نوع مقاله : روایت

10.22081/mow.2019.67342

خاطرات دخترآقا (قسمت سوم)

آلودگی هوا، چنان بلایی سر چشمِ راستم آورده بود و وضعش را عفونی و افتضاح کرده بود که گویی مُشت محکمی کوبیده ‌باشند پای چشمم! کبود شده بود و پف‌کرده. دنیا را از یک چشمم عادی می‌دیدم و با چشم دیگرم، یک خط باریک. و منِ سرتق، هر روز با همان چشمِ بادمجان‌آرایی‌شده، مصمم و منظم می‌رفتم سر کار.

یادم هست که آن‌روز از کله‌ی سحر شروع به کار کرده بودیم. همه‌ی همکاران شیفت بعدازظهر هم، آمده بودند تا با هم پروژه‌ای را شروع کنیم.

دم‌دمای ظهر، خسته و وارفته، لم‌داده بودیم روی مبل‌ها و افتاده بودیم به شوخی و خنده. یکی از بچه‌ها، کف مزون ریسه می‌رفت از قهقهه! همان‌وقت درب مزون باز شد و خانمی چادری و مرتب وارد شد. سن زیادی نداشت. نگاهی به بچه‌ها انداخت که داشتند از خنده سرخ و سیاه می‌شدند و بعد، به من که خنده‌ام را جمع کرده بودم و با یک چشم زخمی به سمتش می‌رفتم. دست دادیم و کمی از لباس‌ها و مدل‌ها پرسید. برای عروسش می‌خواست؛ اما چشمانش دادمی‌زد که دارم دروغ می‌گویم! مشخص بود که هدفش لباس نیست. همان‌طور که مرا با چشمانی برق‌افتاده و لبخندی پیروزمندانه نگاه می‌کرد، رفت سمت مدیر مزون و شروع کرد به صحبت‌های ریزریز. حرف‌های‌شان را نمی‌شندم؛ اما کله‌ها را که خیلی نزدیک بهم بود و دست‌هایی که توی هوا تاب می‌خورد را می‌دیدم. چند دقیقه بعد، خانم چادری خداحافظی کرد و رفت. تا از در خارج شد، به مدیر مزون، چشمکی زدم و دستی در هوا چرخاندم به‌معنای: کی بود؟ خندید و گفت: «از کجا فهمیدی؟ آمده بود سراغ دختری به مشخصات تو. کسی تو را به او معرفی کرده است؛ آمده مثلاً تحقیق. قهقهه‌های بچه‌ها را که دیده و تو را که سنگین‌تر از بقیه بودی، مطمئن شده است که درست به او آدرس داده‌اند. من هم کلی ازت تعریف کردم و قرار شد وقتی چشمت خوب شد، به او خبر بدهم، تا پسرش را با خانمی بفرستد مزون، به هوای خرید لباس، برای دیدن تو...»

نمی‌دانستم در آن لحظه از هوش خدادادی‌ام در تشخیص مادرشوهرها کِیف کنم که حتی از MRI هم بهتر محتوای مغزشان را می‌خواندم یا حرصم را بابت قرارمدارگذاشتن سرخودانه، بروز دهم. نمی‌خواستم کسی این‌جا با من آشنا شود. من از عمد، خود را شیفت صبح گذاشته بودم تا با آقایانی که قصد خرید دارند، برخورد نداشته باشم. فُرم مانتویم را هم، یک سایز بزرگ‌تر سفارش داده بودم که راحت باشم. حالا کسی به‌جای خرید لباس، بیاید به قصد خرید خودم؛ حاشا و کلّا! خدا را شکر کردم که چشمم کبود است و مدتی از ورود آن‌ها معذورم. به خانم مدیر هم گفتم که بدم می‌آید کسی بیاید این‌جا مرا ببیند. اگر واقعاً مایل هستند، بیایند منزل‌مان؛ اما او که همه‌ی هم‌وغم‌اش شوهردادن ما بود، به‌محض خوب‌شدن چشمم، به خانمِ مادرشوهر زنگ زد و گفت بیایید که الآن وقتش است! و بعد هم نگفت از فردا اگر دیدی عروس و دامادی، صبح آمدند برای انتخاب لباس، بدان که شاید همان‌ها باشند!

