نوع مقاله : گفتوگو
فائضه غفارحدادی
اول املای اسمش موجب تعجبت میشود: «فائضه»!
بعد هم اسم کتابش: «دهکدهی خاکبرسر»!
معصومه صفاییراد
چی شد از زیستشناسی سر از نویسندگی درآوردید؟
من نتیجهی نظام آموزشی اشتباه هستم! از همان اول میدانستم نویسندگی را دوست دارم؛ ولی مدرسهیمان رشتهی انسانی نداشت و پدر و مادر و مشاوران، اجازه ندادند مدرسهام را عوض کنم و برای همین تجربی خواندم. یکبار روی برد دانشکده، اطلاعیهی مسابقهی داستاننویسی بیوتکنولوژی را دیدم. اولینبار بود که تخصصم با علاقهام نقطهی تلاقی پیدا کرده بود. یکچیزی نوشتم. ایدهاش این بود که یک نفر در آینده میخواست با روشهای بیوتکنولوژی مسلمان شود. اول شد و خودشان پیشنهاد کردند که من وارد حوزهی داستانهای علمی بشوم. گفتند ما شما را به نویسندههای معروف وصل میکنیم. مرا بردند پیش امیرخانی. داستانم را خواند و گفت: «مزخرف است! کی این را اول کرده؟»
آن ماجرا تمام شد؛ ولی جرقه زده شده بود؛ مثل ایستگاههای مترو که پیاده میشوید و خط عوض میکنید.
بچهها چطور؟ سهتا پسر را چه میکنید؟
برای بچهی اول خیلی اذیت شدم. دانشجو بودم و اصلاً سختیهای بچهداری را ندیده بودم. تمام کارهای پروژهی ارشدم را در خانه انجام میدادم. توی فر ماهی میسوزاندم و پودر میکردم و.... . برای کلاس تئوری، بچه را میبردم خانهی خالهام ستارخان، دانشگاهمان ولنجک بود؛ بچههای بعدی ولی واقعگرا بودم و برای همین خیلی اذیت نشدم. برای کتاب شهید تهرانی مقدم، حسین هشتماهه بود. برای مصاحبه با خودم میبردمش خانهی شهید تهرانی و آنجا با نوهی ایشان بازی میکردند و من با حاجخانم مصاحبه میکردم.
در کل تو نمیتوانی بچههایت بیدار باشند و در حال مادری باشی و یک چیز خوب بنویسی؛ یعنی من که نمیتوانم و اگر چیزی بنویسم، باید حتماً بازنویسی کنم. اگر ساکت هم باشند، حواسم به این است که الآن کجا دارند خرابکاری میکنند که صدایشان درنمیآید. کلاً از دوران دبیرستان و کنکور، آدم صبح زودم. چهار - پنج صبح از خواب بیدار میشوم و تا ساعت نه که بچهها بیدار شوند، چهار ساعت وقت مفید دارم برای نوشتن. بچههای من از من مادر پای لبتاب خیلی ندیدهاند. وقت نوشتنم را سعی میکنم از بچهها نگیرم؛ ولی برای مصاحبه، دیگر نمیتوانم ساعت پنج صبح بروم خانهی کسی.
