نوع مقاله : گفتوگو
نرجس عطارنژاد، مادر شهید و جانبازیست که مبارزههایش در انقلاب و فعالیتش، در گردان رزمی خاطرات خواندنی بسیاری دارد
خانمهایی که امروز پای درس اخلاق و دینداری «نرجس عطارنژاد» مینشینند، شاید ندانند زن سالخوردهای که حالا منبرنشین شده، روزگاری برای خودش شیرزنی بوده است و هنوز همپای ثابت مبارزات سیاسی انقلاب اسلامیست. او از سال ۱۳۴۲ تاکنون، دست از مبارزه برنداشته است و در بحبوحهی انقلاب، طاغوتیها برای دستگیری و به دام انداختنش، بارها نقشه کشیدند؛ اما هربار به لطف خدا، توسل و تیزهوشیاش در دام ساواک نیفتاد. او بارها سفیر فرهنگی ما در کشورهای اروپایی بوده است و در سالهای دفاع مقدس، بهعنوان تیرانداز به جبههی گیلانغرب اعزام شده است. از سالهای مبارزهاش که میگوید، انگار تاریخ جلوی چشممان زنده میشود. او زن مبارز و مادر شهیدیست که در مبارزه و اعتراض به قرارداد کاپیتولاسیون و تبعید امام گرفته تا پخش اعلامیههای ضدطاغوتی و همچنین تشکیل پایگاههای بسیج در بدو انقلاب و... حضور فعال داشته است. شنیدن هر فصل از زندگی عطار نژاد، مشهور به «خانم کاشانی»، میتواند دستمایهی کتابی باشد؛ اما در متن کتاب زندگی او، داستان مادرانههایش، همدلی با همسرش و همچنین دلشورههای «محمود کاشانی ادیب (همسر نرجسخانم)، چاشنی همهی خاطرات او در دوران مبارزههاست.
نرجس عطارنژاد که متولد شهرری است، تمام سالهای زندگیاش را نهتنها در این شهر، بلکه در یک کوچه و نیمقرن را در فقط در یک خانه گذرانده است؛ خانهای که سالهاست درآن منبر میرود. اهالی شهرری، خانهی او را بهنام خانوادگی همسرش، خانهی «کاشانیها» میشناسند. ثبات و شهرت خانوادگی و همچنین روحیهی مبارزهطلبی اعضای خانوادهی او، باعث شده است که نامش، بهعنوان یکی از زنان مشهور بدرخشد و مورد اعتماد اهالی شهر باشد. او در امور خیریه و مدیریت یکی از بزرگترین مؤسسههای خیریهی شهرری نیز دخالت دارد.
از چه زمانی وارد مسائل سیاسی شدید؟
در خانوادهای مذهبی بزرگ شدم. دقیقاً یادم میآید که پدرم برای مراسم رحلت «آیت الله بروجردی»، به قم رفته بود. او نزدیک اذان صبح به خانه برگشت. مادرم به پیشواز پدر، از خواب بیدار شده بود و آرامآرام با پدرم صحبت میکرد.
- حالا بعد از رحلت آیتالله بروجردی، چه کسی مرجع تقلید میشود؟
همانطور که در خواب و بیداری حرفهای پدر و مادرم را میشنیدم، اسم «آقای روحالله خمینی» را از پدر شنیدم. با شنیدن نامش، حس محبتی به ایشان پیدا کردم که از همان رختخواب، خطاب به پدرم گفتم: «من میخواهم از آقای خمینی تقلید کنم.» پدرم جواب داد: «خیلی هم خوب!» نمازم را که خواندم، همانطور سر سجاده با خود تکرار کردم: «بعد از این، از آقای خمینی تقلید میکنم... اللهاکبر.» از آن لحظه، انگار رشتهی محبتی در دلم به ایشان وصل شد. این اولین انتخاب سیاسی و دینی زندگی من بود. آن موقع داشتن مرجع تقلید، خودش یک اتفاق سیاسی بود؛ چون حکومت ارتباط خوبی با روحانیون نداشت.
