روسری‌های جدید تو راهه!


سرویس اجتماعی

روسری‌های جدید تو راهه!

روایتی میدانی از وضعیت روسری‌فروشی‌های بازار تهران

آذر داشت به نیمه می‌رسید که به پانزده خرداد رسیدم. کم پیش می‌آید مسیرم آن‌طرف‌ها بیفتد. از ایستگاه مترو که بیرون آمدم، کمی پیاده‌روی داشتم تا برسم به بازار بزرگ. پایم را از آخرین پله ایستگاه کمی آن‌طرف‌تر گذاشتم که سیل خاکستری دود غلیظ و کدر و تیره که آبی آسمان را زیر بال و پر گرفته بود، به صورتم خورد. هرلحظه به بازار نزدیک‌تر می‌شدم و گواهش تعداد بیشتر گاری‌‌دستی‌ها، صدای همهمه و ازدحام مردم بود. بعضی مغازه‌‌دارها در دکان را آب‌پاشی کرده‌اند. صبح وسط هفته آن هم در روزی که آبی آسمان پیدا نیست و ابر دودی بر سر مردم چنبره زده، انتخاب خوبی برای بازارگردی، یا گشت و گذار میان روسری‌فروشی‌ها نیست.

همین‌طور که به آبی آسمان و آلودگی هوا فکر می‌کردم، می‌خواستم زودتر راسته روسری‌فروشی‌ها را پیدا کنم و زودتر به جواب سوال‌هایم برسم. روسری آبی‌رنگی که از سردر یک مغازه کوچک آویزان بود، چشمم را گرفت. در شیشه‌ای کوچکی داشت که ترجیح دادم برای بازکردنش، دستم نخورد به شیشه تازه‌ دستمال‌کشیده‌شده‌ی مغازه. رفتم تو. کمی این‌پا و آن پا کردم و بعد سلام گفتم. اول، قیمت همان روسری دم‌ِدر را پرسیدم. عجب! شرط می‌بندم لنگه همین روسری را چند هفته قبل در جای دیگری، 2-3برابر قیمت دیده‌ام. فروشنده، برخلاف ظاهر نه‌چندان مرتب و بی‌حوصله مغازه‌اش، خوش‌خلق و سرحال بود. میان‌سال بود و موهایش کمی خلوت!

چند سوالِ مهم و مشخص در ذهن داشتم و می‌خواستم الباقی را بسپرم به بازخورد فروشنده‌ها و بداهه و گفت‌وگو. از وضعیت اقتصادی پرسیدم و این‌که اعتراض‌های اخیر، تاثیری روی فروش‌شان داشته یا نه؟ فروش عمده و ارسال جنس به شهرستان‌ها همچنان برقرار است، یا کم و محدود شده است. همچنان میزان فروش روسری در مقایسه با سال گذشته در همین فصل که شرایط اجتماعی ملتهب نبود، تفاوتی داشته یا خیر؟

به‌محض پرسیدن سوال اول، فروشنده جا خورد. فکر می‌کرد یک مشتری معمولی‌ام. احتمالا خوش‌خلقی بدو ورود هم به همین‌خاطر بود. ابروهایش را درهم کشید و رفت سمت راست مغازه، نشست پشت صندلی‌. یک‌دفعه رو ترش کرد. سرش را در یک دفتر عنابی‌رنگ قطور که محل ثبت و ضبط حساب و کتاب‌هایش بود، فرو کرد و سوالم را با رکود و تورم اقتصادی، درهم آمیخت! ‌گفت: «شما هم چه توقع‌هایی دارید! این روزها کی به فکر این چیزاست؟ بگذارید زندگی‌مونو کنیم. ما روسری‌های ایرانی را با برچسب ترکیه‌ای به‌زور می‌فروشیم. مهم نیست به کجا و چه کسی. ربطش به اعتراض و اغتشاش چیه؟ خانوم بگذارید کاسبی‌مونو کنیم.»