من، همه‌کاره‌ی مزونی سه‌طبقه، در شیفت صبح شده بودم؛ طراح، خیاط، مدیر، آبدارچی و فروشنده. آن‌قدر مشتری برای شیفت صبح کم بود که شخص مورد نظر را، بین تک‌وتوک مشتریان، راحت می‌توانستم بشناسم.

چند روز گذشت و این چند روز، هربار که درب مزون باز می‌شد، یک سال از عمر من کم می‌شد. همه‌ی حواسم پی درب مزون بود و تک‌وتوک آدم‌هایی که می‌آمدند. اصلاً علاقه نداشتم در آن‌جا و در حالی که مثلاً نمی‌دانم کی هستند، با آن‌ها برخورد کنم و فیلم بازی کنم. دلم می‌خواست همه‌چیز رسمی و در خانه اتفاق بیفتد. نگران آینده بودم که نکند در محل کار برایم دردسر، ایجاد شود.

چند روز گذشت و آقایی نیامد. همان روزها، مادرم گفت خانمی با چنین مشخصاتی، زنگ زده است ‌و می‌خواهند بیایند. آن‌قدر از این حرف و این قرارِ در منزل خوشحال شده بودم که اگر کسی نمی‌دانست جریان چه بوده، فکر می‌کرد تا به این‌حد شوق خواستگار دارم! انگار دوباره قانون جذب با من دوست شده و آمده بود کمکم. هرچند که با اتفاقات قبل، نظرم درباره‌ی قانون جذب تغییر کرده بود؛ اما الآن خواسته‌ام را پاسخ‌ گفته بود. آن روز چنان ذوقم زیاد بود که زد و چشم چپم عفونت کرد و آن یکی بادمجان‌آرایی شد! دوباره مجبور بودم ده روز، دنیا را از خط باریکی ببینم.

اما همه‌ی درد و زجر عفونت را با شادیِ محفوظ‌بودنم در مزون، تاخت می‌زدم!

دوست داشتم وقتی ایشان را دیدم، بپرسم که چرا نیامده است؛ طوری هم بپرسم که فکر کند ناراحت شده‌ام. اگر جوابش به‌خاطر کار و مشغولیت بود که هیچ؛ اما اگر در راستای آداب و رسوم، شرم و ادب و این صحبت‌ها بود، معلوم می‌شود همانی‌ست که باید و قانون جذب، آدم بابِ میلم را این‌دفعه فرستاده است.

مادرم، جریان چشمم را خبر داده و گفته بود باشد برای وقتی دیگر.

چندهفته‌ای تا خوب‌شدن چشمم طول کشید تا خانم چادری و مادرش آمدند خانه‌ی‌مان؛ همانی بود که روز اول باهم دست داده بودیم؛ اما گرم‌تر، زیباتر و مجلسی‌تر. دستم را گرفته بود و توی چشمان گرد و سالمم نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. آن‌قدر نوع زندگی و فرهنگ‌شان، به ما شبیه بود و آن‌قدر با آن‌ها ارتباط برقرار کردم که انگار سال‌هاست همدیگر را می‌شناسیم؛ انگارهمانی‌ست که باید!

قرار و مدارها برای جلسه‌ی اصلی گذاشته شد. قبل از آن‌روز، پدرم ته‌وتوی آن پسر را درآورد و خیلی زیرکانه، دفتر اعمالش را پیدا کرد. تمام تحقیقات زیرپوستی‌اش، به یک جمله ختم می‌شد: «پسر خیلی خوبی‌ست و انگار همانی که باید!»

بالآخره روز مهمانی، بعد از دوبار وقفه به‌خاطر چشمانم فرارسید. میوه‌ها و وسایل پذیرایی را آماده کرده و لباس‌ها را پوشیده بودیم. منتظر بودیم بیایند که تلفن زنگ خورد و فهمیدیم یکی از اقوام‌مان که هر پانصدوپنجاه سال یک‌بار به ما سرمی‌زند، از شهرستان آمده است و نیم‌ساعت دیگر می‌رسد.

-         خدایا! 

نمی‌دانستم آن لحظه باید بخندم یا بخندم؟ فقط می‌شد خندید و با هزار خجالت دوباره به آن‌ها تلفن زد: «لطف کنید، باشد برای وقتی دیگر!» اگر من جای خانواده‌ی پسر بودم، قطعاً این‌همه اتفاق را یا به فال بد می‌گرفتم و می‌رفتم و یا به قصد و عمد می‌گرفتم و بیشتر می‌رفتم.

