسه، با تأخیر به دست رزمندهها میرسد. تصمیم گرفتیم برای حل این مشکل، خودمان دست به کار شویم. بنابراین به گیلانغرب رفتیم و در چادرهای صحرایی آنجا ساکن شدیم. از آنجا که فاصلهی گیلانغرب تا کرمانشاه نسبتاً زیاد است، برگشتمان به کرمانشاه ساعتها طول میکشید. گاهی میشد که تا دو ماه به کرمانشاه نمیرفتیم. دیگر دلم برای دیدن حسین و یزدان که پیش مادرم گذاشته بودم، تنگ نمیشد، بلکه از دلتنگی میترکید؛ اما چه میشد کرد که مسئلهی دفاع از اسلام و انقلاب و جنگ برای ما، حتی از بچههایمان هم مهمتر بود.
فکر نکنید شعار میدهم. بگذارید برایتان از چادرهای صحرایی و شرایط زندگی در آنها و آن روزها بگویم تا مرز بین شعار و اعتقاد را بدانید و خودتان قضاوت کنید.
***
چادرها در شاهآباد گیلانغرب بود. در گرما و سرما، هیچ وسیلهی خنککننده و گرمابخشی وسط بیابان نداشتیم. حجم کار بسیار زیاد بود؛ بهقدری که وقت چندانی برای استراحت نداشتیم. شب و روز مشغول کار بودیم. شبها بهجای استراحت، مشغول بافتن دستکش، کلاه، شالگردن و کلیهبند بودیم. وقتی سرما به جسممان نفوذ میکرد، یاد جوانهایمان میافتادیم که آن جلو دارند از ما دفاع میکنند. خستگی دیگر معنا نداشت.
همانجا نان میپختیم، بستهبندی میکردیم و به منطقه میفرستادیم که خیلی هم از خودمان فاصله نداشت. اینکه میگویم نزدیک بود، بهحدی که وقتی عملیات میشد، نه که بهوضوح بفهمیم، بلکه جوشوخروشها را میدیدیم.
چادرها، فضای محدودی داشتند. کنار هم فشرده مینشستیم و مشغول کار بودیم. وقت خواب که اوضاع سختتر هم میشد. وقت آمدن از خانه، یک ساک میبستیم و لوازم مورد نیاز یک ماه را میآوردیم؛ اما حمام مشکل اساسی بود. خودمان کمی آن طرفتر از چادرها، چهارچوب زده و محلی درست کرده بودیم. آب گرم میکردیم و به کمک هم حمام میکردیم. این حمامکردن، در زمستانها طاقتفرسا بود. پیش میآمد که یک ماه تمام، حمام نمیرفتیم و عاقبت، با این شرایط بغرنج، مجبور میشدیم.
سه چادر بود که در هر کدام، شصت نفر با این وضعیت به سر میبردیم. همه بدون حتی دریافت یک ریال، تنها برای رضای خدا و دفاع از انقلاب، امام و آرمانها و پشتیبانی از رزمندگان پای کار آمده بودند.
***
با ماشینهای دهتنی لوازم را میآوردند. همه را بستهبندی میکردیم و داخل کارتن میگذاشتیم. از آن طرف وقتی میآمدند تحویل بگیرند، اسم گردانها را یادداشت میکردیم. هر گردان سرپرستی داشت و ما فقط آنها را میشناختیم. سرپرستان گردانها میدانستند که ما مدتهاست نتوانستهایم برویم و به خانوادههایمان سربزنیم. برای همین بیسیمشان را میدادند تا با خانه تماس بگیریم. خیلی هم نمیشد از بیسیم استفاده کنیم؛ اما به هر حال از هیچی بهتر بود.