از پدرتان بگویید؛ ارتباط وی با روحانیون چگونه بود؟
راستش همانطور از نام خانوادگی ما مشخص است، شجرهی ما با سیزده نسل، به «عطار نیشابوری» برمیگردد. پدرم «محمدحسین عطارنژاد» و عموهایم از چندین نسل گذشته، در شهرری ساکن شدند و یکی از هیئتهای معروف این شهر، بهنام «تکیه میدان» را علم کردند. بسیاری از هیئتهای شهرری، انشعابی از همین تکیه هستند. در روزگاری که پدرم جوان بود و حکومت رضاخانی، هیچوقت مراسم روضهی امام حسین(ع) از خانهی پدریام قطع نشد؛ حتی در بگیروببندها، همسایهها از ترس نیروهای حکومتی، برای سوگواری از راه پشتبام به خانهی ما میآمدند. پدرم، حافظ قرآن بود و خودش به فرزندانش درس میداد. روحانیون سخنران که در ماه محرم و اعیاد به شهرری میآمدند، اغلب مهمان خانهی ما میشدند؛ به همین دلیل از همان دوران کودکی، ارتباط قلبی با طلاب و علاقه به دروس حوزوی در من بیدار شد. بعدها در محضر بزرگانی چون «آیت الله گلپایگانی»، «امامی کاشانی»، «آیت الله حقشناس»، «آیت الله مهدوی کنی» و «آیت الله خوشوقت» تحصیل علم کردم.
از چه سنی وارد مبارزات سیاسی شدید؟
تابستان گرم سال ۱۳۴۲ بود. حدود ۱۵ساله بودم و پنجماهه باردار. چند روز از عاشورا میگذشت. «شیخ انصاری» بزرگ، صبح همان روز در تکیهی «میدان کوچک» شهرری خطیب بود. طبق عادت همیشگی، نزدیک منبر نشستم که بتوانم یادداشت کنم و چیزی از سخنان ایشان، از قلم من نیفتد. خطیب همانطور که روی منبر نشسته بود، دستانش را محکم روی منبر کوبید و گفت: «از آن روزی که اینجا پا گذاشتم، ترک سر کردم. آقایان، خانمها، معتمدین، کاسبها، بازاریها و... ساواک دیشب ریخته، حاجآقا روح الله خمینی را گرفته و برده است؛ میدانید چرا؟ چون ایشان از حق دفاع کرده بود...»
جملهی شیخ انصاری بزرگ که به پایان رسید، ساواکیها به داخل حسینیه هجوم آوردند. استکاننعلبکی بود که زیر پای ساواکیها خرد میشد. چند مأمور، به سمت منبر و مابقی به سمت مردم یورش آوردند. فاصلهی زیادی با منبر نداشتم. یکی از مأمورها، به سمت شیخ انصاری رفته بود تا او را از منبر به پایین بکشد. چند قدم که برمیداشتم، به پای منبر میرسیدم و میتوانستم پای مأمور را بگیرم. لحظهای فراموش کردم که باردار هستم و در مقایسه با مرد قویهیکل، ناتوان و ضعیفم. دستم را به دور پای مرد ساواکی قلاب کردم و چنان کشیدم که با سر به زمین خورد. صدای برخورد سر ساواکی با زمین را شنیدم؛ اما یکباره، یکی محکم به پهلویم لگد زد. در خود مچاله شدم. شکمم را بین دستم گرفتم و همانجا درست کنار منبری چمباتمه زدم که دیگر شیخی بالای آن سخنرانی نمیکرد. نه توان حرکت داشتم و نه حرفزدن. شکمم منقبض شده بود. جنینم هم، انگار در خود مچاله شده و مثل من بیحرکت مانده بود! این اولین مبارزهی سیاسی من بود که بر تمام زندگیام اثر گذاشت.
و البته آخرین مبارزهی شما تا سال ۵۶ بود و مبارزه با ساواک و پخش اعلامیههای امام خمینی؛ درست است؟
از سال ۴۲ تا انقلاب، حدود پانزده سال طول کشید. در این مدت به کمک همسرم آقامحمود، مراسم مذهبی در خانهی ما برگزار میشد. من در جلسههای روضه، مخالفتم را با طاغوت ابراز میکردم. چندین بار نیروهای حکومتی برای دستگیریام آمدند؛ اما هربار با کمک آقامحمود، از دستگیری خلاص میشدم. باورشان نمیشد که یک زن، این حرفها را زده باشد. یکبار همسرم را دستگیر کردند و چند روزی از او بیخبر بودیم.
