نوع مقاله : دریا کنار
لیلاسادات باقری
«مهوش مهابادی» هستم. سال ۱۳۳۵ در کرمانشاه به دنیا آمدم. سه خواهر و چهار برادر بودیم. البته دوتا از برادرهایم از دنیا رفتند؛ یکی سال ۸۰ ترور شد و به شهادت رسید و دیگری هم از دنیا رفت. ماندیم سه خواهر و دو برادر که به لطف خدا، هنوز پدر و مادرمان در قید حیات هستند. اوایل وضع مالی چندان خوبی نداشتیم. پدرم شغلش آزاد بود؛ رانندهی ماشین سواری و بهشدت مقید. میگفت: «نانم حلالتان نباشد، اگر نماز نخوانید.» ما هم گوش به فرمانش بودیم. محیط خانه آرام و مؤمنانه بود. درس خواندم و سال ۵۶ دیپلم تجربیام را گرفتم. دانشگاه مامایی قبول شدم؛ پدرم اما به خاطر نوع حجاب و شرایط حاکم بر دانشگاهها، اجازه نداد که ادامه بدهم.
نتوانستم خانه بمانم. مربی پیکار با بیسوادی شدم. همزمان در کلاسهای قرآن مکتب صادق شرکت کردم که در خیابان مصدق برگزار میشد. در اینجا با امام آشنا شدم؛ با مبارزات، نوارهای سخنرانی و اعلامیههایش.
تا پایم به مسجد بروجردی باز شد. در تمامجلسات شرکت میکردم. اعلامیه و نوار سخنرانی پخش میکردیم. همیشه فکر میکنم دست مستقیم یاری خدا همراه مبارزان خواهان انقلاب بود، در آن روزها. اوایل سال ۵۷، یکبار که کلی نوار و اعلامیه همراه من و چند نفر دیگر از دخترها بود، بهمحض خروج از مسجد بروجردی، دیدیم که مسجد در محاصره است. نمیدانم چه شد که به ما توجهی نکردند و ما هم با کلی اضطراب، از آنجا دور شدیم. قطعاً اگر ما را با آنهمه اعلامیه میگرفتند، برایمان گران تمام میشد. با اینهمه، دست از تلاش برنمیداشتیم. روزی که قرار گذاشتیم مجسمهی شاه را از میدان فردوسی بکشیم پایین، تا 24 ساعت در پارک ولیعصر، همگی مخفی شده بودیم تا اینکه ساواک پراکنده شد و توانستیم برگردیم خانه.
***
انقلاب پیروز شد. بعد از مدتی سپاه وکمیته به دستور امام تشکیل شدند. اعلام شد که به عدهای جهت ایجاد کادر درمانی سپاه نیاز دارند. همراه نه نفر از دخترهایی که از قبل انقلاب همیشه با هم در فعالیتها شرکت میکردیم، رفتیم و ثبتنام کردیم. خوشبختانه بعد انجام مصاحبه، پذیرفته شدیم و قرار شد برای آموزش دورهی پرستاری، به تهران، بیمارستان امام خمینی و دکتر شریعتی اعزام شویم.
حالا شش ماه میشد که مشغول فراگیری بودیم تا عراق به قصرشیرین حمله کرد. قصرشیرین در حال سقوط بود. به سرعت برگشتیم کرمانشاه. سپاه، بخش شش بیمارستان طالقانی را بهعنوان مرکز خدماتی از بیمارستان گرفت. در همین بخش مشغول شدیم.
عراق مرتب به قصرشیرین، کرمانشاه، سرپلذهاب و پیران غرب حمله میکرد. اوضاع کرمانشاه طوری شده بود که صبح تا شب و شب تا صبح، زیر بمباران شدید عراق بود؛ دقیقاً مثل یک منطقهی جنگی. یادم هست یک سال ماه مبارک رمضان، درست موقع افطار دو - سه تا موشک انداختند. خلاصه شب و روز برایمان فرقی نداشت. گرسنگی و تشنگی بود؛ اما ایمان، نیت خالصانه، هدف مشترک و کارکردن فقط برای رضای خدا، بدون چشمداشت مالی باعث میشد، نه بترسیم و نه خسته شویم.
