نوع مقاله : ماجرای واقعی
سیدهطاهره موسوی
فرانک، تمام وسایلِ توی چمدان و سبدها را نگاه میکند. به نظرش همهچیز را برداشته است. مهین از توی اتاقش با شال پروانهای بیرون میآید و میگوید: «بابا شالم رو ببین.»
شایان همینطور که با گوشی حرف میزند و برای پشت تلفنیاش خنده میفرستد، سری هم برای دخترکش تکان میدهد. فرانک با صدای بلند، دادمیزند: «وای قاشق برنداشتم! میگم یهچی جامونده ها.»
او تندی سمت آشپزخانه میدود. حسین چمدان را برمیدارد و میگوید: «من رفتم پایین. احسان رسیده، داره کری میخونه. بدو بیا بریم.»
فرانک بغضش را قورت میدهد، چشمغرهای به مهین میرود و میگوید: «بله دیگه، من شدم کلفتِ شماها. شما باید خوش بگذرونید، بابات با دوستاش کری بخونه؛ ولی من نه.»
مهین لبهایش را روی هم فشار میدهد و میگوید: «مامان، خب خودت گفتی برو لباسهاتو بپوش. من که گفتم بذار بهت کمک کنم.»
صدای زنگ افاف که میآید، فرانک دستهای قاشقبهدست از خانه بیرون میدود و سر سارا و مسعود دادمیزند که عجله کنند. او دم آسانسور میایستد و هرچه دکمهاش را فشار میدهد، انگار نه انگار. آسانسور هم انگار دلش میخواهد دیر کند تا لجش را دربیاورد. سریع دست مسعود و مهین را میکشد و میگوید: «بدوئید از پلهها بریم. الآن بابات ناراحت میشه.»
مهین شالش را که روی شانهاش افتاده، صاف میکند و میگوید: «ناراحت بشه، مگه چی میشه؟ خب داشتیم وسایل رو برمیداشتیم.»
- حوصله ندارم بهم غر بزنه. تو که میشناسیش.
بدوبدو که از حیاط آپارتمان رد میشوند، فرانک نگاهی به ساناز میکند که عینکدودیاش را روی شال حریرش گذاشته و لَم داده است. او شیشهی پنجره را پایین میزند و میگوید: «عزیزم، فرانک چطوری؟ چرا اینقدر سرخ شدی؟»
فرانک حتی با دلخوری و ناراحتی از همسرش، سمتش میرود و میگوید: «نه، چیزی نیست. دلم خواست یهکم ورزش کنم. دلم دوییدن میخواست شدید.»
ساناز نگاهی به دستهی قاشقهای توی دست فرانک میکند و شایان با جملهی همیشگیاش، ناراحتی را بیشتر توی دل فرانک مینشاند.
فرانک بغ میکند و محکم در ماشین را میبندد. مهین، از پشت دستی روی شانهی مادرش میاندازد. زن، دلش نمیخواهد از همان اول سفر قهر را شروع کند. نفس عمیقی میکشد. از توی آینهی بغل ماشین، به مسعود و مهین که رنگشان پریده است، نگاه میکند و میگوید: «خب شایان، عوض اینکه تو مثل فلفل تند و تیز و فرزی، بذار منم مثل ماست، آروم باشم.»
بعد قهقههای میزند و خندههای بچهها، همراه با موسیقی توی ماشین پر میشود.
شایان که انگار چیزی نشنیده باشد، فقط آهنگها را عقب و جلو میکند. فرانک ولی پر از حرف است و دلش میخواهد به شایان بگوید که چه خوابهایی برای مسافرت اینبارشان دیده است.
- می دونی شایان، دلم میخواد این مسافرت، رؤیاییترین مسافرتمون باشه. دوست دارم توی سیوسهپل، دونفری سوار کالسکه بشیم. دوست دارم برای هم گل بچینیم از طبیعت. دوست دارم دنبال هم بدوییم.
به تونل که میرسند، صدای جیغهای ساناز و بچهها، تازه به خودش میآوردش و تازه میفهمند که خیلی وقت است دارد حرف میزند و جوابی از شایان نمیشنود. صدای دوستدارمهای ساناز و احسان، مثل سوزنی توی گوشش میرود. دلش میخواهد شایان هم مثل احسان بود. دیگر حرفی نمیزند. نفسش میگیرد. دکمهی پنجره را میزند. ماشین که از تونل درمیآید، به جاده نگاه میکند و یاد جادهی زندگیاش میافتد که هیچوقت به مقصدی که او دلش میخواهد نمیرسد.
