نوع مقاله : روایت

10.22081/mow.2019.67325

روایتی متفاوت از زنانی که در بحران سیلاب سعی داشتند روح زندگی را سرزنده نگه‌دارند

سیلاب وقتی به راه‌افتاد، تیم‌های رسانه‌ای خودشان را به مناطق بحرانی رساندند. در این جمع رسانه‌ای، بانوان عکاس و خبرنگار نیز به چشم می‌خوردند. نگاه آن‌ها به وقایع، متفاوت‌تر از مردان رسانه‌ای‌ست. آن‌ها اساساً ابعاد حوادث را با جزئیات کامل‌تری می‌بینند و نگاه‌شان به بحران‌ها، رنگ‌وبوی مادرانه‌ای دارد. دو روایتی که در ادامه می‌آید، برداشت آزاد دو خبرنگار زن- که جزو اولین خبرنگاران زنی بودند که خود را به مناطق سیل‌زده‌ی پل‌دختر و استان خوزستان رساندند- از عکس‌العمل و رفتار زنان در بحران است.

زهرا رفیعی

قاب آرزوها روی آب

غم یک‌جاازدست‌دادن لوازم خانه را می‌شد در چهره‌ی زنی نشسته در درگاهی خانه‌ای در پل‌دختر دید. شش  روز پس از سیلی که در آن فقط توانست جان خود و دختر پشت‌کنکوری‌اش را نجات دهد، خسته به دیواری ترک‌برداشته از سیلاب تکیه داده بود. دست‌تنها، توانسته بود گل‌ولای سیلاب را که تا سقف خانه‌اش رسیده بود، به کوچه هدایت کند. تنها ابزارش یک بیل بود و زور بازویی که رمق آن داشت به انتها می‌رسید. در حیاط و اتاق‌ها، اجسامی گل‌آلود سایه‌ی زندگی ویران‌شده را نشان می‌داد. لباس‌ها و چادری که به کمر گره زده نیز، گل‌آلود بود. می‌شد تصور کرد که او با آن چکمه‌های سیاه مردانه‌اش، زنی‌ست در شالی‌زارهای گیلان؛ ولی در و دیوارهای گل‌آلود شهر، کامیون‌ها، بولدوزر‌ها و گریدر‌هایی که بیرون خانه با نوایی یک‌دست، تا تاریکی هوا یک‌نفس گل‌ها را بارمی‌زنند و به بیرون شهر می‌برند، مانع از متصورشدن این رؤیاست. به جسمی گل‌آلود میان خانه اشاره می‌کند و می‌گوید: «این ماشین لباس‌شویی من است و تازه با وام کمیته‌ی امداد خریده بودم. حالا نمی‌دانم چه‌کنم؟» کتاب‌های درسی دختر کنکوری‌اش، آن‌طرف‌تر روی هم تلنبار شده بود و نمی‌دانست با آن‌ها هم چه‌کند. اندک لوازمی را که امید داشت با شستن‌شان به روز اول نزدیک‌تر شود، در حیاط خانه جمع کرده بود. رگبار باران بهاری می‌آید و روی زندگی‌ ویران‌شده‌اش می‌بارد. از روزی که آن سیل مهیب همه‌چیز را ویران کرد، در شهر کسی به این باران تند و گذرای بهاری وقعی نمی‌نهد. پل‌دختری‌ها، می‌دانند ویران‌تر از آن نخواهند شد.

 لبخند زنان سرسخت

زن جوان با لهجه‌ی عربی به مردی روی سیل‌بندهای روستا اشاره می‌کند و با لبخند شیرینی می‌گوید: «اون داره به‌خاطر من می‌جنگه؛ چطور رهاش کنم و از روستا برم بیرون؟» چادر سیاه عربی به سر دارد و حدود بیست‌ساله ‌است. دوروبر او زنان دیگر هم هستند و هر روز حوالی ظهر، برای مردان‌شان آب و غذا می‌آورند. مردان‌شان دوماه تمام، بین زمین‌های کشاورزی و رود کرخه کیسه‌های پرازخاک چیده بودند. تلاش‌شان برای حفظ زمین‌های کشاورزی، با روزبه‌روز فربه‌شدن کرخه هدر رفته بود؛ اما توانسته بودند در بیست شبانه‌روز سدی به ارتفاع سه متر بین روستا و کرخه ایجاد کنند. زنان و مردان روی سیل‌بند پایین روستا، ‌درباره‌ی ارتفاع امروز آب حرف می‌زنند. الهام، یکی از زنان روستا می‌گوید: «در چند روز گذشته، سطح آب دائم بالاوپایین می‌رود و ما نگران هستیم که وارد روستا شود. همه‌ی مردان روستا، شبانه‌روزی کار می‌کنند تا سیل‌بند بسازند. مسئولان محلی تا چند روز پیش، این‌جا پایگاه کوچک امدادی هم دایر کرده بودند که با جدی‌شدن حرف شکسته‌شدن بندها و بالاآمدن آب، روستا را ترک کردند.»

او ادامه می‌دهد: «دیروز با ما اتمام حجت کردند که باید روستا را تخلیه کنیم و برویم به اردوگاه‌هایی که در مزار شهدای هویزه و زمین‌های شرکت نفت در سوسنگرد زده شده است؛ ولی ما حاضر نیستیم روستای اجدادی‌مان را ترک کنیم. مردان‌مان مثل زمان جنگ، سنگر ساخته‌اند و روی سیل‌بند‌ها کار کرده‌اند.