***
جنگ بالا گرفته بود. تمام مجروحهای منطقهی غرب، یعنی پاوه، جوانرود، سرپلذهاب، سنندج، گیلانغرب، قصرشیرین را به کرمانشاه منتقل میکردند. ما در بیمارستان طالقانی، کارهای اولیهی درمان را انجام میدادیم و مجروحها به بیمارستان شهرهای بزرگ دیگر اعزام میشدند. بخش مجروحها، مرتب پروخالی میشد؛ اما این یک طرف ماجرای شهر بود و مشکل دیگری هم وجود داشت که نیاز به حضور ما بود.
انقلاب نوپا بود و شهر درگیر گروهکها و فرقههای مختلف؛ بنابراین کنار خدمات درمانی برای مجروحان جنگی، یکدفعه خبر میدادند که مثلاً سپاه برای انجام عملیات امنیتی (گرفتن خانهی تیمی منافقین) نیازمند نیرو از خواهران است.
بارها شده بود که ۴۸ ساعت خودم در میان زنان منافق در زندان اسلامآباد میماندم و به این طریق تا آنجا که میشد، اطلاعات جمع میکردم. این مسائل در گفتن و شنیدهشدن، راحت به نظر میآید؛ اما درواقع خیلی خطرناک بود. تمام مدتی که بهعنوان یکی از منافقین در میانشان بودم، بهشدت هیجان و حتی ترس داشتم؛ اما همانطور که گفتم، هدف و نیت ما حفظ انقلابی بود که با خوندادن عزیزانمان به دست آورده بودیم و به هر نحوی، کارمان را مخلصانه ادامه میدادیم.
***
زندگی میان مجروحان، سخت و پر از خستگی بود. صبح و شب نداشتیم؛ اما هر لحظهاش مثل کلاس بود. تا خستگی میخواست ما را از پا دربیاورد، کافی بود حال وخیم مجروحی را ببینیم که خوب میدانستیم چه درد وحشتناکی را تحمل میکند و برای اینکه روحیهی بقیه تضعیف نشود، حتی آه هم نمیکشد.
مجروحی را با هلیکوپتر آورده بودند که ریهاش از پشت بیرون زده بود. رفتم بالای سرش. پرسیدم: «خیلی درد داری؟» بریده بریده گفت: «اگر دردم را بگویم، اجرم را از دست میدهم.»
چطور میتوانستم خسته شوم، وقتی با چشمهای خود میدیدم جوانهای رشیدی را که برای اعزام خطشکنهای جبهه چطور داوطلبانه و مشتاق شرکت میکنند؛ در حالی که میدانستند خطشکنبودن، یعنی تکهتکهشدن. شهید سوری، شهید مدنی، شهید محسن احمدی، شهید کرم طهماسبی و شهید معطری، کسانی هستند که هرگز یاد و خاطرهیشان از نظرم دور نمیشود.
***
صحنههایی که دیدیم، مثل رؤیا بود و هنوز هم مثل رؤیاست. جوان هجدهسالهای که از زانو دو پایش قطع شده بود، بعد از عمل بهمحض اینکه به هوش میآمد، اولین چیزی که از ما میخواست، مهر نماز و خاک تیمم بود. شما در کجای دنیا، در کدام جنگ و در کدام مجروح جنگی، میتوانید چنین روحیهای را ببینید.
گاهی فکر میکنم چه بیانصافی بزرگیست که این صحنهها در کتابهای درسی بچههای این مملکت نیامده است، تا از یاد نرود که چه نسلی و چطور، امنیت را برای همیشه ایجاد کردند.
***
صندلیهای داخل چند هواپیما را برداشته بودند و پنجاه - شصت مجروح را، پشت سر هم داخل آنها میخواباندند. ما دخترها به فاصلهی سه - چهار مجروح میایستادیم و کیسههای خون یا سرم وصل به دست آنان را در دست میگرفتیم و مسیر گیلانغرب یا سرپلذهاب و قصرشیرین، تا بیمارستانهای کرمانشاه را به این طریق میآمدیم.