یکی از خاطرات دورهی مبارزه، همان سالهای بدو انقلاب را برایمان تعریف کنید.
سال 57 بود. اعلامیهی جدید امام(ره) را، باید میان مردم شهرری پخش میکردم. اعلامیه دربارهی سخنرانی امام برای فرار سربازها از خدمت بود. اعلامیهها را یکییکی لوله کردم و در آستین پیراهنی قرار دادم که مچ آن را با کش دوخته بودم. وارد خیابان حرم شدم و از دور دیدم که در میدان اصلی شهرری، عدهای جمع شدهاند. خودم را به آنجا رساندم. یکی از مأمورن، برای مردم صحبت میکرد. هنوز حرفش تمام نشده بود که عدهای «هو» کشیدند و پلیسها، با باطوم دنبالشان دویدند. آنوقتها، تعدادی از مردان شهرری سرشان را تراشیده و خود را به شکل و شمایل سربازهای فراری از نظام درآورنده بودند، تا نیروهای شاه را منحرف کنند. خودم را به کوچههای خلوت رساندم. اعلامیهها را، یکییکی زیر در خانهها میانداختم. آن روز، بالأخره گیر افتادم؛ اما بهسرعت اعلامیهها را در چالهای انداختم که سر راهم بود و خود را به کر و لالی زدم؛ انگار نه چیزی میشنیدم و نه میتوانستم حرفی بزنم! مأمور مرا به کلانتری برد و به رئیس گفت: «قربان، این زن یک خرابکار است و اعلامیه پخش میکرد.» فقط یکچیز از خدا خواستم؛ اینکه کمکم کند تا حرفی نزنم. او به رئیسش گفت: «الآن از پشت سر یک گلولهی مشقی شلیک میکنم، آنوقت معلوم میشود که کر و لال است یا نه!» آنقدر احمق بود که متوجه نشد اگر کر و لال نباشم، صدایش را میشنوم. آن روز هم، از زندان ساواک نجات پیدا کردم.
طی سالهای جنگ، زنان بسیاری در قسمت غربی کشور دست به اسلحه بردند، تا بتوانند از دین و ناموس خود دفاع کنند، شما نیز بهعنوان فرمانده «گردان خواهران فاطمه الزهرا(ع)» به گیلان غرب اعزام شدید؛ از این تجربهیتان بگویید.
ما سه نفر بودیم که بعد از دستور امام، اولین پایگاه خواهران بسیج را در شهرری تشکیل دادیم. از داشتههای خودمان استفاده کردیم و حتی خیلی از مواقع، بهدلیل نداشتن مکان مناسب، من خواهران را به خانه دعوت میکردم. آموزشهای آمادگی جسمانی زنان، در کوه بیبیشهربانوی جنوب تهران انجام میشد. کار با اسلحههای کلت، یوزی، امیک و کلاشینکف نیز، جزو آموزشهای جداناپذیر بود. ما بعد از اتمام دورههای آموزشی، با سیستم دفاعی ورزیده وارد شهرهای مرزی ایران میشدیم. اکیپمان هدف بزرگتری از دفاع رزمی داشت؛ ترویج فرهنگ اسلامی، در شهرهای جنگزدهای که تعداد زیادی از خانوادههای خود را از دست داده بودند. در آن شهرها برای حمایت از خانوادههای جنگزده و حتی جان خودمان، بارها دست به اسلحه شدیم. در سالهای پایانی جنگ، بهدلیل تیراندازی ماهرانهای که داشتم، تشویق و برای زیارت، به سوریه اعزام شدم؛ سفری که هیچوقت شیرینی آن از کامم نمیرود.
