نوع مقاله : روایت
روایتی متفاوت از زنانی که در بحران سیلاب سعی داشتند روح زندگی را سرزنده نگهدارند
سیلاب وقتی به راهافتاد، تیمهای رسانهای خودشان را به مناطق بحرانی رساندند. در این جمع رسانهای، بانوان عکاس و خبرنگار نیز به چشم میخوردند. نگاه آنها به وقایع، متفاوتتر از مردان رسانهایست. آنها اساساً ابعاد حوادث را با جزئیات کاملتری میبینند و نگاهشان به بحرانها، رنگوبوی مادرانهای دارد. دو روایتی که در ادامه میآید، برداشت آزاد دو خبرنگار زن- که جزو اولین خبرنگاران زنی بودند که خود را به مناطق سیلزدهی پلدختر و استان خوزستان رساندند- از عکسالعمل و رفتار زنان در بحران است.
زهرا رفیعی
قاب آرزوها روی آب
غم یکجاازدستدادن لوازم خانه را میشد در چهرهی زنی نشسته در درگاهی خانهای در پلدختر دید. شش روز پس از سیلی که در آن فقط توانست جان خود و دختر پشتکنکوریاش را نجات دهد، خسته به دیواری ترکبرداشته از سیلاب تکیه داده بود. دستتنها، توانسته بود گلولای سیلاب را که تا سقف خانهاش رسیده بود، به کوچه هدایت کند. تنها ابزارش یک بیل بود و زور بازویی که رمق آن داشت به انتها میرسید. در حیاط و اتاقها، اجسامی گلآلود سایهی زندگی ویرانشده را نشان میداد. لباسها و چادری که به کمر گره زده نیز، گلآلود بود. میشد تصور کرد که او با آن چکمههای سیاه مردانهاش، زنیست در شالیزارهای گیلان؛ ولی در و دیوارهای گلآلود شهر، کامیونها، بولدوزرها و گریدرهایی که بیرون خانه با نوایی یکدست، تا تاریکی هوا یکنفس گلها را بارمیزنند و به بیرون شهر میبرند، مانع از متصورشدن این رؤیاست. به جسمی گلآلود میان خانه اشاره میکند و میگوید: «این ماشین لباسشویی من است و تازه با وام کمیتهی امداد خریده بودم. حالا نمیدانم چهکنم؟» کتابهای درسی دختر کنکوریاش، آنطرفتر روی هم تلنبار شده بود و نمیدانست با آنها هم چهکند. اندک لوازمی را که امید داشت با شستنشان به روز اول نزدیکتر شود، در حیاط خانه جمع کرده بود. رگبار باران بهاری میآید و روی زندگی ویرانشدهاش میبارد. از روزی که آن سیل مهیب همهچیز را ویران کرد، در شهر کسی به این باران تند و گذرای بهاری وقعی نمینهد. پلدختریها، میدانند ویرانتر از آن نخواهند شد.
لبخند زنان سرسخت
زن جوان با لهجهی عربی به مردی روی سیلبندهای روستا اشاره میکند و با لبخند شیرینی میگوید: «اون داره بهخاطر من میجنگه؛ چطور رهاش کنم و از روستا برم بیرون؟» چادر سیاه عربی به سر دارد و حدود بیستساله است. دوروبر او زنان دیگر هم هستند و هر روز حوالی ظهر، برای مردانشان آب و غذا میآورند. مردانشان دوماه تمام، بین زمینهای کشاورزی و رود کرخه کیسههای پرازخاک چیده بودند. تلاششان برای حفظ زمینهای کشاورزی، با روزبهروز فربهشدن کرخه هدر رفته بود؛ اما توانسته بودند در بیست شبانهروز سدی به ارتفاع سه متر بین روستا و کرخه ایجاد کنند. زنان و مردان روی سیلبند پایین روستا، دربارهی ارتفاع امروز آب حرف میزنند. الهام، یکی از زنان روستا میگوید: «در چند روز گذشته، سطح آب دائم بالاوپایین میرود و ما نگران هستیم که وارد روستا شود. همهی مردان روستا، شبانهروزی کار میکنند تا سیلبند بسازند. مسئولان محلی تا چند روز پیش، اینجا پایگاه کوچک امدادی هم دایر کرده بودند که با جدیشدن حرف شکستهشدن بندها و بالاآمدن آب، روستا را ترک کردند.»
او ادامه میدهد: «دیروز با ما اتمام حجت کردند که باید روستا را تخلیه کنیم و برویم به اردوگاههایی که در مزار شهدای هویزه و زمینهای شرکت نفت در سوسنگرد زده شده است؛ ولی ما حاضر نیستیم روستای اجدادیمان را ترک کنیم. مردانمان مثل زمان جنگ، سنگر ساختهاند و روی سیلبندها کار کردهاند.
