نوع مقاله : گزارش
گزارش میدانی از مناطق سیلزدهی خوزستان
زنان؛ سواحل آرام سیلاب
سیلاب آرام گرفته، خط نمناکی روی دیوارهای شهر انداخته است و همچنان هوای آشتی با زمین را در سر ندارد؛ او هنوز مهمان خوزستان است و دلش بیشتر با تبخیر است تا رفتن به اعماق زمین و پیوستن به سفرههای زیرزمینی. شهر اهواز، این روزها دو چهره دارد؛ یک چهرهی آرام و دیگری، چهرهای که غرق وحشت است. در این شهر، چهرهها آرام است. استرس سیلاب هنوز در دلها بلوا بپا میکند؛ اما اطراف این شهر که درگیر سیلاب است، چهرهای تکیده و غرق وحشت دارد. در این دیار که بحران به جانش زده، تنها مهر، لطافت و استقامت شیر زنان است که نوای زندگی را کوک میکند.
اردوگاه داغ
سایهها، قدشان کوتاه است. آفتاب داغ میتابد. سیلزدگان از شدت گرما، پناه بردهاند به داخل چادرها. ظهر است و آدمها در اردوگاهها، سبک زندگی متفاوتی را تجربه میکنند. در این میان، مادران و زنان خانهدار، از بقیه بیشتر با مشکلات مختلف دستوپنجه نرممیکنند. اینجا، از آشپزخانه و پختوپز خبری نیست. اردوگاهها، غذای بحرانزدهها را تأمین میکنند؛ اما بهداشت، نظافت، رفتوروب چادرها و تروخشککردن کودکان قدونیمقد که الآن در این شرایط چندبرابر شیطنتشان بیشترشده است، کار ساده و راحتی نیست. در چشمبرهمزدنی، این کودکان بازیگوش خودشان را به آبهای اطراف میرسانند که سیلاب با خود آورده است. بچههای جنوب، اغلب شطنشین هستند و با آب میانهی خوبی دارند. آنها مثل فیلم باشو غریبهی کوچک، عاشق آبتنی، گلبازی و شیطنتهای کودکانه هستند؛ اما این بازیگوشیها، کار مادران را در اردوگاهها که امکانات خانه را ندارد، بسیار سختتر میکند؛ به همین دلیل بیشتر باید سراغ مادران را در اطراف شیرهای آب اردوگاهها گرفت. آنها جمعشان در این محلهای موقتی جمع است که برای شستوشو در نظر گرفته شدهاند. از ماشین لباششویی و حتی تشت و لگن خبری نیست؛ چند شیر آب است و یک صف طولانی از مادران. رخت و ظرفها در همین مکان شسته میشود. عمدهی فعالیت زنان در روز، شستن لباسهاست. اول غرمیزنند و گلایه میکنند بابت شرایط موجود؛ اما کمی بعد وارد معاشرت با یکدیگر میشوند، کمکم لبخند روی چهرههایشان مینشیند و اندک زمانی از خاطر میبرند همهی ترسها و مشکلات را. «احلام»، مادریست با سه فرزند قدونیمقد. او نیز مانند دیگر مادران، از وضعیت موجود ابراز نگرانی و نارضایتی میکند، از کمبودها میگوید و سختیها و هوای گرم چادرها؛ اما کمی بعد آرام میشود. از او میپرسم: «از سیل متنفری؟» مکث میکند. سرمیچرخاند و به چادرهایی نگاه میکند که کنار هم برپا شدهاند، به بچههایی که در محوطه بازی میکنند، به مردهایی که بیلبهدوش از دوردست به سمت پناهگاه میآیند. آنان برای بازسازی خاکریز رفتهاند. کار هر روزشان است. خستهاند؛ اما نسبت به قبل با اقوام و آشنایان مهربانتر شدهاند و این دورهمی غافلگیرانه، خنده به لبشان میآورد. احلام همهی این تصاویر را در کسری از ثانیه از نظر میگذارند؛ خلق تنگش باز میشود و میگوید: «نه، آب مهریهی حضرت زهراست. آب، چراغ است و روشنایی.» نگاه احلام سمت دیگر اردوگاه را هدف میگیرد؛ تپههای خشک و بیآبوعلف را واکاوی میکند و بعد، به آسمان خیره میشود: «نه، خدا را شکر! امسال دیگر از شر خشکسالی و ریزگردها نجات یافتیم. خدا را هزارمرتبه شاکرم، برای اینکه بچهها و خانوادهام تندرست هستند.»