***
در جنگ داخلی کردستان، پاوه به دست دموکرات و کومله سقوط کرد و بعد از مدتی، دوباره به دست نیروهای خودی رسید. بعد این آزادسازی، ما برای مأموریت به بیمارستان رفتیم. باورنکردنی بود؛ فوزیه شیردل (پرستار بیمارستان پاوه) را، هنگام سقوط شهر به شهادت رسانده، پیکرش را تکهتکه کرده و داخل گونی، جلوی درب بیمارستان گذاشته بودند.
شهر سنندج، با رشادت شهدایی مثل انصاری، معصومی، اشک تلخ و جعفری، از شر دموکرات و کومله نجات پیدا کرد. منافقهای مستقر در منطقه، چشم دیدن پاسدارها را نداشتند. آنان وقتی پاسداری را اسیر میکردند، بهطرز فجیعی شهیدش میکردند و میخواستند تمام عقدهیشان از انقلاب را، با چنین بیرحمیهایی خالی کنند. بله، ما در حین جنگ تحمیلی، با چنین شرایطی دستوپنجه نرم میکردیم.
***
از آن طرف، عراقیها انگار خوب فهمیده بودند که خوشیهای کوچک مردم ما چه وقتهاییست. یادم هست شب یلدای یک سال، از میدان فردوسی تا میدان آزادی کرمانشاه، با بمبهای خوشهای ویران شد. دو - سه ساعت طول کشید که فقط گرد و غبار و خاک روی زمین بخوابد تا ببینیم چه بلایی سر خانه و زندگی و جان مردم آمده است.
روزی که داروخانهی جاوید بمباران شد، هنوز هم کابوس بسیاری از شبهای من است. تکههای مغز و دست و پا، روی در و دیوار و سیم برق آویزان بود. همهجا خون پخش شده بود.
شش - هفت ماه بود که توی بخش شش بیمارستان طالقانی مشغول بودیم؛ یعنی شش ماه از شروع جنگ گذشته بود. با دو نفر از دخترها، از بیمارستان بیرون آمدیم که سری به خانههایمان بزنیم. ساعت هفت صبح بود. خنکای هوای روی پوست صورتم را هنوز یادم هست. وقتی به میدان آزادی رسیدیم، وضعیت قرمز اعلام شد. گوشهای پناه گرفتیم و تا یک ساعت همانطور ماندیم. گرد و غبار بمباران که خوابید، بلند شدیم و راهافتادیم که برویم؛ اما مگر میشد. تمام اطرافمان جنازه و تکههای مغز و دست و پا بود. باید با احتیاط قدم برمیداشتم، تا روی جنازه یا گوشت و پوستی نرود. یکدفعه چشمم به جنازهی زن جوانی افتاد که طاق باز افتاده بود زمین و جنینش از داخل شکمش بیرون زده بود. قلبم داشت میایستاد. فقط 23 سال داشتم؛ اما باید خود را جمعوجور میکردم، تا بتوانم کمک کنم مجروحها زودتر به بیمارستان منتقل شوند. همهجا جنگ بود و ما همیشه، رزمندههای آمادهی رزم و هر کمکی!
***
مجروحی داشتیم با سن کم. وقتی پوتینهایش را درآوردم، خشکم زد. باورم نمیشد. لابهلای انگشت پاهایش، پر از کرمهای سفید کوچک بود که تکان میخوردند. نمیدانم صورتم چطور شده بود که رزمندهی جوان پرسید: «خواهر، پاهایم طوری شده؟» سریع درونم را آرام کردم و گفتم: «نه» و با آب اکسیژنه و بتادین، شروع کردم به شستوشودادن پاهایش. پرسیدم: «چند روز پاهایت توی پوتین بوده است؟» جواب داد: «فکر میکنم دو - سه روزی هست که پاهایم مجروح شده است و پشت خاکریز ماندم، تا بالأخره نیرو رسید و به بیمارستان آمدم.»
در چهرهاش، ذرهای شکوه یا بیقراری نبود. چهرهی آرام و مؤمنش، همهی خستگیام را شست و برد. با توان بیشتری، رفتم سراغ مجروح بعدی.