شما که فرمانده پایگاه کمکهای مردمی هم بودید و مساعدتهای پشت جبهه را به خط مقدم میرساندید، آیا برای کمکرسانی، در نزدیکترین محل به خط مقدم مستقر میشدید؟
بله، همینطور است. گاهی برای رساندن خدمات، تا جایی پیشرویی میکردیم که مقدور بود. با جمعی از خواهران بسیجی که اهل اهواز بودند، آنجا مستقر بودیم. لباسهای خاکی و خونی رزمندگان به محل استقرار ما میرسید. خواهران بعد از شستوشوی لباسها و دوختن پارگیها و دکمهها، مرتبشان میکردند. پوتینهای رزمندهها هم، به پایگاه ما میآمد. پوتینهای پاره را به کفاشها میدادیم و کثیفها را میشستیم. در بین خانمهایی که کار شستوشو را انجام میدادند، خانمی را دیدم که گریه امانش را بریده بود و اشکش بند نمیآمد. فکر کردم شاید دلش برای همسر یا پسرش تنگ شده است که به جنگ رفتهاند. علت گریهاش را سؤال کردم. نمیتوانست حرف بزند. پوتین را جلوی چشمانم گرفت. چهار انگشت قطعشدهی رزمندهای، داخل پوتین جا مانده بود. معلوم نبود که حالا صاحب انگشتان شهید شده است یا جانباز. همهی خانمها با دیدن انگشتهای قطعشده، دنبال نشانی آشنا میگشتند.
یکی از پسران شما، جانباز دفاع مقدس و پسر دومتان، شهید شده است؛ با توجه به اینکه در تمام مدت سالهای جنگ، خانوادههای شهدا را دلداری میدادید، خودتان چطور با شهادت پسرتان کنار آمدید؟
چهار روز از آخرینبار اعزامش گذشته بود که خبر شهادتش را آوردند؛ نه شوکه شدم و نه اشک ریختم. فقط چیزی در درونم تکان خورد. حسی که نوزده سال پیش، درست سال ۱۳۴۷ در دوران بارداری «امیرمنصور» سراغم آمده بود؛ حس دوباره مادرشدن. وقتی به معراج شهدا رسیدم، چشم دوختم به صورت امیرمنصور و چهرهی نوزادیاش را میدیم. دوستش که همراه من آمده بود، بهشدت اشک میریخت. او را آرام کردم و گفتم: «شهادت که گریه ندارد؛ پسرم!» لباس روشنی به تن کردم و هیچوقت برای شهادت او، نه خانه را سیاهپوش نمودم و نه خود را. برای تشییع آماده شدم. اهالی شهرری برای تشییع آمده بودند. حیاط حرم حضرت عبدالعظیم(ع) غلغله بود. پیکر امیرمنصور، روی دست هزاران دوست و همرزم پیش میرفت. خواستند بهعنوان مادر شهید، حرف بزنم. بالای سکو که رفتم، هزاران نگاه به سمتم بود. همهی گوشها، برای شنیدن شاید کلامی تیز بود که حزن را نشان دهد. احساس کردم، نیروی مضائفی در من دمیده شده است. بلند گو را گرفتم و با نام خدا، شروع کردم. وقتی حرفهایم تمام شد، پنجاه دقیقه گذشته بود. صحن و سرای حضرت عبدالعظیم(ع) پر از جمعیت بود. تابوت امیرمنصور، روی دست مردم بود. او را که در قبر گذاشتند. خودم بالای سرش رفتم. انگار که پسرم، دوباره متولد شده بود! امیرمنصور روز پنجشنبه به دنیا آمده بود و پنجشنبه هم به خاک سپرده شد. خودم داخل قبر رفتم و تا خاک، او را مشایعت کردم. همان لحظه هم به شهادتش افتخار میکردم.
