نوع مقاله : یادمان
چکیده تصویری
کلیدواژهها
مدعیان آزادی، ناهید را زندهبهگور کردند
ناهید؛ جاسوسِ خمینی
چهارم تیر ۱۳۴۴ خانوادهای مذهبی و در سنندج صاحب اولاد دختری شدند و اسمش را ناهید گذاشتند. پدرش محمد از پرسنل ژاندارمری و اهلسنت بود. مادرش سیدهزینب زنی شیعه، زحمتکش و خانهدار بود. ناهید کودکی مهربان و مسئولیتپذیر بود که در دامان عفیف مادر بزرگ شد. آنقدر در محراب عبادت با خدا لذت میبرد که به پدرش میگفت: «اگر از چیزی ناراحت و دلتنگ باشم وگریه کنم، چشمانم سرخ میشود و سرم درد میگیرد؛ اما وقتی با خدا راز و نیاز و گریه میکنم، نه احساس خستگی، سردرد و ناراحتی دارم؛ بلکه تازه سبکتر و آرامتر هم میشوم».
ناهید در سالهای نوجوانی با ایمان و شجاع بود. وقتی حرکتهای انقلابی مردم در ایران اوج گرفت، به این سیل خروشان پیوست و با شرکت در راهپیماییهای ضدطاغوت به جرگه دختران مبارز کردستان پیوست. روزی با دوستانش به قصد شرکت در تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی به خیابانهای اصلی شهر رفت. ساعتی از شروع راهپیمایی مردمی نگذشته بود که ماموران شاه به مردم حمله کردند. ناهید را از قبل شناسایی کرده بودند و قصد داشتند او را دستگیر کنند، ولی ناهید با کمک مردم از دست مامورها فرار کرد. همسایه ناهید میگوید: «سال57، تظاهرات زیادی در سنندج برگزار میشد. یک روز، در خانه مشغول به کار بودم که متوجه سر و صدای زیادی شدم. رفتم بیرون خانه. ناهید و مادرش در خیابان بودند و همسایهها دور و برشان. خیلی ترسیدم. سر و صورت ناهید زخمی و کبود شده بود و با فریاد از جنایات رژیم پهلوی و وحشیگری ساواک میگفت. در تظاهرات او را شناسایی کرده بودند و کتک زده بودند و میخواستند دستگیرش کنند. از ناهید پرسیدم چه خبر شده؟
درِ حیاط پشت سرش را نشان داد و گفت: «ببین این لعنتیها با من چه کردند! آنقدر با باتوم و شلاق زده بودند که سیاه و کبود شده بود. درد زیادی داشت که نمیتوانست درست بایستد.»
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع درگیریهای گروهکهای ضدانقلاب در مناطق مختلف کردستان، همکاری با نیروهای بسیج و سپاه را آغاز کرد. ناهید علاوه بر همکاری با بسیج و سپاه، بیشتر وقتش را به خواندن قرآن و کتابهای مذهبی و انجام فعالیتهای اجتماعی میگذراند.
لیلا فاتحی خواهر شهید میگوید: «ناهید 15 ساله بود که خواستگار داشت. خواستگار او شغل، درآمد و شرایط خوبی داشت و برای این ازدواج بسیار مُصر بود. ناهید هم راضی نبود. فاصله سنی زیادی با آن مرد داشت و میگفت: «من هنوز به سن ازدواج نرسیدهام». مراسم نامزدی مختصری برگزار شد. کمکم متوجه شدیم اخلاق و گرایشهای داماد با خانواده ما سنخیتی ندارد. گاهی رفتار مشکوکی از او میدیدیم. مدت کوتاهی گشت تا اینکه نامزد ناهید را به خاطر فعالیتهای ضدانقلابی و در حین ارتکاب جرم دستگیر کردند. تازه فهمیدیم که داماد از اعضای حزب کومله بوده و بعد از محاکمه اعدام شد. ناهید اصلا او را دوست نداشت و نمیخواست چیزی درباره او بداند. یکبار ناهید را هم برای بازجویی بردند، اما متوجه شدند ناهید از هیچ کاراو خبر نداشته، آزادش کردند.»