گاهی روزها میگذشت و رزمندهها برای تحویل مواد غذایی یا اجناس نمیآمدند و میفهمیدیم که درگیری بالاگرفته یا در کوه و کمر مشغول جنگ هستند؛ یعنی روزهایی را گرسنه و بدون امکانات کامل جنگیدهاند. فکرکردن به این مسائل و تحملش، خیلی سخت بود. همین چیزها ماندنمان را محکمتر میکرد. با تمام وجود میدیدیم و حس میکردیم که جوانهایمان چطور از انقلاب دفاع میکنند. ما هم احساس میکردیم که کار در چادرهای صحرایی، در بهشت و برای بهشتیان است.
***
از نزدیک رزمندههای جوان و رشید را میدیدیم که به جنگ میروند و بعد از چند روز، ناظر پیکرهای غرقخونشان بودیم که یا شهید میشدند و یا جانباز بیدستوپاوچشم. دنیا بر سرمان خراب میشد. گاهی فکر میکنم که اگر برگزاری مجالس عزاداری اهل بیت، دعا، توسل و زیارت عاشورا نبود، چطور میتوانستیم این همه داغ و رنج را تحمل کنیم.
در اوقات بیکاری، با دستخط خودمان آیةالکرسی یا زیارت عاشورا مینوشتیم، بهصورت کتابچههای کوچکی درست میکردیم و داخل جعبههای بستهبندی میگذاشتیم یا میدادیم به رزمندههایی که برای تحویل گرفتن جعبهها آمده بودند. میخواستیم این قرآنها و دعاهای در اندازههای کوچک، همراهشان باشد تا از خطرها حفظشان کند. پس از مدتی هم، آنها را در جیب لباس شهدایی میدیدیم که عقب میآوردند یا مجروحانی که بدنشان بهمعنای واقعی کلمه تکهتکه شده بود. این مسئله اندوه زیادی برایمان داشت که قابل وصف نبود. همهی اشکها و رنجهایمان میشد برای رزمندهها؛ حتی خیلی بیشتر از اشک و دلتنگی برای بچهها و خانوادههایمان.
***
خطرهایی غیر از خطرهای جنگی هم بود؛ تا دلتان بخواهد. گاهی بیرون از چادرها آتش درست میکردیم که گرگها حمله نکنند. موشها هم به تعداد زیاد و همیشه بودند. بهشدت میترسیدیم؛ اما چارهای جز تحملشان نبود. بارها موقع بستهبندی، موشی میآمد و از جلوی چشممان رد میشد. شبها به دستشویی رفتن هم، مسئلهی دیگری بود؛ بهویژه اگر خانمی باردار بود. در این مواقع، حتماً همراهش چندین خانم دیگر میرفتند که نترسد. البته با فاصلهای از چادرها، چند سرباز کشیک هم میدادند؛ اما بر ترس زندگی شصت زن تنها در وسط بیابان، نمیشد به این راحتیها غلبه کرد.
***
در چادرها برای مولودی اهل بیت(ع)، جشن هم برگزار میکردیم، یا در تولد همکاران، که به این ترتیب فضا را کمی شاد کنیم.
یک ماه مانده به عید نوروز هم، درخواست گندم میدادیم که از شهر برایمان بیاورند. گندمها را در ظرفهای فلزی کوچک یا در پوکههای خالی، سبز میکردیم و دم عید به منطقه میفرستادیم. گاهی هفتسینهایی را هم درست کرده و همراه سبزهها ارسال میکردیم. خودمان هم دور یکی از همین هفتسینهایی مینشستیم که میچیدیم و به دور از خانوادهها و بچههایمان، با یاد شهدا و رزمندهها، برای پیروزی اسلام دعا کرده و سال را نو میکردیم. تنها وسیلهی ارتباطی که با بیرون داشتیم، رادیوهای کوچکی بودند که هر چادر یکی داشت و مرتب روشن بود.
در این بین، قصهی عاشقانه هم پیش آمد. یکی از رزمندهها که میآمد بستهبندیها را تحویل بگیرد و ببرد منطقه، از یکی از خانمها خواستگاری کرد. امام جماعت هم با اجازهی تلفنی از پدر و مادر عروس و داماد که از قبل در جریان بودند، خطبهی عقد را بینشان جاری کرد و لحظات زیبا و شادی ایجاد شد.