خاطرهای دارید از این مصاحبهرفتنها؟
یکبار برای کتاب اخیرم دربارهی «شهید محسن وزوایی»، به من زنگ زدند که یک سرهنگ ارتش 94ساله هست که خاطرات خوبی از این شهید دارد و ساکن کرمانشاه است و یکروزه آمده تهران. حتماً برو و با او صحبت کن. بچهها تازه خوابیده بودند. تا آنوقت تنهایشان نگذاشته بودم. آنها دو، شش و دهساله بودند. توی برزخ سختی گیر افتادم. شاید حکم تکفیرم را بدهید؛ ولی آخرش تصمیم گرفتم بروم و اینطور حساب کردم تا بروم و برگردم، بیدار نمیشوند. سرهنگ، پیرمرد اتوکشیدهی کتوشلواری با دیسیپلینی بود. همان اول موبایلش را گذاشت روی میز و وسط مصاحبه هم چندباری که زنگ خورد، به احترام من رد تماس داد. وسط حرفهای جذابش، یکدفعه گوشی من زنگ خورد، دیدم خانه است. او چندبار به خاطر من رد تماس داده بود و من، اصلاً نفهمیدم چطور جواب دادم! گوشی را که گرفتم، صدای جیغ و گریه و نعره بهحدی بود که از گوشم فاصله دادم تا آسیب نبیند. این گوشی را میداد به آن و... . حالا چه شده بود؟ سر یک اسباببازی با هم دعوایشان شده بود. من از پشت تلفن، تمام سعی مادرانهام را میکردم که ساکتشان کنم. پیرمرد و نوههایش نگاهم میکردند، میخندیدند و درک نمیکردند. آخرش دیدم آرام نمیشوند و پنجدقیقهای، مصاحبه را جمع کردم و برگشتم خانه. به گمانم جناب سرهنگ، دیگر با هیچ خانمی مصاحبه نکنند!
بچهها و همسرتان کار شما را دوست دارند؟
پسربزرگم هرجا عکس شهید تهرانی مقدم را میبیند، میگوید: «این را مامان من نوشته.» حسین هم دهکده را خیلی دوست دارد و قبلاً میگفت: «برایم بخوان.» الآن خودش میخواند. همسرم خیلی سرش شلوغ است و از نظر فیزیکی، نمیتوانند کمکی بکنند و من هم توقعی ندارم؛ اما مشوق هستند. من با بلندبلند فکرکردن به نتایج درخشانی میرسم و خیلیوقتها او فقط گوش میکند و من کلی حرف میزنم و آخرش میگویم: «خب، پس اینطور میکنم.» برای چاپ دهکدهی خاکبرسر هم، اصلاً همین شد. من همان موقع از سر بیکاری، یکسری مطلب برای وبلاگم مینوشتم و مخاطب خاصی هم نداشت. با همسرم مرور خاطرات میکردیم که با هم رفتیم فلانجا که به تناقض رسیدیم. من گفتم: «اینها را همه نوشتم و مکتوب هستند.» همسرم گفت: «اینهمه میگویی نوشتم، حداقل یک پرینت بگیر بگذار توی کتابخانه.» رفتم پرینت بگیرم، دیدم نامرتب است و شروع کردم به بازنویسی.
زیست را دیگر کامل کنار گذاشتید؟
یکبار تازه فارغ التحصیل شده بودم که پیشنهاد کار گرفتم. ذوقزده شدم و آن شب تا صبح فکر کردم. من همیشه احساس میکردم باید کاری بکنم که کس دیگری نتواند انجام دهد. الآن نویسندگی، این بعد روحی مرا خیلی ارضا میکند. هرکس باید علاقهمندی خودش را پیدا کند. کاری که احساس گذشت وقت را نکند، بتواند از خوابش بزند، تلویزیون دیدن را به آن ترجیح ندهد. آن کار را که پیدا کند، وقتش هم پیدا میشود. کار باید به تو انرژی بدهد، نه اینکه از تو انرژی بگیرد. من وقتی از پشت میز بلند میشوم، با انرژیهای مثبتی که از خلقکردن گرفتهام، به زندگی و تربیت بچههایم میرسم.
یک خاطرهی دیگر هم از بچهها و مادر نویسندهیشان برایمان بگویید.
جلسهی نقدی برای کتاب خط مقدم بود که ساعتش طوری بود و نمیشد بچهها را بگذارم خانه. گفتم با خود میبرمشان و بالأخره یک نفر پیدا میشود بیرون جلسه نگهشان دارد. من روی سن بودم و آنها چشم مرا دور دیدند و دیگر آخر مجلس داشتند سهتایی پشت سر هم، دورتادور مردم میدویدند. هرچه چشمغره میرفتم، اصلاً نگاه نمیکردند. آخرش منتقد گفت: «این کتاب هرچه باشد، همین که با این سهتا توانستید کتاب بنویسید، از شما تشکر میکنیم.»