نوع مقاله : سفرنامه
شما به طرز کاملاً محترمانهای با بقیه فرق دارید
عطیه کشتکاران
از مدتی پیش از سفر، تحقیقات میدانی و کتابخانهای ما شروع شد که آیا میشود در اروپا چادر پوشید یا نه؟ شدن و توانستن در این سؤال، از جنس امکان فیزیکی نبود و در کشورهای مقصد ما (آلمان و ایتالیا) قانونی برای منع چادر وجود نداشت؛ اما بهمرور به چند قاعدهی کلی رسیدم که جواب پرسش را برایم روشنتر میکرد. معجزهی سفر، شکستن عادات و کلیشههای ذهنی و اندیشیدن به مسائلیست که پیش از این اصلاً موضوع فکرمان نبودند. آیا ممکن است چادری که در ذهنم همیشه با «حجاب کامل» قرین بوده، در بافت فرهنگی دیگری ضدارزش باشد؟ انس با این سبک پوشش، آرامشی همراه داشت که حتی تردید در آن، مشوشم میکرد. هرچه بیشتر پرسوجو میکردم، میفهمیدم بیش از آنکه سرسپردهی تکلیف الهی باشم، اسیر عاداتم؛ تکلیفی که گاه امر به جنگ میکند و زمانی صلح و خبط و خطا در تشخیص آن، یزیدها میسازد. دلبستگیهای شخصی را حتی اگر چادر مشکی مقدسمان باشد، باید مثل لباس کهنه به دور افکند و با عینکی تیزبین، در هر موقعیت کسب تکلیف کرد.
قاعدهی دوم این بود که پوشش مناسب یک سفرِ دوهفتهای بهعنوان توریست، با پوشش فردی که بخواهد در آن جامعه زندگی کند، درس بخواند و با مردم ارتباط بگیرد، متفاوت خواهد بود. هرچه میزان اختلاط با جامعه بیشتر شود، احساس نیاز به پوششی که فاصلهی بصری کمتری داشته باشد بالا میرود. سادهتر اینکه اگر میخواستیم چندکلامی با اجنبیها گپوگفت داشته باشیم، بهتر بود قید دیوار حائلی بهنام چادر مشکی را بزنیم و البته که این مسیر رسیدن به پوشش مناسب را، هرکس شخصاً باید طی میکرد و قابل تجویز و توصیه نبود. القصه، پوشیدهترین مانتویی را که میشد، فوری در بازار پیدا کردم. این مانتو همدم ما شد و تازه در فراق چادر بود که ارزش آن را دانستیم. چادر برای ما فقط یک لایهی حجاب نبود، در سرما و گرما، استتار کیف و وسایل زیر چادر، پرده و پوشانندهبودن آن وقتِ باران چشمها و وضو ساختن، زیرانداز و روانداز و بسیاری کاربردهای بهظاهر جزئی دیگر، یکییکی به ما نگاه ترحمآمیز انداختند و لاجرم با شرایط جدید کنار آمدیم.
ده یازده روز بهخوبی گذشت؛ غیر از آخرین شب اقامت در برلین که خانمی چادری در حال ورود به فروشگاه دیدم و دوباره کمی دودل شدم که نکند میشد چادربهسر ماند! ما چهار خانم گروه، تقریباً جزو محجبهترین خانمهای آن حوالی بودیم و در عین حال، حساسیتبرانگیز هم نشدیم.
هنگام بازگشت به ایران، در آخرین مرحلهی بازرسی فرودگاهی در شهر رُم، انتهای صفِ حدود ده - پانزده نفرهای ایستاده بودیم تا نوبتمان بشود. من و انسیه، کیف و ساک دستی را در دستگاه گذاشتیم و خواستیم با عبور سریع از گیت، به گروه ملحق شویم که در این نفسهای آخر سفر، با اتفاق تازهای بهنام رندومچک «Random Check» مواجه شدیم. خانم اتوکشیدهی مأمور فرودگاه با موهای لخت خرمایی که تا روی شانهاش میرسید، ما دو نفر را به بهانهی رندومچک به سمت بیرون از صف راهنمایی کرد. معمولاً اقلیتبودن، حس نگرانی و ضعف همراه دارد و من و انسیه، تنها محجبههای آن محدوده بودیم. تپش قلبم را حس میکردم. با اشارهی او، دستهایمان را مثل شاگرد مکتبخانهای جلو آوردیم که بخواهد ترکه بخورد. کاغذی آغشته به رطوبت جلو آورد و به آرامی روی دستها، زانوها و کفشمان کشید و کاغذها را در دستگاهی گذاشت. هنوز نفسمان در سینه حبس بود که به انگلیسی گفت، همراهش برویم. وسایلمان از گیت عبور کرده و کف زمین پخش بود. از سر نگرانی، نگاهی به مدیر گروه انداختیم. او بیهیچ کلامی، اشاره کرد طبیعی باشیم و همراهشان برویم.
مأمور ما را به اتاقکی با شیشههای مشجر برد و گفت که برای بازرسی روسریهایمان را دربیاوریم. نگاهی به کنج بالای اتاقک انداختم که مبادا دوربینی کار گذاشته باشند؛ چه اگر دوربین هم بود، چارهای نداشتیم. درز در اتاقک را چک کردم و با انسیه شروع کردیم به بازکردن هزار سوزنی که توی روسری فروکرده بودیم و تمامی نداشت. خانم مسئول فرودگاه هم، با تعجب از تکنولوژی پیچیدهی بستن روسری و سوزنهای مخفی، لبخند به لبش نشسته بود و دستبهسینه زل زده بود به ما دوتا که مشغول بازکردن روسری کادوپیچ شده بودیم. سکوت سنگینی حاکم بود. انسیه که زبان انگلیسی بهجاننشستهاش در این مواقع مثل من به لکنت نمیافتاد، به گرمی شروع کرد به صحبت و خدا خیر بدهد به این دختر که سنگینی فضا را شکست. خانم چندبار تذکر داد که یک بازرسی ساده هست و نگران نباشید. نگران نبودیم؛ فقط نفهمیدیم چه شد که بین آن جمعیت، قرعهی رندومچک فقط به نام من و انسیه، تنها محجبههای آن صف افتاد. ما در پوشش خود آزاد بودیم؛ اما بهصورت کاملاً محترمانهای با بقیه فرق داشتیم. روسریها را دوباره کادوپیچ کردیم و در آخرین ساعات سفر به اروپا، با توشهی جدیدی از متفاوت نگریستهشدن به میهن بازگشتیم.