حسام که انگار یاد بچگیهایش افتاده است، کنار ماشینشان میآید و ویراژ میدهد. فرانک با حسرت به ساناز نگاه میکند که مدام حرف میزند و احسان به حرفهایش میخندد و برایش اداهای عاشقانه درمیآورد. برایشان دست تکان میدهد و برای اینکه پیش ساناز کمنیاورد، رو میکند به شایان و مدام برایش ادا درمیآورد. شایان لبخند میزند و سرش را تکانتکان میدهد. فرانک ذوق میکند از اینکه شایان هم دارد به او توجه میکند؛ اما شایان سرش را سمت پنجرهی طرف فرانک میبرد و داد میزند: «احسانخان، فکر کردی میتونی از من سبقت بگیری. حالا ببین منو. کریخونی دیگه تموم شد؛ کیش و مات!»
شایان که سبقت میگیرد، لبخند روی لبهای فرانک خشک میشود و از آینهی بغل، به شادیهای ساناز و احسان چشم میدوزد.
خسته میشود از دیدن و چشمهایش را میبندد، تا خوابش ببرد. او از بیداریای که ذوقی برایش ندارد، بیزار است. شایان گل را که روی گونههایش نوازش میکند، باورش نمیشود. زبانش از خوشحالی بندمیآید و اشک شوق میریزد.
- پاشو رسیدیم... شبه، بریم شام درست کن. همه گشنهایم.
چشمهایش را که باز میکند، هنوز عطر گل در بینیاش است؛ اما انگار همهچیز خواب بوده است. از پلهها بالا میرود. از توی سبد، تابه را برمیدارد و روی گاز میگذارد. تندتند فیلههای مرغ را خرد میکند و مهین را صدا میزند تا سیبزمینی خرد کند.
- عزیزم تو برو بگیر بخواب، خسته شدی تو راه. وقت شام صدات میکنم.
کاش میتوانست ساناز و احسان را نبیند. حرص میخورد و تندتند چاقو را روی مرغها میزند.
- ببخشید فرانکخانوم، اگه کاری دارید به من بگید. ساناز خیلی خسته بود، رفت استراحت کنه.
فرانک بیآنکه حتی سرش را بالابیاورد، میگوید: «نه، بفرمایید. شما عرفان رو نگهدارید تا ساناز راحتتر استراحت کنه.»
مرد بیرون میرود تا فرانک اشکهایش راحت قل بخورد. مهین که چشمهای سرخ او را میبیند، در اتاق را میبندد و کنارش مینشیند.
- مامان، توروخدا گریه نکن!... توروخدا اینقدر افسرده نباش!
زن بغضش را قورت میدهد و میگوید: «مگه با رفتارهای بابات میتونم شاد باشم؟ چه انتظار احمقانهای ازم داری! دیدی که، اون تو ماشینش بود، اینم الآن. مگه ما مسافرت نیومدیم؟ چرا باید ساناز بخوابه و من آشپزی کنم؟ از اول عروسیم، یادمه همیشه اینجور بود. هیچوقت نمیذاشت تو هیچ مسافرتی با دوستاش بریم رستوران. بعد زن اونا دست به سیاهوسفید نمیزد، چون بابات میگفت که زن من همهی کارها رو میکنه. چطور میشه تو خونه مدام میگه غذات خوب نیست و سر هربار غذاپختن کلی استرس میده بهم! کارم شده همهش دقت کنم که خوب غذا بپزم تا بابات یهبار هم که شده، دستت درد نکنه بگه.»
- مامان، تو خودت دستت درد نکنه میگی؟
فرانک از تعجب ابروهایش را در هم گره میکند. مهین با ریشریشهای روسرویاش ورمیرود و میگوید: «اینهمه مدام به بابا میگی: وای چرا داداشتاینا ماشین فلان رو دارند، احسان خونهی فلان رو خریده، تو هم برو اضافهکاری پول بیشتر دربیار تا اینو بخری، اونو بخری. تو برای اینهمه که بابا به حرفت گوش میده و میره اضافهکار، تا حالا کی شده بهش بگی خیلی ممنون که برای ما اضافهکاری میمونی.»
شایان که در آشپزخانه را میزند، مهین از جایش میپرد و بیش از همه، از حرف بابا میپرد:
- زود غذا بپز ها!... گشنهایم حسابی.
فرانک چشمهایش را گرد میکند و میگوید: «مگه من رو نوکر آوردی؛ برو غذا بخر، اگه گشنهتونه.»
