نوع مقاله : پسغام زن

10.22081/mow.2018.65929

زهرا مروستی

(فرهنگ)

خط و خال قاجاریان

ابروی پاچه‌بزی، پیوندی، کمانی، خورشیدخانمی، قمربنی‌هاشمی و...؛ این مدل ابروهای ایرانی، در چه زمان و مکانی از تاریخ رایج شدند و هر کدام چه حکایتی دارند و داستانی؟ فقره اول از ابروان نام‌برده، متعلق به زمانه‌ی حال حاضر است. ابروها هرچه پرپشت‌تر، شیک‌تر و شکیل‌تر! اما ابروی خورشیدخانمی، قمربنی‌هاشمی و قجری که در مدل شبیه هم هستند، متعلق به دوره‌ی قاجاریان و تیروطایفه‌شان است. نقاشان قاجاریه برای تمثال خورشید، ابروهای پیوندی کشیده و کمانی ترسیم می‌کردند که به «ابروی خورشیدخانمی» معروف بود و برای تمثال حضرت ابوالفضل، ابروانی پیوندی و کشیده با چشم سرمه‌زده، که این مدل به «ابروی قمربنی‌هاشمی» مشهور بود. ابروهای قجری نیز شبیه این دو مدل، پرپشت، پیوندی و کشیده بود. نسوان قاجار با تبحر هرچه تمام‌تر، ابروهای بور، نازک، کم‌پشت و لنگه‌به‌لنگه را به یک شکل درمی‌آوردند؛ آن‌هم نه با تاتو و اکسنشن، بلکه با گیاهی به نام «وسمه»! وسمه، برگی‌ست که چون سائیده‌اش در آب خیس شود، رنگ سیاه پس می‌دهد که آن را زن‌ها در ظرفی به اسم وسمه‌جوش جوشانده و به‌کار می‌بردند. طریق استفاده از آن به این صورت بود: اول رنگ که آن نیز سائیده‌ی برگ رنگین دیگری بود، بسته با وسمه آن را آب می‌دادند. جداگانه نیز به‌کار می‌بردند.»

عکس‌های زنان قاجار را که می‌بینیم با آن ابروهای ضمخت و سبیلو، چاق و گرد و قلنبه با پوشش ویژه‌ای که ابتکار ناصرالدین‌شاه از سوغات فرنگ بود، پیش خود می‌گوییم: «مگر زن هم به این درشتی و ضمختی می‌شود!» احتمالا که نه، بلکه صددرصد در صد سال آینده، در شکل و شمایل‌مان همین را بگویند و کلی عیب و ایراد که چه بدسلیقه! اقتضای مد همین است؛ چراکه سلیقه‌ی خود نیست و هم‌رنگ جماعت شدن است؛ حتی به بهای ازدست‌دادن طبع زیبایی‌شناسی، حسن سلیقه و علاقه‌ی شخصی خویشتن. پیروی از مد در این دوران، برگرفته از سریال‌ها و شبکه‌های ماهواره‌ای و آن طرف آبی است؛ اما در دوره‌ی ناصرالدین‌شاه که از تلویزیون و سریال‌های رنگارنگ خبری نبود، مد از کجا نشأت می‌گرفت؟ در دوره‌ی شاه نام‌برده، جالب است که بدانید اندرونی و حرمسرا، مرکز مد ایران بود. به گزارش «دوستعلی‌خان معیرالممالک»، زنان شهری پیوسته چشم به اندرونی شاه دوخته بودند تا پوشش و آرایش‌های تازه‌ای را تقلید کنند که آن‌جا به وجود می‌آمد؛ حتی اگر مد این بود که زنان حرمسرا چون «أنیس‌الدوله»، «عصمت‌الدوله»، «عزت‌الدوله» و خلاصه هرچه دوله و سلطنه برای عرض ارادت به شاه، با آن سبیل‌های چخماقی‌اش، پشت لب را سیاه کنند و خود را سبیلو و خالی بر گوشه‌ی لب بگذارند. آن‌ها که خود خط و خالی داشتند، همان را با وسمه پررنگ‌تر می‌کردند و دریغ نمی‌کردند در پیروی از مد زنان حرمسرا. البته با این‌همه خط و خال، «قهرمان‌میرزا عین‌السلطنه» در کتاب خاطراتش، نوشته است: «بزک‌ها خیلی ساده و ظریف شده و دیگر از آن خال‌ها و خط‌ها و رنگ و زلف بچه خبری نیست که مثل فیل نقاشی بودند و تمام بدن را مثل وحشی‌های دنیا پر از خال و رنگ می‌کردند.»