باکس
سفیر فرهنگی در لندن
چمدان کوچکی بستم و راهی لندن شدم. سفر مهمی در پیش داشتم؛ سفری که مقدماتش از سال ۱۳۶۳ مهیا شده بود و حالا، یک سال از آن زمان میگذشت. سفرم به لندن، از طرف دفتر حضرت امام(ره) تدارک دیده شده بود؛ دستوری که از طرف شخص ایشان ابلاغ شده بود. در بدو ورود به لندن، چند نفر از طرف سفارت ایران به پیشوازم آمدند. مأموریتم این بود، جوی را پیگیری کنم که مطبوعات انگلستان علیه انقلاب ایران راه انداخته بودند و برای دبیران و صاحبان رسانههای انگلیسی، شفافسازی کنم. لیستی از روزنامهها را که علیه انقلاب ما قلم زده بودند، در اختیارم قرار دادند. در یکی از ستونها نوشته شده بود: «بدحجابها را در ایران شکنجه میکنند.» نویسنده در بدترین شرایط، این دروغها را توصیف کرده بود. از نماینده کنسولگری، خواستم تا با سردبیر این روزنامه قرار ملاقات داشته باشم. خانمی که تیپ کارمندی نداشت، سر قرار حاضر شد. قبلاً فرهنگ و مدل لباس پوشیدن روزنامهنگارهای انگلیسی را مطالعه کرده بودم. او هیچ شباهتی به کارمندان نداشت. در هر حال او را به گرمی پذیرفتم و سند صحت مطالب را سؤال کردم. او توضیح داد که اینها مصاحبه است. پرسیدم: «استناد شما، فقط به گفتههای شخصیست که با کلیت نظام انقلاب اسلامی مخالف است؟» او نمیخواست هیچیک از حرفهای مرا بپذیرد و مرتب دربارهی قانون حجاب و منع این قانون حرف میزد. چند روزی به همین منوال گذشت. با چندین سردبیر صحبت کردم و گفتم جو اجتماعی ایران اینطور نیست که شما بیان میکنید.
یکی از مهمترین بخشهای مأموریتم، رفتن به «رجنس پارک» بود؛ جایی که روزهای یکشنبه، مخالفان هر کشوری که مقیم لندن بودند، اجازه داشتند دور هم جمع شوند و تبادل فکر و اندیشه و بحث سیاسی داشته باشند. چادرم را سر کردم و به بوستان رفتم. پلیس لندن، تمام بوستان را تحت نظر داشت. باید بین ایرانیهایی که در بوستان تجمع کرده بودند، بهعنوان مدافع حقوق انقلاب حرف میزدم. آنقدر حرفهایمان بالا گرفت که پلیس لندن نسبت به جمع ایرانیها حساس شد. ناچار شدم سکوت کنم که مشکلی برای هموطنانم پیش نیاید.
باکس
معجزهی زندهماندن امیرمسعود
خانم عطارنژاد، دربارهی لگدی که از نیروهای حکومتی خورد و بیستدقیقهای از درد به خود میپیچید، میگوید: «به هر جانکندنی بود، نیمخیز شدم و دستم را روی شکم گذاشتم. آهسته به جنینی که در شکم داشتم، گفتم: «مادرجان! خاک بر سرت اگر یک لگد برای امام حسین(ع) خوردی و مُردی! فدای سر بچههای امام حسین(ع)!» احساس کردم حرکتی کرد. آهسته دیوارهی منبر را گرفتم و بهسختی بلند شدم. داخل کوچهی خاکی، قطرات خون ریخته شده بود. احساس کردم، این باید خون شیخ انصاری باشد که برای بیان حرف حق بر زمین ریخته شده است. روی زمین نشستم، انگشتم را به خون تازه زدم و به جایگاه قلب جنین گذاشتم؛ به نیت اینکه قلب فرزندم را با خونی مهر میکنم که در مجلس امام حسین(ع) ریخته شده است. وقتی امیرمسعود به دنیا آمد، درست در سمت قلبش، جای اثر انگشتم حک شده بود.»
امیرمسعود، پسر ارشد خانم کاشانی، در یکی از عملیاتهای والفجر هدف گلولهای شد؛ طوری که نیر از یک طرف وارد سرش شد و از طرف دیگر خارج گردید. جالب است که او به طرز معجزهآسایی زنده ماند! همهی پزشکان آن دوران، زندهماندن وی را از کرامات میدانستند. خانم کاشانی میگوید: «جای گلولهای که بر سر «امیرمسعود» نشسته بود، دقیقاً شبیه همان اثرانگشت روی پشتش است.»