روستا، یک‌ روز نسبتاً عادی را سپری می‌کند. در خانه‌ی یکی از اهالی باز است و زنی به همسایه‌اش که در حال بارزدن اثاث‌ی منزلش است نگاه می‌کند. او با دخترانش در خانه مانده و پسرانش را برای ساخت سد راهی پایین روستا کرده است. به عربی می‌گوید: «من جایی را ندارم و نمی‌خواهم زندگی‌ام را ترک کنم. دخترش جمله‌های او را ترجمه می‌‌کند.

با گرم‌شدن هوا کرخه، دز، کارون، کشکان، خرم‌رود و غیره، از هیاهوی‌شان کاسته می‌شود. زنان حاشیه‌ی این رودهای پربرکت نیز، برای عادی‌شدن زندگی تلاش می‌کنند. زندگی‌های ویران از سیل، تا سرپاشدن راه درازی در پیش دارند.

 

لیلا شوقی

اسطوره‌هایی میان ویرانی سیل

اپیزود یک

سقف خانه پارچه‎ای‌ست. خانه که نیست. یک چادر مسافرتی، یک پتو و یک کیسه‌ی پر از برنج، چای و حبوبات، تنها دارایی‏شان است. همه‌چیز درون خانه مرتب و تمیز است. خانه تازه جارو شده است. این را می‎شود از جاروی نازکی فهمید که کنار چادر است. عروسک کوچکی هم کنار جاروست؛ دختر سیاه‌چرده‏ای که روسری‏اش صورتش را قاب گرفته است، بی‏توجه به شلوغی بچه‏هایی که دنبال هم می‏دوند، روی زمین نشسته است و نقاشی می‏کشد. او رنگ سبز را می‏کشد روی برگ‎هایی که روی تنه‌ی قهوه‏ای کاشته و بعد زمین را آبی می‏کند. توی نقاشی‎‏اش، آب همه‌ی خانه‏ها و درخت‏ها را گرفته است. خودش هم روی کوهی ایستاده است و به اطراف نگاه می‎کند؛ با چشمان درشتی که همه‌جا را می‎پاید. صدای دخترک کوچکی می‏پیچد توی سالن ورزشی، مداد آبی را بلند می‏کند و می‎دود به سمت دخترک کوچکی که با پیراهن بلند راه‌می‎‏رود و اشک روی صورتش را پوشانده است. دختر را بغل می‏کند و نوازش می‎دهد. حالا صدای دختر قطع می‏شود. اسمش آمنه است و دوازده سال دارد. قدش کوتاه است؛ اما با چشمانی که خیلی درشت است و نگاهی نافذ، همه‌چیز را می‎پاید؛ درست مانند نقاشی‎اش. آن بالا ایستاده و مراقب خواهر کوچک‌ترش است.

اپیزود دو

آب که خانه‏شان را محاصره کرد، او ماند و خواهر کوچک‌ترش. مادرش که باردار بود را برای درمان، به روستای خسرج فرستادند؛ آب اما به‌ناگهان به روستایی رفت که مادر در آن‌جا امان گرفته بود و حالا روستا در محاصره‌ی آب است. آمنه، خواهر کوچک‌تر و پدرش حالا منتظرند تا مادر نجات پیدا کند. این روزها، آمنه با دستان کوچکش برای خواهرش نان لقمه می‏کند و به دهانش می‎گذارد. صبح به صبح، موهای بلند و فرفری‎اش را شانه می‎زند و لباس‎هایش را می‎شوید. چشمان آمنه، این روزها در غیاب مادر، مانند او مادرانه خواهر و پدرش را نگاه و از آن‎ها مراقبت می‎کند. حالا آمنه است که مادر شده است.

اپیزود سه

آب که بالا آمد و خانه را گرفت، دوید به طرف طویله. گاومیش‎ها صدا زدند. موج خروشان آب را کنار زد و دوید. در را باز کرد و گردن یکی از گاومیش‌ها را گرفت و کشید. گاومیش فریاد زد؛ او اما فشار آورد. عرق از روی پیشانی‌اش افتاد روی سیلی که داشت گاومیش و او را با خود می‏برد. پاها را باز کرد و ستون کرد و گاومیش را هل داد تا برود. گاومیش اخم کرد و بعد دادی کشید، حرکت کرد و از آب خارج شد. این داستان مریم است؛ مریمی که تا همین چند روز پیش گاومیش‎هایش زنده بودند و به‌خاطر غذایی که دیگر نیست، آن‎ها هم دیگر نیستند. چشمان مریم ناراحت است؛ اما برقی درخشانی در چشمانش می‎درخشد. دخترش سکینه، نشسته است روی زمین و او با دستان بزرگ و آفتاب‌سوخته‏اش، با شانه موهای قهوه‎ای و فرفری‌اش را شانه می‏کند. به چهل‌ساله‏ها می‏خورد؛ اما بیست‏وهشت‌ساله ‌است. تازه دو ساعت است که به محل اسکان آمده است. از ابتدای سیل تا به امروز را در جنگل‏ها، با گاومیش‎هایش زندگی می‏کرده است؛ حالا اما با تنها دخترش و تنها خانواده‎ای که دارد، به اردوگاه محل زندگی سیل‏زده‏ها آمده است. دو سال پیش، شوهرش را در یک حادثه‌ی رانندگی از دست داده است و حالا اوست که سرپرست خانوار است.

اپیزود چهار

این داستان تمام زنان جنوبی‌ست؛ زنانی که این روزها در پشت پرده، از سیل نجات پیدا کرده‏اند؛ اما زنانگی خود را فراموش نکرده‏اند و مادرانه، با لهجه‌ی جنوبی لالایی می‏خوانند و برای بقای خانواده، با چنگ و دندان می‎جنگند.