عروس سیلاب
«السماء» در نقطهای دیگر، اطراف شهر اهواز به سر میبرد و در یکی دیگر از اردودگاههای سیلزدگان، شبها خواب خانهاش را میبیند. او زن 21سالهایست که یک روز قبل از سیلاب، به خانهی بخت رفت. او همراه شرهان، همسر 24سالهاش در روستای شاکریه زندگی میکند. آنها تنها یک شب در خانهای زندگی کردند که با هزار امید و آرزو ساخته بودند. فردای آن، روز سیل به جانشان افتاد. در کسری از ثانیه، مقابل چشمان بهتزدهی اسما که اشک از آن میجوشید و تیلههای سیاهش به خود میلرزید، خانهها تا نیمه در آب فرورفتند. اسما فرصت نکرد خانه و جهیزیهای را نجات دهد که دو سال برای جمعآوریاش تلاش کرده بود. حالا که بیش از یک ماه از آن جریان میگذرد و هنوز خانهها در محاصرهی سیلاب هستند، اسما از شاکریه دور شده است و به اردوگاه آمده تا چشمانش به خانه نیفتد. هنوز وقتی دربارهی آن حرف میزند، بغض گلویش را میفشرد. اقوام او میگویند که اسما، هیچوقت مقابل شرهان گریه نمیکند. او اشکهایش را از شرهان پنهان میکند، تا مبادا دل همسرش بشکند. گریههای اسما، در خلوت است و گوشه کنار و هر وقت در جمع خانواده هست، با همه بگوبخند میکند. روبهروی یکی از چادر ها، پیرمردی نشسته است که زن جوانی مانند پروانه اطراف او میچرخد و شانه و قیچی به موهایش میزند. فیضالله، پدر اسماست که پس از مرگ مادر او در کودکی، برایش هم پدر بوده است و هم مادر. نوعروس بسیار کمحرف است؛ میگوید: «غمِ خانه و زندگیام، یک لحظه از ذهنم پاک نمیشود؛ اما خدا را شاکرم برای اینکه همسرم، خانوادهام و همهی مردم سالم و سلامت هستند. انشاءالله ضرر از جان نباشد! با بیخانهمانی گرچه سخت است، اما میشود سرکرد. راضی هستیم به رضای خدا.»
آب روی آتش
پیرزن مهربانی در یکی از چادرها، برای نوههای قدونیمقدش به عربی آواز میخواند. لابهلای شعرهایش، چیزهایی میگوید که باقی افراد خانواده را به خنده وامیدارد. نوهها هم کیفور، آن وسط مشغول پایکوبی و دلبری از مادربزرگ و دیگر اعضای خانواده هستند. «امهاجر»، فارسی بلد نیست. دختر و عروس او، حرفهایش را برای ما ترجمه میکنند. از او میپرسم: «این بلای طبیعی با شما چه کرده است؟» میگوید: «آب بلا نیست، نعمت است و برکت و اگر الآن بلاساز شده، ایراد از ماست. با طبیعت و نعمات خدا خوب تا نکردیم. دخالت کردیم. حالا هم باید تاوانش را بدهیم.» عروس امهاجر میگوید که مادرشوهرش، زن بسیار مهربان و شوخطبعیست و تا به حال، آزارش به هیچ موجودی نرسیده است. دختر امهاجر هم میگوید: «وقتی سیلاب داشت به روستا نزدیک میشد، با چشمانم شاهد پیشروی آب بودم. مادرم داشت ناهار درست میکرد. سراسیمه به خانه آمدم و گفتم که مادر سیل آمده است و الآن به روستا میرسد. زود وسایل را جمع کن تا برویم. مادر که حواسش گرم غذاپختن بود، از صدای فریاد من ترسید و از جا پرید. نگاه معناداری به من کرد و گفت: «سر آوردی دختر! خدا رو شکر که وقتی صدام حمله کرد، تو نبودی؛ وگرنه نصف مردم را زهرهترک میکردی! دخترجان سیل آمده، جنگ که نشده است. برو بچههایت را پیدا کن و برسانشان به جایی امن. من از پس خودم برمیآیم. جیغ و فریاد هم نکن که مردم بیچاره را میترسانی. نترس، کوفتتان هم نمیزند!... حرفهای مادر، مثل آبی بود که روی آتش ریخته باشند. بعد، کلی سربهسرم گذاشت و به شوخی گرفت. وقتی از خانهاش بیرون آمدم، دیدم رفته است روی پشتبام و سیل را تماشا میکند. بعد صدا کرد: «هاجر، معطل وسایل نشو. فقط بچهها و خودت را به جای امنی برسان.» بعد دوباره به شوخی، هشدار داد که متأسفانه جان بیمقدارتان از هر چیزی مهمتر است!»