نوع مقاله : ماجرای واقعی
برگهای درختها با نوازش باد، هر لحظه ژست جدیدی میگرفتند. زیر بلندترین درخت باغ ایستاد. چتر سفید مخمل را روی سرش گرفت. به آسمان نگاه کرد. خندهی نازک گلهای رز صورتی که تا کنار دستانش قد کشیده بودند، از گوش تورهای لباسش رد شد. تا سرش را برگرداند نگاهشان کند، صدای مادرش بلند شد: «پاشو دیگه... لنگ ظهره... . مریم صبح پویا رو برده مدرسه و رفته دانشگاه، تو هنوز خوابی؟!»
استرس گرفت. چتر از دستش افتاد و همین که عکاس خواست حرف بزند، مادرش در اتاق را باز کرد. صدایش نهفقط مرضیه، که تکتک لباسها و وسایل نامرتب روی زمین را هم بیدار کرد.
- چقدر بهت گفتم نرو زمینشناسی بخون، کار پیدا نمیکنی؟ مگه گوش کردی؟...
مرضیه انگار از بهشت دوباره به جهنم برگشته بود. از روی تختش که بلند شد، مادرش گفت: «خوب که مریم ازت الگو برنداشت... . دختر اینقدر بیفکر و نامرتب؟!»
حوصله نداشت. به حیاط رفت. گوشیاش را روشن کرد. در اینستاگرام چرخید. هیچ پُستی حالش را خوب نمیکرد. سرش را به نردهها تکیه داد و تا آمد از ابرها پلی به باغ و عکاس همیشهمنتظر بزند، خواهرش زنگ زد.
- چطوری مریم؟... کی میزنگه روشن باشم؟ دوستهام... شوهرکردن و بچه دارن... با این گوشی که چی بشه، کی ببینه؟ کیفیت نداره... .
ناگهان از جایش بلند شد و چنان با فریاد گفت: «دروغ میگی!» که خواب نهفقط از سر خودش، که از سر گلدانهای روی پلهها هم پرید.
- خوش به حالش! وقتی مادرش اونقدر باکلاسه، باید هم... . بازم میخوای بگی پیر شدم؟... نه نمیام.
موبایلش را خاموش کرد. حوصلهی هیچ تبریکی را نداشت که بالارفتن سنّش را هشدار بدهد. صورتش را که برگرداند سمت چهارچوب حال، مادرش پرسید: «چی میگفت؟»
- باز سؤالات شروع شد مامان؟ چرا اینقدر گیر میدی؟ مگه بچهام؟... دختر کوچیکت بود؛ همون که سر خونه و زندگیشه... . میگفت خواهرشوهر 35سالهش نامزد کرده.
آهی کشید و به اتاق رفت. آینه را برداشت. چروکهای ریز پیشانیاش به چشمش آمد و دو تار موی سفیدش، مهر تأییدی میزد بر حرفهای مریم. آلبومش را برداشت. عکسها را که نگاه میکرد، یادش افتاد از ترس مادرش حتی یک عکس دستهجمعی با دوستانش ندارد؛ حتی مادرش اجازه نداد روز عروسی مریم عکس بگیرد؛ اما مادرشوهر خواهرش، هیچکاری به دخترش نداشت. عکس مینا را که دید، یادش آمد چندبار برای برادرش به خواستگاری آمدند؛ ولی پدر خدابیامرزش بدون پرسیدن نظرش، جواب منفی داد، مثل دیگر خواستگارهایش. شاید اگر کمی جرأت مریم را داشت و برای انتخاب پافشاری میکرد، الآن بچهاش هم بغلش بود؛ اما وقتی خواستگارهایش را مرور کرد، انگار خودش از هیچکدام مطمئن نبود.
غروب شده بود که مریم و پویا آمدند و از جلوی در حال شروع کردند به خواندن شعر تولدت مبارک. مرضیه به صدایشان بیدار شد. از اتاق که بیرون رفت، پویا پرید بغلش و هدیهبهدست گفت: «خالهجون، تولدت مبارک.» مرضیه کادو را باز کرد. کادویش یک موبایل «اپل» بود با کارت تبریکی که پویای کلاس اولی با دستخطش نوشته بود: «خالهجون بخند.»