روستا، یک روز نسبتاً عادی را سپری میکند. در خانهی یکی از اهالی باز است و زنی به همسایهاش که در حال بارزدن اثاثی منزلش است نگاه میکند. او با دخترانش در خانه مانده و پسرانش را برای ساخت سد راهی پایین روستا کرده است. به عربی میگوید: «من جایی را ندارم و نمیخواهم زندگیام را ترک کنم. دخترش جملههای او را ترجمه میکند.
با گرمشدن هوا کرخه، دز، کارون، کشکان، خرمرود و غیره، از هیاهویشان کاسته میشود. زنان حاشیهی این رودهای پربرکت نیز، برای عادیشدن زندگی تلاش میکنند. زندگیهای ویران از سیل، تا سرپاشدن راه درازی در پیش دارند.
لیلا شوقی
اسطورههایی میان ویرانی سیل
اپیزود یک
سقف خانه پارچهایست. خانه که نیست. یک چادر مسافرتی، یک پتو و یک کیسهی پر از برنج، چای و حبوبات، تنها داراییشان است. همهچیز درون خانه مرتب و تمیز است. خانه تازه جارو شده است. این را میشود از جاروی نازکی فهمید که کنار چادر است. عروسک کوچکی هم کنار جاروست؛ دختر سیاهچردهای که روسریاش صورتش را قاب گرفته است، بیتوجه به شلوغی بچههایی که دنبال هم میدوند، روی زمین نشسته است و نقاشی میکشد. او رنگ سبز را میکشد روی برگهایی که روی تنهی قهوهای کاشته و بعد زمین را آبی میکند. توی نقاشیاش، آب همهی خانهها و درختها را گرفته است. خودش هم روی کوهی ایستاده است و به اطراف نگاه میکند؛ با چشمان درشتی که همهجا را میپاید. صدای دخترک کوچکی میپیچد توی سالن ورزشی، مداد آبی را بلند میکند و میدود به سمت دخترک کوچکی که با پیراهن بلند راهمیرود و اشک روی صورتش را پوشانده است. دختر را بغل میکند و نوازش میدهد. حالا صدای دختر قطع میشود. اسمش آمنه است و دوازده سال دارد. قدش کوتاه است؛ اما با چشمانی که خیلی درشت است و نگاهی نافذ، همهچیز را میپاید؛ درست مانند نقاشیاش. آن بالا ایستاده و مراقب خواهر کوچکترش است.
اپیزود دو
آب که خانهشان را محاصره کرد، او ماند و خواهر کوچکترش. مادرش که باردار بود را برای درمان، به روستای خسرج فرستادند؛ آب اما بهناگهان به روستایی رفت که مادر در آنجا امان گرفته بود و حالا روستا در محاصرهی آب است. آمنه، خواهر کوچکتر و پدرش حالا منتظرند تا مادر نجات پیدا کند. این روزها، آمنه با دستان کوچکش برای خواهرش نان لقمه میکند و به دهانش میگذارد. صبح به صبح، موهای بلند و فرفریاش را شانه میزند و لباسهایش را میشوید. چشمان آمنه، این روزها در غیاب مادر، مانند او مادرانه خواهر و پدرش را نگاه و از آنها مراقبت میکند. حالا آمنه است که مادر شده است.
اپیزود سه
آب که بالا آمد و خانه را گرفت، دوید به طرف طویله. گاومیشها صدا زدند. موج خروشان آب را کنار زد و دوید. در را باز کرد و گردن یکی از گاومیشها را گرفت و کشید. گاومیش فریاد زد؛ او اما فشار آورد. عرق از روی پیشانیاش افتاد روی سیلی که داشت گاومیش و او را با خود میبرد. پاها را باز کرد و ستون کرد و گاومیش را هل داد تا برود. گاومیش اخم کرد و بعد دادی کشید، حرکت کرد و از آب خارج شد. این داستان مریم است؛ مریمی که تا همین چند روز پیش گاومیشهایش زنده بودند و بهخاطر غذایی که دیگر نیست، آنها هم دیگر نیستند. چشمان مریم ناراحت است؛ اما برقی درخشانی در چشمانش میدرخشد. دخترش سکینه، نشسته است روی زمین و او با دستان بزرگ و آفتابسوختهاش، با شانه موهای قهوهای و فرفریاش را شانه میکند. به چهلسالهها میخورد؛ اما بیستوهشتساله است. تازه دو ساعت است که به محل اسکان آمده است. از ابتدای سیل تا به امروز را در جنگلها، با گاومیشهایش زندگی میکرده است؛ حالا اما با تنها دخترش و تنها خانوادهای که دارد، به اردوگاه محل زندگی سیلزدهها آمده است. دو سال پیش، شوهرش را در یک حادثهی رانندگی از دست داده است و حالا اوست که سرپرست خانوار است.
اپیزود چهار
این داستان تمام زنان جنوبیست؛ زنانی که این روزها در پشت پرده، از سیل نجات پیدا کردهاند؛ اما زنانگی خود را فراموش نکردهاند و مادرانه، با لهجهی جنوبی لالایی میخوانند و برای بقای خانواده، با چنگ و دندان میجنگند.