فهمیدم این فروشنده میل و حال و حوصله ندارد سوال‌های من را جواب ‌بدهد. قابل‌ پیش‌بینی و طبیعی است. ترجیح دادم راهم را به سمت و سوی دیگری کج کنم. هنوز به راسته اصلی روسری‌فروش‌ها نرسیده بودم که آن سوی خیابان مغازه دیگری دیدم. این‌بار کمی محتاط‌تر، وارد شدم و به‌محض دیدن فروشنده خیالم راحت شد. علاوه بر یک آقا، خانم نسبتا جوانی با شالی که گاهی روی شانه‌هایش می‌افتاد، در مغازه بود. هم چیدمان مغازه خوب و برازنده بود و هم برخوردشان با من که به‌ظاهر شبیه آن‌ها نبودم. این‌بار از نقش مشتری بیرون آمدم و صریح سوالم را پرسیدم. با همان سوال‌ قبلی شروع کردم. مرد میان‌سالِ روسری‌فروش، مشغول راه انداختن مشتری دیگری شد که در مغازه بود و من را به همان خانم جوان سپرد. می‌گفت: «بیشتر فروش‌ مغازه‌ ما، عمده و ارسال به شهرستان‌هاست و معمولا اجناس ما مشتری ثابت دارد. فروش امسال، تفاوت چندانی با سال گذشته نداشت. دو سالی هست که در همین مغازه مشغول کارم. اتفاقا منتظریم بار جدید برای زمستان برسد و تولیدی بدقولی کرده ‌است.»

تجربه‌ای داشت که برای خودش هم جالب بود. می‌گفت: «دیروز یک مادر و دختر آمدند اینجا و از ما روسری خریدند. هم مادر روسری نداشت، هم دخترش، ولی برای هدیه تولد، روسری می‌خریدند. از حرف‌های‌شان فهمیدم. من خیلی تعجب کردم.» سوال‌های دیگری داشتم درباره مقدار فروش و رقم فروش که من را به سمت فروشنده دیگری راهنمایی کرد. سرگرم کارهایش شد و من هم ترجیح دادم وقتم را صرف پرسش از مغازه‌دار دیگری کنم.

مغازه بعدی، خیلی دور نبود. هنوز به راسته نرسیده بودم، اما تا همین‌جا اطلاعات خوبی دستم آمده بود. آقای مسن مغازه‌دار با ژیله سبز مغز‌پسته‌ای‌اش، با وجود سن بالا سریع و فرز این سو و آن سو می‌رفت و با تلفن صحبت می‌کرد. با دست اشاره کرد صبر کنم. یک چهارپایه سرمه‌ای پلاستیکی گوشه مغازه بود. نشستم تا حرفش تمام شود. صحبتش که تمام شد؛ سریع، مثل حرکاتش، گفت: «روسری نمی‌خوای؟» این را از نشستن و بی‌توجهی‌ام به اجناس فهمید. توضیح دادم که برای چه آمدم و چه می‌خواهم؛ جواب همان سوال‌ها. گفت: «همین پیش‌ پای شما 4 بسته فرستادم رشت، 5 تا کرج و 4 بسته دیگر قزوین. عصر هم بسته ارسالی دارم. فروشم شکرخدا کم که هیچ، اتفاقا بهتر شده است. اگر نظر من‌رو بخوای، تو مغازه من که چیزی فرق نکرده.» پرسیدم تقریبا چند روسری در هر مرسوله است؟ فکر کنم خودش هم دقیق نمی‌دانست، ولی جواب داد: «خب، به تعداد سفارش مشتری!» سوال بعدی، درباره خریداران خُرد بود. گفتم: جدا از وضع شهرستان‌ها، خریداران حضوری شما از قشر خاصی هستند؟ مثلا فقط محجبه‌ها از شما خرید می‌کنند؟ یا وضعیت مثل چندماه گذشته است؟

بی‌معطلی جواب داد: «این هم خیلی فرقی نکرده. مشتری، مشتریه! منم کار همه را راه می‌اندازم. مشتری با حجاب، بی‌حجاب و کم‌حجاب هم دارم، خدا بده برکت! حالا شما چیزی نمی‌خوای؟» واقعا چیزی لازم نداشتم اما به اصرار پیرمرد، در مغازه چرخی زدم. باز یک روسری آبی دیگر چشمم را گرفت. خریدم، تشکر کردم و بیرون آمدم. حوالی ظهر بود که باز به 15خرداد رسیدم. از روی نقشه گوشی داشتم بررسی می‌کردم چه‌طور به دانشگاه تربیت‌مدرس برسم. صبر کردم تا قطار بیاید. قطار رسید و تا آمدم که سوار شوم، یک خانم روسری‌فروش در مترو توجهم را جلب کرد. دو راهی بدی بود. هم وسوسه می‌شدم که از او سوال کنم و هم نگران امتحان میان‌ترم بودم. اضطرابم برای امتحان بیشتر بود. از پشت شیشه دیدم که زن فروشنده به سه نفر پیشنهاد رنگ می‌دهد. در مترو بسته شد و قطار حرکت کرد. روسری‌فروش و مشتری‌هایش رفتند!