(تکنولوژی)

چاپیدن با اسکناس

حدود قرن دهم بود که اسکناس‌هایی به‌نام «چاو» در تبریز چاپ و به دست مردم داده شد؛ اما مردم خیال کردند که پادشاه مملکت و دولت‌مردان، می‌خواهند با این کاغذها سرشان را کلاه بگذارند و اجناس را از دست‌شان بقاپند، بچاپند و بدزدند. واژه‌ی چاو، مخصوص اسکناس‌هایی بود که از چین آمده بود. این‌که شایعه‌سازان گفتنه‌اند یا تاریخ‌نویسان نگاشته‌اند، هیچ بعید نیست که مردم اسکناس‌های چاوی را برنتابیدند و در اعتراض خویش، این کلمه را تغییر دادند به اسکناس‌های «چاپ»ی. این چاپ از چاپیدن می‌آید که به‌معنای دزدی، چپاول و غارت است. با شورش مردم تبریز، این مدل از معامله برچیده شد و به شیوه‌ی سنتی خودشان پایبند ماندند؛ یعنی با همان سکه‌های طلا و نقره و مبادله‌ی کالا به کالا خرید و فروش می‌کردند. قدمت مبادله‌ی کالا به کالا، بیشتر از همه‌ی این‌هاست و در بیشتر جوامع جهان وجود داشته. به این صورت که گاو، گوسفند و الاغ یا برنج، گندم و از این قبیل موارد، میزان ارزش معامله‌ها بود. مردم برای تأمین مایحتاج خویش، برای مثال گندم را با گوسفند مبادله می‌کردند. حتی سابقه داشته که برای دریافت اشتراک روزنامه، مرغ بابت هزینه‌اش پرداخت کنند یا مردم حتی بابت مزد همان میرزاهای مکتب‌خانه‌ها‌ی خودمان، مرغ و خروس، ترشی و مربا، پنیر و... می‌دادند. گذشت و گذشت و رسید به ناصرالدین‌شاه قاجار؛ پادشاهی که شیفته‌ی غرب و تکنولوژی و نوآوری بود. البته این شاه بیشتر به کالسکه، اپرا، نمایش و بالماسکه علاقمند بود تا بانک، پول و اقتصاد؛ اما خزانه‌ی مملکت که خالی می‌شد، یاد گرفته بود که برای پرکردنش و تأمین خرج سفر به فرنگ، امتیازهایی را واگذار کند. سپهسالار وزیر وقت، این فرصت را مغتنم می‌شمارد و زیر گوش شاه پچ‌پچ‌هایی می‌کند و زمزمه‌هایی؛ زمزمه‌ای که شاه مملکت را وسوسه می‌کند تا قراردادی را با شخصی یهودی ـ انگلیسی، به‌نام «رویترز» ببندد که به همین نام هم معروف شد. طبق