یکی از خاطرات خوب و قشنگ روزهای چادرهای صحرایی، بچههایی بودند که در این چادرها به دنیا آمدند. خانمهای باردار بهقدری مشغول کار میشدند که گاه، تاریخ دقیق زایمان از دستشان درمیرفت و یکدفعه، نیمهشب درد زایمان سراغشان میآمد. خودم چندین ناف بچه را در همین چادرها بریدم. آنقدر صدای گریهی این نوزادها در بدو تولد امیدبخش و زیبا بود که هنوز با لبخند از آن خاطرهها یاد میکنم. در آن چادرها نوزادهایی به دنیا آمدند که حتی لباس مناسب قدوقوارهی کوچکشان نبود تا تن نازک و ظریفشان کنیم. میخندیدیم و با لباسهای تمیز خانمها، میپوشاندیمشان و کهنهشان میکردیم. میگفتیم اینها، بچههای انقلابی هستند که در چادرهای صحرایی متولد میشوند. از آن طرف جوانهای دستهگلمان پرپر میشدند و از این طرف، سربازان کوچک به دنیا میآمدند. جالب اینکه در آن مدت، نُه نوزاد در چادرها به دنیا آمدند و همه پسر بودند.
***
یکشنبه، بیستوچهارم دی ١٣٦٥، ساعت یازده ظهر و هوا سرد بود. آن روز از ساعت چهار صبح، دیگ آش بار گذاشته بودیم. کار پخت تمام شده بود و مشغول ریختن آش در سطلهای دردار بودیم. ناگهان بمباران شد. همراه خانمهای دیگر گروهانمان بیرون بودم؛ گروهان رسولالله(ص). تکهای از بمب خوشهای پشت پای من منفجر شد. همانجا با صورت بر زمین افتادم. بیهوش نشدم؛ اما خیلی هم متوجه اوضاع نبودم. تا چشم کار میکرد، خون بود و تکههای بدنهایی که اینور و آنور افتاده بودند. بلافاصله راهی بیمارستان شدیم. یادم هست که ساعت دوازده و بیست دقیقه، به بیمارستان دویستتختخوابی کرمانشاه رسیدیم. اینکه میگویند تا بدن داغ است درد احساس نمیشود، دقیقاً درست است. از لحظهی اصابت بمب و مجروح شدنم تا یک ساعت بعد از رسیدن به بیمارستان، درد نداشتم؛ اما فقط خدا میداند چه درد وحشتناکی سراغم آمد. مرتب از درد بیهوش میشدم و به هوش میآمدم.
همان روز کرمانشاه را هم بمباران کرده بودند و بیمارستان بهشدت شلوغ بود. دیگر فرصتی نبود که به همه رسیدگی کنند. صدای ناله و فریاد مجروحان با دردهای شدید، برای من که گوشهی راهروی بیمارستان افتاده بودم، هزاربار از مرگ فراتر بود. از نوک پا تا سرم، غرق در ترکش بود. صورتم داغون شده بود و بهشدت میسوخت. احساس میکردم پاهایم آتش گرفتهاند. به همهی اینها، اضافه کنید که فرزند سومم را ششماهه باردار بودم و فکر و ذکرم بچهی داخل شکمم هم بود. خدای من، این همه درد را چطور میتوانستم تحمل کنم؟
تا ساعت هفت و هشت شب، همانطور گوشهی راهروی بیمارستان مانده بودم؛ تا اینکه خانوادهام آمدند و بستری شدم. 48 ساعت نگهم داشتند؛ اما بیمارستان بیش از حد شلوغ بود، امکان رسیدگی خیلی ضعیف و اوضاع من بسیار وحشتناک.