دوباره قرار جدید رسید و دوباره آماده‌کردن وسایل پذیرایی و لباس‌ها. این‌بار منتظر صاعقه یا رانش زمین بودم؛ اما آمدند. پسرموجهی بود؛ راحت و خودمانی؛ آن‌قدرخودمانی که با تیپ اسپرت و شلوار لی آمده بود!

بعد از صحبت‌های اولیه، رفتیم در اتاق که با هم صحبت کنیم. در طول زمان صحبت، هرآینه منتظر بودم یک جفت شاخ مجلسی روی سرم سبز شود؛ چون هرچه حرف‌های‌مان جلوتر می‌رفت، انگار که مرا دست‌انداخته باشند؛ همه‌چیز شبیه به همان خصوصیاتی بود که سال قبل، توی سمینار ازدواج فلان دکتر، در کاغذی نوشته بودم. حرف‌ها را به هر حوزه‌ای که سوق می‌دادم، همانی را می‌یافتم که می‌خواستم. قانون جذب، این‌بار عاقل شده بود و همان که خواسته بودم را جذب کرده بود؛ اما یک‌جای کار می‌لنگید. درست است که جزئیات‌اش را می‌پسندیدم؛ اما کلیات‌‌اش را نه. انگار موتور پیکان را برداری روی اتاقک شاسی‌بلند سوار کنی و دنده‌ی ژیان و بوق کامیون هم رویش نصب کنی؛ همه‌ی آپشن‌های قبلی به‌اضافه‌ی نقش نیم‌رخ زنِی چادربه‌صورت‌کشیده، روی شیشه‌های عقب! همه‌چیز، دانه‌دانه زیبا بود؛ اما بهم نمی‌نشست. دلم دست خودم نبود و با من همراه نمی‌شد. یاد جوراب سفیدم در اولین خواستگاری افتاده بودم.

هرچه صحبت‌ها جلوتر رفت کم‌کم، نقاط ضعف هم رو شد و قانون جذب، یک‌تنه و نفس‌کش، وارد میدان شد. درست است که قانون جذب، تو را به بعضی خواسته‌هایت می‌رساند؛ اما وظیفه‌ی اصلی‌اش این است که تو را به همانی که «هستی» برساند! تا بگویی «وای بر من و آه از من». تمام خواسته‌هایت را می‌دهد؛ اما طوری به دهانت کوفت می‌کند که از آرزوکردن دست بکشی.

 دیگر او برایم فقط یک خواستگار نبود؛ بلکه یک آینه‌ی قدی بود تا خود را بهتر بشناسم. خواستگارم، تمام خوبی‌های مرا داشت و هم‌چنین تمام نقطه‌ضعف‌هایم را؛ ضعف‌های وجودی‌ام که گاهی عمداً از کنارشان رد می‌شدم تا نبینم؛ اما حالا در قالب پسری بیست‌وهفت‌ساله جلویم نشسته بودند.

تا این‌جای شرایط، باز خوب بود؛ اما مشکلات خانوادگی و شکاف‌ها و رفتارهای نه‌چندان دل‌چسبی که از آن‌ها کم‌کم رومی‌شد، بابا را هر روز نگران‌تر می‌کرد. من هم دوبه‌شک بودم. چون کمی از آن رفتارهای نه‌چندان دلچسب را در خودم - حالا با دُز خیلی کمتر- داشتم و از این رابطه می‌ترسیدم که نکند در من تقویت شود. با چند نفر مشورت کردم؛ بعضی موافق بودند و بعضی مخالف. نماز استخاره خواندم و از خدا طلب خیر کردم؛ همان شد که بعد از دیدار بعدی، بابا یکهو نظرش تغییر کرد و با دیدن بعضی چیزها، مهر لغو را پای آشنایی زد و دلِ دوبه‌شکم را هم یک‌طرفه کرد.

در دلم او را به خدا سپردم؛ او را که به‌خاطر شرم و ادب، از آمدن به مزون دوری کرده بود و برایش هزار آرزوی زیبا کردم، به‌خاطر تمام درس‌هایی که به من داده بود.

این چندمین‌باری بود که فهمیده بودم، نباید به قانون جذب دل بست؛ چون نمی‌دانی که خواسته‌هایت را کنار چه نخواسته‌هایی از وجودت قرار می‌دهد. باید کفر را پایان داد و به خدا ایمان آورد و فقط  از او خیر را خواست نه موتور پیکان را!