مرضیه که لبخندش را شکوفاتر کرده بود، از مریم تشکر کرد. مریم گفت: «... موبایل خوب برات خریدم... باهاش عکسهای خوشگل بگیری. الآن همه با عکسهاشون خوش هستند. به همدیگه کلی فیس میرن. خواهرشوهرم همیشه کلی از خودش عکس میندازه... از فردا هم میای میریم باشگاه ورزشی تا حالت بهتر بشه.»
مرضیه قبول کرد و هر روز با مریم به باشگاه میرفت. مریم و دوستانش سلفیهای خودشان را در باشگاه به همدیگر نشان میدادند و مرضیه را به سلفیگرفتن از خود تشویق میکردند. او هم که خوشش آمده بود، تصمیم گرفت تمام عکسهایی را که در 32 زندگیاش نگرفته یکجا بگیرد. برای خودش آتلیهای در خانه راهانداخت. با لباسهایی که بیشترش را از مریم قرض میگرفت، از خودش سلفی میانداخت؛ بعد در فتوشاپ ویرایش میکرد، به دوستانش در باشگاه نشان میداد و تحسین و حیرت همه را دربارهی خودش برمیانگیخت؛ ولی هیچکدام از عکسهایش را در شبکههای اجتماعی نمیگذاشت. دیگر غصه نمیخورد و بهجای غصهخوردن، از خودش عکس میگرفت؛ اما بیرون که میرفت همانطور بیآرایش بود و چادری.
مادرش هم مدام از او به مریم گله میکرد و میگفت: «چرا این عکسا رو میگیره و میبره باشگاه به زنها نشون میده؟... همین مونده تو این شهر کوچیک، قصهش بیفته تو دهن هزار نفر که دختر فلانی اینجور... . شوهر که کرد، هر کاری خواست انجام بده... . تو الآن اینهمه قرتی میگردی، من حرفی زدم؟... صاحب داری. ... مرضیه دست من امانته تا صاحبش بیاد سراغش.»
مریم هم که با نظر مادرش موافق نبود، هربار با ربط قضیه به ازدواج، مادرش را توجیه میکرد.
ـ خواهرشوهر من پنج سال از من بزرگتر بود، اگه میخواست مثل مرضیه باشه، هیچکی نمیگرفتش... . نمیدونی این چقدر از خودش مدلهای مختلف عکس مینداخت و مادرشوهرم تو دورههمیها، به زنهای آشناشون نشون میداد... . بذار چهارتا عکس بگیره، بلکه دو نفر ببینن و بیان بگیرنش. الآن دیگه مردم اینجوری دختر انتخاب میکنند برای پسرهاشون. مگه چه عیبی داره آدم باحجاب باشه و باکلاس؟
**
یک ماهی از باشگاه رفتن مرضیه میگذشت. فریده، منشی باشگاه از اول حواسش به مرضیه بود و هر روز عکسهایش را میدید. از باکلاسی و حجابش خیلی خوشش آمده بود. برای همین، مرضیه را به پسرخالهاش سعید معرفی کرد. خواهر سعید هم بعد از چند روز تحقیق، به خانهشان زنگ زد و برای هفتهی آخر تیرماه، قرار خواستگاری گذاشت. ده روز تا هفتهی آخر تیر مانده بود. مرضیه مرتب لحظهشماری میکرد تا سریعتر آخر هفته شود. انگار دعاهای گلدانهای روی پلهها مستجاب شده بود و رؤیای عکسگرفتن در باغ با لباس عروس، داشت واقعی میشد. دیگر هر روز خانه را مرتب میکرد و سری به آشپزخانه میزد و هنر غذا پختنش را به قابلمهها نشان میداد.
آخر تیر شد و سعید و خانوادهاش به خواستگاری آمدند. سعید، مهندس عمران بود و همسن مرضیه. هر دو خانوادهی معتقد و مذهبی داشتند و خیلی از هم خوششان آمده بود. مشاوره هم شخصیت هر دو را مناسب ازدواج دانسته بود. یک ماه و نیم آشناییشان طول کشید و قرار شد روز عید قربان جشن عقد مختصری بگیرند.