این قرارداد، آن‌طور که «لرد کرزن»، وزیرمختار انگلیس در ایران، در کتاب «ایران و مسئله‌ی ایران» نوشته، «تسلیم و واگذاری کلیه‌ی منابع صنعتی مملکتی به فردی خارجی، حقیقتاً عجیب و غریب به نظر می‌رسد و حرارت انگلیس‌دوستی در تهران، در هیچ تاریخی به این اندازه بالا نرفته بود. چنین تسلیمی را در تاریخ فقط می‌شود رؤیا تصور کرد؛ یعنی سال 1289 هجری‌قمری (1250 هجری‌شمسی) وقتی ناصرالدین‌شاه در ازای چهل‌هزار لیره طلای بریتانیا، آن‌هم به‌صورت قرض، حق چاپ اسکناس و تأسیس بانک با امتیاز راه‌آهن و استخراج همه‌ی معادن ایران به‌جز طلا و استفاده از جنگل و همه‌ی منابع طبیعی را به رویترز واگذار کرده است.» این قررارداد درنهایت با اعتراض مردم، علما و روحانیون مُلغی شد؛ اما طمع رویترز، بی‌شباهت به یهودی نمایش‌نامه‌ی «تاجر ونیزی» اثر «شکسپیر» نیست. در این نمایش‌نامه، جوانی از سر ناچاری از این شخص یهودی وام می‌گیرد و قرار می‌شود در عوض این وام اگر نتواند به‌موقع با سودش پرداخت کند، او حق دارد که یک گرم گوشت بالای قلب او را با چاقو بشکافد. طرف‌حساب رویترز اگر ناصرالدین‌شاه بود، حتماً با چاقو می‌افتاد به جانش و جای یک‌گرم گوشت، صدها گرم می‌برید. البته رویترز کوتاه هم نیامد و تا قران آخرش را از شاه پس‌گرفت و بانکی انگلیسی، به‌واسطه‌ی پسرش رایترز در ایران تأسیس کرد و آن‌وقت بود که اولین اسکناس‌های کاغذی با تصویر ناصرالدین‌شاه چاپ شدند. بعد از آن چاپیدن تاریخی با اسکناس‌های چاو و عدم پذیرش مردم، این یکی را با آن‌همه فضاحت شاه، چاره‌ای جز قبول نداشتند. اسکناس‌های کاغذی از آن زمان به بعد، در ایران میزان ارزش شد؛ اما گاو و گوسفند و طلا و نقره کجا و پول‌های کاغذی کجا! آن‌هم اگر بخواهد بی‌پشتوانه‌ی طلا و... چاپ شود و به خورد مردم داده شود که حتماً مصداق چاپیدن و قاپیدن است و بر سر مملکت، تورمی به‌بارمی‌آورد که از هزار زلزله‌ی شش و هفت ریشتری، بدتر است و خانمان‌براندازتر.