- من نمیدونم، نیم ساعت دیگه آماده باشه غذات!
فرانک تکههای مرغ را توی تابه پرت میکند و میگوید: «دیدی رفتار بابات رو؟ من برای چی باید ازش تشکر کنم؟ مگه اون اصلاً به فکر من هست؟ یهبار نشد بدون خونوادهی دوستاش بریم مسافرت. میدونی چرا؟ چون با ما بهش خوش نمیگذره.»
همین که فرانک به کابینت تکیه میدهد، مهین از کابینت بالای سرش لیوان برمیدارد و مادرش ناگهان داد میزند: «صدبار گفتم اینجوری نکن.»
- مامان، مگه چیکار کردم؟
- مگه من آدم نیستم اینجا وایستادم؟ مجسمهم؟ چرا نمیگی مامانجان بیا اینور لیوان بردارم؟
مهین شیر آب را باز میکند و میگوید: «مامان مگه تو به من قدرانیکردن، دوستداشتن و... یاد دادی که ازم توقع داری؟ کی به من جان گفتی که من بهت بگم؟»
- تو هم مثل باباتی، اصلاً اشتباه کردم باهات درددل کردم!
فرانک به تراس میرود، تا هوایی به سرش بخورد. مهین نیز میرود و شانههایش را نوازش میکند. او لیوانی آبی به مادر میدهد و میگوید: «مامان، من میدونم مشکلت اینه که بابا تحویلت نمیگیره و بیاحساسه بهت؛ ولی تو هم همیشه بیحال و افسرده بودی... همیشه ناراحت بودی... همیشه انرژی منفی.»
فرانک با نگاه بیرمق به مهین نگاه میکند و میگوید: «بس که بابات بهم بیمحلی کرده، اینجوری شدم؛ اینقدر عقده از اول زندگی تو دلم مونده که حد نداره! یادمه عقد بسته بودیم، بهش میگفتم دلم برات تنگ شده بیا بریم بیرون، نمیاومد. میدونی چرا؟ چون داداش یا خواهرش اومده بود خونهشون شبنشینی و اگه میاومد، به اونا بیاحترامی میشد. از این بدتر، اول ازدواج رفته بودیم شیراز، بهش گفتم من حافظیه رو ندیدم، بیا بریم با هم فال بگیریم و برای هم شعرهای عاشقونه بخونیم؛ ولی اون گفت نه، اگه مامانم گفت میریم. مامانش هم گفت نمیخواد برید و ما نرفتیم. بابات با من عروسی دوستام نمیاد؛ ولی تا هر شهری بگی، عروسی دوستاش میره. من هر وقت دلم میخواد با هم بریم پارک، بریم مشهد یا جای دیگه نمیاد، مگه اینکه دوستاش بگن بریم. یادته هفتهی پیش رفته بودیم خونهی بابابزرگت؟ دیدی زنعموت و عموت، مدام با هم حرف میزدند و میخندیدند، دیدی عموت چطور دور سر زنش میچرخید؛ ولی بابات رفته بود توی حیاط نشسته بود و من تنها بودم. اصلاً یهبار نشد بابات به من اهمیت بده! خونهی داداشای من عید به عید بهزور میاد؛ ولی فامیلهای خودش رو طوری تحویل میگیره که انگار امپراطورند.»
- خوب مامان، عوضش بابا همیشه آرومه. دعوا راهنمیندازه؛ ولی تو، سر کوچکترین موضوعی دعوا میکنی. همهش توقعاتت از همه زیاده. کلی لباس و طلا میخری، بعد میگی من هیچی نمیخرم. خدا نکنه خاله یه جمله بهت بگه ناراحت بشی، به من میگی تو مدرسه با دخترش نحرفم تا خاله بفهمه که تو ناراحتی ازش! از من میخوای برای اینکه اجازه بدی با دوستم برم بیرون، خونه رو برق بندازم. قشنگ یادمه فقط وقتهایی به من محبت کردی که روی تخت بیمارستان بودم؛ سر آپاندیسم، سر تصادفم... مامانجونم، خوب نیست آدم از همه توقع محبت داشته باشه و خودش اصلاً محبت نکنه.»
فرانک گوشش را به حرفهای مهین میدهد؛ ولی دیگر نمیخواهد حرفهایش را حتی به مهین هم بگوید. او ساکت میشود و فقط به پیچکی نگاه میکندکه دورتادور تنهی درخت بالا رفته است.