دو هفته مانده بود به عید قربان، که مرضیه و مریم برای دیدن لباس عقد به بازار رفتند. مرضیه در پاساژ از لباسهای مختلف عکس میانداخت تا بعد به سعید نشان دهد. میخواست لباسش منحصربهفرد باشد. یک پیراهن صورتی کمرنگ در ویترین مغازهای دید که خیلی خوشش آمد. داخل رفتند تا فروشنده برایشان بیاورد و از نزدیک ببینند. پسر جوانی هم پشت سر آنها وارد مغازه شد و به لباسها نگاه کرد. همین که فروشنده لباس را آورد، مرضیه موبایلش را درون کیفش گذاشت و کیفش را روی میز. پسرک تا دید مرضیه کیفش را روی میز گذاشته، آن را برداشت. مرضیه و مریم حواسشان به لباس بود که فروشنده گفت: «خانم کیفتونو دزدیدند»؛ و پسرک را نشان داد. مرضیه صورتش را که برگرداند، پسرک رسیده بود دم در و سریع از راهپلههای پاساژ که کنار مغازه بود، پایین رفت. مرضیه پشت سرش میدوید و فریاد میزد: «دزد!» پسرک آنقدر تند میدوید که کسی نمیتوانست جلوی او بایستد. چند کوچه پشت پسرک دوید؛ ولی سرانجام پسرک وارد کوچهای شد که چند فرعی داشت و بعد از آن ناپدید شد. نفسزنان به سمت پاساژ برگشت. تا مریم را دید، گفت: «تند میدوید... نتونستم بهش برسم.» مریم گفت: «عیب نداره. کارتهات رو میسوزونی. مهم موبایلت بود.»
همین که مریم اسم موبایل را آورد، مرضیه چشمانش از حدقه پرید تو صورت مریم و گفت: «موبایلم!» تمام جیبهای مانتو و شلوارش را گشت؛ ولی ایندفعه برای اولینبار موبایلش را توی کیفدستیاش گذاشته بود.
- وای مریم، بدبخت شدم. همهی عکسهام را توی موبایلم ریخته بودم، تا ببرم عکاسی برایم ظاهر کند و بعد از گوشی پاک کنم... .
مرضیه همین را گفت و وسط پاساژ روی زمین نشست؛ مثل کسی که تمام زندگیاش را از دست داده. بعد با مریم به کلانتری نزدیک پاساژ مرکزی شهرشان رفتند و شکایت کردند. مرضیه به مسئول تشکیل پرونده گفت: «از همهچیز مهمتر، عکسهام بود که همهش تو رم خارجی موبایلمه.»
مسئول میگفت: «سارق با هر خطی از گوشیتون استفاده کنه، از طریق جیپیاس ردیابی میکنیم... .»
مرضیه سیمکارتش را سوزاند؛ ولی از پخششدن عکسهایش خیلی میترسید. دیگر نهفقط آرام و قرار، که خواب و خوراک هم نداشت. دو هفته بیشتر تا عقدش نمانده بود و به توصیهی مریم، قرار شد این موضوع را به کسی نگویند. شبها خواب میدید عکسهایش مثل تراکت توی خیابان ریخته و سعید همه را برداشته و برای همیشه از او دور میشود.
دیگر دلش نمیخواست موبایل بخرد، عکس بیندازد و حتی باشگاه برود. مدام با خود میگفت که اگر دیگران او را ترغیب نمیکردند، الآن فقط موبایلش بر باد میرفت، نه سلفیها و آبرویش. گاه مریم را مقصر میدانست، گاه تکنولوژی موبایل را و گاه مغازهی لباسفروشی را که دوربین مداربسته نداشت و چقدر یاد نگرانیهای مادرش میافتاد. کاش به حرفهایش گوش داده بود. هر روز دوبار به کلانتری و پاساژ میرفت تا شاید پسرک دزد را ببیند؛ به اینترنت سر میزد و عکسهای لورفته را میدید؛ ولی خبری نبود. مدام میترسید عکسهایش پخش شود و سعید رهایش کند. از ده روز مانده به عید، مرضیه و سعید خرید عقد را شروع کرده بودند. به گفتهی مریم، مثبت فکر میکرد و با خود فکر میکرد که تولد 33سالگیاش را با سعید، در خانهی خودشان میگیرد.