(بانوشناخت)

زینب‌پاشا، رابین‌هود زمانه‌ی خویش

«اگر شما مردان جرأت ندارید که جزای ستم‌پیشگان را کف دست‌شان بگذارید، اگر می‌ترسید که دست دزدان و غارتگران را از مال، ناموس و وطن خود کوتاه کنید، چادر ما زنان را سرتان کنید و در کنج خانه بنشینید و دم از مردی و مردانگی نزنید؛ ما به‌جای شما با ستمکاران می‌جنگیم.»

شاید با شنیدن این گفتار، این فکر به ذهن‌تان خطور کند که این را زنی فمینیست امروزی گفته است؛ البته که این‌طور نیست. این، فریاد زنی مبارزه‌جوست در دوره‌ی قاجاریان علیه نابرابری‌ها و بی‌عدالتی‌ها، به‌نام «زینب‌پاشا». او که با نام‌های «بی‌بی شاه زینب»، «زینب باجی» و «ده‌باشی زینب» مشهور است، در محله‌ی قدیمی «عموزین‌الدین» تبریز، در خانواده‌ای فقیر و روستایی به دنیا آمد. فقر، رنج و محنت، ظلم و ستم فئودال‌ها، اشراف‌ها، بزرگ‌زادگان و دولت‌مردان قاجار، از او شخصیتی ساخته بود که تاب و تحمل ذره‌ای ستم را نداشت و برنمی‌تابید. او با کوچک‌ترین ظلمی برمی‌آشفت، خاطرش مکدر می‌شد، چادر به کمر می‌بست و با هرچه شده اسلحه یا چماق و سنگ، دمار از روزگار ظالم برمی‌آورد؛ نمونه‌اش «قرارداد رژی». طی این قرارداد ناصرالدین‌شاه، باز برای تأمین بودجه‌ی سفرش به فرنگ، انحصار توتون و تنباکو را تمام و کمال، به‌مدت پنجاه‌سال به «ماژور تالبوت» انگلیسی و شرکایش واگذار کرده بود. انگلیسی‌ها هم در عوض مبلغی را به شاه دادند، به ایران آمدند و مانند کسانی که ایران را فتح کرده باشند، به سراسر وطن‌مان مأمور فرستادند. فتوای «میرزای شیرازی» و ابتکار تحریم تنباکوی او، در این میان خالی از لطف نبود؛ چراکه در پی آن زنان حرمسرا قلیان‌ها را شکستند، مردم در دکان‌ها را بستند و بازارها و کار کشت توتون و تنباکو تعطیل شد. در تبریز نیز، بازاریان به نشانه‌ی اعتراض چنین کردند. چند روزی که گذشت، مأموران به زور و ارعاب و تهدید و وعده و وعید، کسبه‌ی بازار را مجبور به باز کردن مغازه‌ها کردند. چند ساعتی از بازکردن مغازه‌ها نگذشته بود که زنانی چادر به کمر بسته، در محل حاضر شدند و با اسلحه، سنگ و چماق، به جان مأموران افتادند. بازار دوباره تعطیل شد. زینب‌پاشا کسی بود که رهبری این زنان را برعهده داشت. قصه‌ی رابین‌هود و زورو، چه متعلق به عالم فیلم باشد و چه واقعیت، همگی این شخصیت‌ها و قهرمان‌ها مرد بوده‌اند و جنس مؤنث در این رجال قوامون یا نبوده یا راه نیافته است و یا تفکر و اندیشه‌ی این‌که زنان در پس پرده باشند و در خفا، هر کدام که باشد، زینب برخلاف عرف و عادت مرسوم زنان، چون رابین‌هود ظاهر می‌شود، حق فقرا را از گلوی اغنیا درمی‌آورد و آن را میان تهی‌دستان تقسیم می‌کند؛ در روزگاری که فئودال‌ها و اشراف، ارزاق عمومی ـ به‌ویژه غلات ـ را در فصل خرمن از روستاییان به قمت نازل می‌خریدند، در انبارها جمع می‌کردند و در زمستان که ذخیره آرد مردم تمام می‌شد، آن را به قیمت گزافی عرضه می‌کردند. «در این روزهای سیاه قحطی و گرسنگی، در حالی که مردم بی‌چیز برای خریدن چند قرص نان از پگاه تا شامگاه، جلوی نانوایی‌ها صف می‌بستند و گریه‌ی کودکان گرسنه گوش فلک را کر می‌کرد، محتکران هزاران خروار غله را در انبارها پنهان کرده بودند.» زینب‌پاشا همراه یارانش که همگی زن بودند، انبار غلات را شناسایی می‌کردند، در فرصت مناسب به آن‌ها حمله می‌کردند و غلات را میان تهی‌دستان تقسیم می‌نمودند. «او زنی بود که طعم تلخ گرسنگی را چشیده و آگاه به ستم زمانه و به فکر سیرکردن گرسنگان و بی‌چیزان و دشمن سرسخت محتکران و انبارداران شکم‌باره و مشوق زنان علیه نابرابری‌ها و بی‌عدالتی‌های زمان بود.» شخصیت محکم وکاریزماتیک وی، به‌گونه‌ای اثرگذار بود که میان اشعار و متل‌های مردم آن دیار، راه پیدا کرده بود.

«زینب‌پاشا با یک چماق، رو کرده بر بازارها

گویا که رو کرده عدو، بر اردوی تاتارها

چادر بسته بر کمر، بالا زده دستارها

رخ زیر دستارش نهان، هم زیور و گوشوارها

تنظیم کرده نقشه‌اش، هم راه و رسم کارها

فرمان یورش داده بر یاران سوی غدّارها....»