خواهر شهید میگوید: «بعد از ماجرای تلخ نامزدی، خیلی به او فشار آمد، خودش را با خواندن قرآن آرام میکرد و تمام فکر و ذهنش شد قرآن. خیلی اذیت شد، چون تحمل حرف مردم را نداشت. تودار بود؛ حرف و کنایههای مردم را میشنید و تو دلش میریخت و دم نمیزد. فشار مضاعفی را تحمل میکرد. از یک طرف مردم میگفتند: «او جاسوس حزب کومله است، چون نامزدش کومله بود». از طرف دیگر میگفتند: «او جاسوس سپاه است و نامزدش را لو داده!» بعد از اعدام نامزدش و سختیهایی که متحمل شده بود، معمولا هرجا میرفت، من همراهش بودم.»
خواهر شهید میگوید: «دوشنبه بود؛ روزی سرد در دی 1360. ناهید خیلی سخت بیمار شد، طوریکه حتما باید دکتر میرفت. یادم هست داشتم لباس میشستم. قرار شد او برود درمانگاه و من هم بعد از تمام شدن کارم، بروم دنبالش. درمانگاه در میدان آزادی سنندج بود. نیم ساعت بعد که کارم تمام شد و رفتم سمت درمانگاه. مطب تعطیل شده بود. دور و بر را گشتم، خبری از ناهید نبود. دستخالی به خانه برگشتم. مادرم مطمئن بود که ناهید جای بدی نرفته، با اطمینان از پاکدامنی دخترش گفت: «حتما کاری داشته و رفته دنبال کارش، هرجا باشد تا شب برمیگردد. ناهید دختر سربههوا و بیفکری نیست». مادر به من هم دلداری میداد. شب شد، اما ناهید برنگشت. صبح فردا مادرم به دنبال گمشدهاش به خیابانها رفت. از همه کسانی که او را میشناختند پرس و جو کرد. از دوستان، همکلاسیها و مغازهدارها پرسید. خبری از ناهید نبود! انگار اصلا به درمانگاه نرفته بود! آن روزها پدر ناهید در جبهه خرمشهر بود و مادر نگران و دستتنها. همهجا را دنبال ناهید گشت. ناگهان چند نفر که ناهید را میشناختند، گفتند: «درحالیکه چهار نفر او را دور کرده بودند، سوار مینیبوس کردند و بردند.» مادرم، راننده مینیبوسی را که آنها را سوار کرده بود، پیدا کرد و درباره ناهید پرسید. راننده اول میترسید، اما با اصرار مادرم گفت: «آنها را در یکی از روستاهای اطراف سنندج پیاده کرده است».
خواهر شهید میگوید: «مادرم، قاطر کرایه میکرد یا با پای پیاده روستاهای اطراف را میگشت، اما او را پیدا نکرد. پس از ربوده شدن ناهید، هر روز زنگ خانه را میزدند و فرار میکردند و داخل خانه ما نامه میانداختند. در نامهها، خانواده را تهدید کرده بودند که اگر با نیروهای سپاه و پیشمرگهای کُرد همکاری کنید، بقیه فرزندان را هم میدزدیم، یا مینوشتند شبانه به خانهتان حمله میکنیم و فرزندان را جلوی چشم مادر میکُشیم. خیلی سخت بود. بچهها کوچک بودند، مادرم هم باردار بود. اضطراب و نگرانی وحشتناکی بر خانه حاکم بود. مادرم همهجا را گشت تا خبری از ناهید بگیرد. سیده زینب مادرم در زمستان سخت و سرد کردستان به همهجا سر کشید. چند بار عدهای فرصتطلب مبالغ زیادی از مادرم گرفتند، تا نشانی یا خبری از ناهید بدهند، ولی همه ادعاهایشان دروغ بود. مادرم تمام شهرهای کردستان را دنبال ناهید گشت، اما خبر و اثری پیدا نکرد؛ سقز، بوکان، دیواندره، مریوان، آبادیهای اطراف شهرهای مختلف و.. هرجا که میگفتند ممکن است مقر حزب کومله باشد، میرفت. نیروهای پاسدار هم از اسارت ناهید خبر داشتند و آنها هم دنبال ناهید و اسیران دیگر میگشتند.