***
خیلی از مردم کرمانشاه، بعد از مدتی فهمیدند که جنگ، خیلی جدیتر از این حرفهاست. آنها شهر را ترک کردند. حالا ما مانده بودیم و مجروحهای جنگی تا نیمههای شب. دوازده شب به بعد، میرفتیم برای بستهبندی نان و مواد غذایی و مینشستیم پشت وانت تا ببریمشان به مناطق محرومی مثل خیابان جعفرآباد و ارتش. هنوز ساکنان آنجا خانههای خود را ترک نکرده بودند.
***
انقلاب نوپا بود و امکانات بسیار کم. سرنگ یکبار مصرف نداشتیم. سرنگها، شیشهای بودند با سرسوزنهای فلزی.
با اعزام هر مجروح به بیمارستان شهرهای بزرگ که بعد از انجام کارهای درمانی اولیهاشصورت میگرفت، بهسرعت تمام پتو، ملحفه و لباس مجروحان اعزامشده را میبردیم در حمام بخش بیمارستان و میشستیم، تا برای مجروحهای بعدی آماده باشد.
جز خدا و هدف متعالی که دستآورد امام و انقلابش بود، کدام نیرو میتوانست اینهمه خستگیناپذیر و با علاقه، جوانی بیستوچندساله را سراپا نگهدارد.
***
تا سال ۶۲، در بخش درمانی سپاه مشغول خدمت بودم. در همین سال منتقل شدم به سازمان انتقال خون. آنجا کارم بیشتر از قبل شد. وقتی از منطقه اعلام میشد که قرار است عملیات بشود، نیاز اولیه خون بود.
با خانم یوسفی که همسن بودیم و با هم شروع کرده بودیم و با هم بازنشسته شدیم، باید یک تا دوهزار واحد خون به منطقه میفرستادیم. اینکه باید چطور این دوهزار واحد خون تهیه شود، برعهدهی ما دو دختر جوان بود. با یک وانت، دونفری راهمیافتادیم بین خانههای این شهر جنگزده و در پادگانهای نظامی یا هر جایی که فکر میکردیم نفراتی هستند برای خوندادن، برای فراهمکردن نیاز مجروحان؛ آنهم با کمترین امکانات و تجهیزات پزشکی. خودمان هم پزشک میشدیم و افراد اهداکنندهی خون را معاینه میکردیم، هم نمونهی خون و خون میگرفتیم برای آزمایشها و هم با شربتآ از اهداکنندگان خون پذیرایی میکردیم.
تا اینجا مرحلهی اول بود. وقتی میرسیدیم مرکز که اغلب ساعت دوازده یا بعد از نیمهی شب بود، مرحلهی بعدی شروع میشد؛ یعنی آزمایش همهی واحد خونهایی که آنروز گرفته بودیم. دویست تا پانصد واحد خون بود و ما با دقت، تمام مشخصات اهداکنندهها را در چند جا ثبت میکردیم. خوب است بدانید که آن روزها کامپیوتری وجود نداشت و همهچیز دستی و بهشدت وقتگیر بود. برای هر واحد خون، چندین کار انجام میدادیم؛ آزمایش، گروهبندی، اچبیاف و اچآیبی. تازه به مرحلهی دیگری میرسیدیم و روی کیسهها، گروه خون و تاریخ اخذ و انقضا را مینوشتیم؛ آنوقت کیسهها را میگذاشتیم داخل فلاسکهای چوبپنبهای بزرگ با یخهای خشک و به منطقه میفرستادیم.
فکرش را بکنید در این شهر خالی از سکنه، هر بار تهیهی این تعداد واحد خون چطور صورت میگرفت! بارها شده بود وقتی با استانداری تماس میگرفتم و تقاضای ماشین برای جمعآوری خون میکردم، تعجب میکردند که تا چه ساعتی و به چه نحوی مشغول کار هستیم.
دوتا دختر تنها در یک شهر خالیِ جنگزده، میماندیم و تا جان داشتیم، کار میکردیم؛ بدون هیچ ترسی و فقط با توکل به خدا. راستش به آنروزها که فکر میکنم، همهچیز در آن ساختمان انتقال خون، انگار یک خیال داستانوار است؛ خیالی که تا روز پایان جنگ ادامه داشت و هر روز با دغدغهی تهیهی خون برای رزمندهای که در جبهه خون از دست داده بود، سپری و تمام شد!