همسرم تصمیم گرفت که به تهران منتقلم کنند. همراه چند مجروح دیگر، عازم فرودگاه شدیم که آنجا را هم زدند. مجبور شدیم با همان آمبولانس تا تهران برویم. درد کُشنده شده بود و دخترم، در مسیر جادهی ساوه سقط شد. مسیر کرمانشاه تا تهران، مثل جهنمی سوزان برایم تمام شد؛ آنهم با خونریزی شدید. دختر جوانی همراهم بود. هیچ مسکّنی نبود و تنها، سِرُمی به دلیل پیدانشدن رگ در دستهایم، به رگ گردنم وصل بود.
***
به بیمارستان ولیعصر تهران رسیدیم و بهدلیل شدت عفونت بدنم، سریع به اتاق عمل منتقل شدم. سه روز بعد از عمل، احساس خارش و سوزش شدیدی در پاهایم داشتم. آمدند پانسمان را تعویض کنند که تازه متوجه شدم پای چپم را از زانو قطع کردهاند. دکتر وقتی دید فهمیدم، پرسید: «ناراحت شدی؟» گفتم: «نه. با خدا معامله کردم. روزی که رفتم گیلانغرب، میدانستم هر اتفاقی ممکن است بیفتد.» راستش ترسیده بودم. آنموقع نمیدانستم پرتز هست و برای همین، ترسیدم از اینکه چطور میتوانم بدون پا و با عصا برای بچههایم مادری کنم. برای پای راستم هم مچ، زانو و لگن مصنوعی کار گذاشته شده بود. رسماً پاهایم ازکارافتاده به نظر میآمدند؛ تا اینکه پرتز کار گذاشتند و اوضاع بهتر شد. پوست صورتم هم، سوخته و داغون شده بود؛ اما یک دکتر ارمنی با پیوند پوست کمرم، صورتی صاف و مرتب برایم ساخت؛ طوری که به قول خودش، هنوز هم کسی متوجه جراحی پلاستیک صورتم نمیشود. دو دستم هم پر از ترکش شده بود و هست. دو سال پیش، شانزده ترکش از دستهایم بیرون آوردند.
روزهای سخت من در بیمارستان، هشت ماه طول کشید. همسرم که تا روز مجروحیت من در جبهه حضور داشت، جوانمردانه تمام لحظات روی یک صندلی، پابهپای من در بیمارستان کنارم ماند.
بعد از این ماجرا، دیگر به کرمانشاه نرفتم. با این وضعیت جسمانی، باید همواره به تهران و بیمارستان رفتوآمد میکردیم. همسرم از کرمانشاه انتقالی گرفت و در خانههای سازمانی محل کارش، ساکن شدیم؛ در حالی که هرگز از مجروحیت من، خم به ابرو نیاورد و همیشه با دلگرمی همراهم بود.
***
با هفتاددرصد جانبازی و با دو پسر بچهی هفت و پنجساله، سراغ زندگی رفتم. خدا را شکر میکردم که باز میتوانم برای بچهها غذا بپزم و کارهای ضروری خود و بچهها را تا حد زیادی انجام بدهم. چهار سال بعد هم، خدا یک پسر دیگر به من هدیه داد. حسین، یزدان و بهویژه ایمان را که حالا دانشجوی دکتری اقتصاد است، با سختی بزرگ کردم؛ اما تمام تلاشم را کردم که خوب بزرگ شوند.
حالا صاحب سه نوه هستم که این روزها را برایم قابل تحمل میکنند. سنّم بالا رفته و دردهایم خیلی بیشتر شده است. به اینها، دیسک و آرتروز شدید را هم اضافه کنید. مرتب راهی بیمارستان هستم. با اینهمه، ذرهای از راهی که انتخاب کردم و رفتم پشیمان نشده و نیستم. هیچ مسئول و نهاد و حتی کسى از مردم، هرگز به دیدنم نیامدهاند. امیدوارم خدا و شهدایمان، همین تلاش ناچیز را از من و خانوادهام قبول کنند.