یک هفته مانده به عید، همهچیز را خریده بودند. عید جمعه بود و قرار بود دوشنبه حلقه را هم بخرند. مرضیه و سعید هر شب با هم تلفنی صحبت میکردند یا پیام میدادند. یکشنبه شب بود و قرار خرید حلقه را هماهنگ میکردند که سعید گفت: «خیلی خوشحالم شما رو پیدا کردم. ... شب خوش عروسخانم.»
مرضیه هم که خیلی خجالتی بود، بعد از خداحافظی پیام داد: «همیشه کنارم بمان، آرامش همیشگی زندگیم.» ولی نمیتوانست بخواند و کابوسها رهایش نمیکردند. مدام عکسهایش را در خواب میدید.
از آن روز هرچه به موبایل سعید، خانه یا شرکتش زنگ میزد یا پیام میفرستاد، سعید جوابش را نمیداد. نگران بود. عید داشت نزدیک میشد؛ ولی از سعید خبری نبود. مادر مرضیه چهارشنبه به خانهی سعید رفت. همین که در پذیرایی نشست، خواست سر بدعهدیشان گله کند که مادر سعید به او گفت: «کاش دربارهی دخترتون بیشتر تحقیق میکردیم. دختر شما مدل بوده»؛ و عکسهای مرضیه را نشان داد.
مادر به خانه آمد و با کلی دادوفریاد، ماجرا را به مرضیه گفت؛ مرضیهای که در تمام گذاشتهاش، هیچ نقطهی تاریکی نداشت و حتی به پسری هم نگاه نکرده بود، جز سلفیهایش که انگار در دست باد پخش میشد. او به سعید زنگ زد تا ماجرا را توضیح بدهد؛ ولی جواب نمیگرفت.
به مریم زنگ زد و از تجویزهایش گله کرد. مریم هم به خواهر سعید زنگ زد و خواهرش گفت: «من عضو شبکههای مدلینگ هستم و شنبه، تمام عکسهای بیحجاب مرضیه بهعنوان مانکن جدید با تیتر بسیار زنندهای برام اومد... . ما فکر نمیکردیم مرضیه مدل باشه. چرا به ما نگفتین؟»
مریم ماجرای دزدیدهشدن موبایل را برایش تعریف کرد.
مرضیه از صاحب کانال و سایت شکایت کرد و بعد از پیگیریهای پلیس، معلوم شد که سارق موبایل، عکسها را به یک سایت تبلیغاتی زرد فروخته که با زدن تیترهای مستهجن و نامتعارف، در پی بالاتربردن رنکینگ خود هستند. عید قربان تمام شد. مرضیه که هنوز سعید را دوست داشت، از ریز پروندهی دزدیدهشدن موبایلش عکس گرفت، همه را برای سعید فرستاد و پیام داد که پلیس عکسهایش را از شبکهها جمع میکند. سعید در جواب گفت که مگر میتواند تمام عکسها را از حافظهی گوشیها و ذهنها پاک کند؟ او ادامه داد: «من نمیتونم به تکتک کسانی که عکس تو رو با اون تیتر زننده دیدن یا میبینن، بگم همسر من مدل نیست و فقط موبایلش رو دزدیدن. تقصیر خودته. اگه عکسهات رو با موبایل نمیگرفتی، اینطوری نمیشد. ... من نمیخوام عکس همسرم رو همه داشته باشند... . من خیلی دوستت داشتم. خدا میدونه که چقدر منتظر بودم برای همیشه مال من شی؛ ولی ببخشید نمیتونم. برای همیشه خدانگهدار.»
سعید چه میدانست که مرضیه برای فرار از افسردگی به باشگاه رفت و برای اولینبار بود که از این عکسها میانداخت تا اینکه او را پیدا کرد؟ ولی چه زود زندگی، همراهش را از او گرفت.
حالا مرضیه مانده بود و تنهاییهایش و عشقی که در دلش به سعید داشت. بدتر از همه، بهخاطر عکسهای پخششده، دلش نمیخواست حتی دیگر از خانه بیرون برود. دیگر حتی خبری از عکاس رؤیاهایش هم نبود.