چند وقت از ربودهشدن ناهید گذشت تا اینکه خبر گرداندن دختری در روستاهای کردستان با دستهای بسته و سر تراشیده همهجا پخش شد. به همه گفته بودند این دختر «جاسوس خمینی» است! یکی از روستاییها دخترک اسیر دست کوملهها را دیده و شناخته بود؛ ناهید بود. به او گفته بودند: «آزادت نمیکنیم، مگر اینکه به خمینی توهین کنی». اما ناهید با شهامت شکنجهها را تحمل کرد و راضی نشد به امام خمینی اهانت کند، حتی به قیمت جانش. از مقتدای خود حمایت کرد و زیر بار حرف زور نرفت.
راه سنگلاخی، کوههای سر به فلک کشیده و زمخت، کوهستان سنگی سیاه و خشن، جادهای ناامن، پیچ در پیچ رمزآلود و ترسناک «همشیز» انگار آخر دنیا همینجاست. بیدلیل ترس و خوف در دل مینشیند. وای به اینکه کمی دورتر از روستا اسیر باشی! در مدرسهای قدیمی و مخروبه. آنقدر کهنه که میترسی قدم بگذاری، مبادا روی سرت خراب شود. مدرسه را به شکل زندان درآورده بودند و اسیران را در آن نگهداری میکردند. زمین، خاک ندارد. همه جا سنگ است و سرد و زمخت. ناهید را میان سنگها پیدا کردند، جلوی غاری که مقر کومله بود.
مردم روستا که در آن شرایط سخت که جرأت حرفزدن نداشتند، به شکنجه وحشیانه این دختر اعتراض کردند. اما کسی نتوانست ناهید را از چنگ آنها نجات دهد. یازده ماه از ربودهشدن ناهید گذشت که پیکر بیجان، مجروح و کبودش را با سر شکسته و تراشیده کف سنگلاخهای اطراف روستای زادگاهش «هشمیز» پیدا کردند.
یکی از ساکنان قُروه دیده بود که پیکر ناهید را با ماشین جیب از منطقه کامیاران آورده بودند. کف ماشین، پر از خاک و سنگریزه بود. راننده جیپ با قیافه بهتزده، میایستد. البته اولین بار نبود که پیکر شهیدی یا مجروحی از شکنجه در دیار کردستان کشف میشد و در غسالخانه شستوشو میدادند. اما مظلومیت این دختر با همه فرق داشت. برادران ناهید از راه رسیدند و بهتزده و غمزده به پیکر زل زده بودند. زنها با ضجه بر سر و سینه میزدند. در روستای هشمیز، عاشورایی بهپا شده بود.
ناهید فاتحی به نام «سمیه کردستان» معروف است؛ فقط 16سال داشت که کروهک ضدانقلاب کومله او را شکنجه و در آخر زندهبهگور کردند. موهای سرش را تراشیده بودند و هیچ ناخنی در دست و پا نداشت. تمام سرش پر از جای کبودی و شکستگی بود. پس از شکنجههای بسیار، آذر1361 زنده به گور کردند و پیکر مطهر این شهید را به تهران منتقل و سپس در گلزار شهدای بهشت زهرا سلامالله علیها به خاک سپردند.
پدر ناهید میگوید: «رفتم بایگانی مدرسه، پرونده تحصیلیاش را بگیرم. حداقل یادگاری از او داشته باشیم. خانه آخرتش دور از من بود. به خاطر ناآرامیهای آن زمان کردستان صلاح ندیدند، در کردستان دفن شود. در تهران به خاک سپرده شد، ولی متاسفانه به خاطر آتشسوزی در بایگانی آموزش و پرورش، پروندهها سوخته بود.
«شمسی» دوست صمیمی ناهید بود. گروهکها قبل از ربودهشدن ناهید، شمسی را در خانهاش به رگبار بستند و به شهادت رساندند. دیار کردستان؛ پر است از روایت های مظلومانه زنانی که جرمشان عفت و دینداری بود. گروهک ها مثل امروز نمی توانستند رشادت این زنان را ببینند.