او بعد از کلی مبارزه، آماده‌ی زیارت حضرت سیدالشهدا(ع) می‌شود و همراه با قافله‌ای راهی کربلا. در آن‌جا مأموران عثمانی با بدرفتاری و زور، زوار را اذیت می‌کردند و تفتیش. شاید آن‌ها نمی‌دانستند میان قافله، شیرزنی‌ست که ستم هیچ‌جوره در کتش فرونمی‌رود. زینب آرام ننشست و با عده‌ای از زنان، به مأموران عثمانی حمله کرد. آن‌ها ناگزیر فرار را بر قرار ترجیح دادند و زینب‌پاشا، آسوده‌خاطر همراه قافله به کربلا رفت. از این‌جا به بعد، تاریخ‌دانان دیگر نمی‌دانند که سرنوشت این بانوی قهرمان چه شد؛ اما سریال نیمه‌کاره بماند و آن‌هم ندانی پایان قهرمان فیلم چه شد، زیاد دل‌چسب نیست و با اعصاب و روان آدمی بازی می‌کند. به همین دلیل بیشتر منابع، پایان خوش فیلم را این‌گونه تمام کرده‌اند که زینب‌پاشا «در آخرین سفر خود، عاشقانه در حضور سالار جوان‌مردان، آرام گرفته و جان به جان‌آفرین تسلیم کرده است. پیکرش هیچ‌گاه به تبریز و زادگاهش، محله‌ی عموزین‌الدین نیامد و گویا در کربلا دفن شده است!» هر چه بود، حقیقت این است که زینب‌پاشا «نمونه‌ای از زنان رشید و معروف تبریزی‌ست که مانند بیشتر شخصیت‌های تاریخی آذربایجان، راه به کتاب‌ها نیافته و فراموش شده است. زندگی و مبارزات این زن شجاع، در هاله‌ای از ابهام فرورفته؛ ولی به‌علت اهمیت قیامش، نام وی زنده و خودش نیز مشهور است.»

(غذا)

در دیزی را باید بست!

«چو آبگوشت به دوش افکند سجاده‌ی نان

به گردنش کنم از دانه‌ی نخود، تسبیح»

صدالبته منظور شاعر از سراییدن این شعر، آبگوشت‌هایی بوده که به «نخودآب» مشهور بوده‌اند و آبگوشت‌هایی که ما می‌خوریم، قابل قیاس با گذشتگان‌شان نیستند. از لحاظ طعم و رنگ، خیلی بهتر شده‌اند؛ اما از لحاظ قوت، آبگوشت هم آبگوشت‌های قدیم! در زمان قاجار بود که این تغییرات، کم‌کم در این غذای مقوی رخ نمود. اولی‌اش سیب زمینی بود که «میرزاملکم‌خان» از فرنگ آورده بود. آن سیب‌زمینی‌ها، خیلی کوچک بودند و ریزه و میزه که به «آلوملکم‌خان» مشهور بودند. در طول زمان، ژنی تزریقش کردند و اصلاحاتی انجام دادند که سیب‌زمینی‌ها درشت‌تر و غول‌پیکرتر شوند. دومی‌اش که به آبگوشت اضافه کردند و کلی طعم، رنگ و عطرش را تغییر داد، گوجه‌فرنگی بود. این فقره هم که جزء لیست تراریخته‌هاست و کلی در مضراتش فرموده‌اند؛ به‌ویژه در سرطان‌زابودنش که البته این را اطبای طب سنتی می‌گویند و اطبای مدرن، از این محصول فرنگی تعریف و تمجید می‌کنند و از ضدسرطان‌بودنش می‌گویند. ما که نفهمیدیم دعوای این دو طب سنتی و مدرن را! سرتان را درد نیاوریم و زیاده‌گویی نکنیم، آخر سر در دیزی باز است و حیای گربه کجا رفته؟

و اما طبخ آبگوشت سیر

مواد لازم: گوشت آبگوشتی، نخود و لوبیای سفید، برنج، گندم پوست‌کنده، سیر، پیاز، فلفل، زردچوبه و نمک.

دستور طبخ: «گوشت، نخود، لوبیا، گندم، سیر و پیازش را با هم می‌ریزیم. گوشت که نیم‌پز شد، برنج را با فلفل، زردچوبه و نمک می‌افزاییم.»

آبگوشت‌های دیگری نیز هست؛ از جمله آبگوشت به، آبگوشت نعناجعفری، آبگوشت آجیل و... که این مفصل در این کلام مختصر نمی‌گنجد. در دیزی را دیگر باید بست، تا خوب جا بیفتد.