نوع مقاله : سرویس اجتماعی

10.22081/mow.2022.74135

چکیده تصویری

اول فرهنگ‌سازی، بعد آزادی

کلیدواژه‌ها

روایت میدانی از دختران هشتادی در عمارت روبه‌رو

اول فرهنگ‌سازی، بعد آزادی

قرار است در هر شماره، در کافه‌ای مهمان یکی از ایرانیان شویم و نتیجه گپ و گفت را تقدیم دیدگان شما کنیم؛ سطرهای پیش‌رو را بی‌تعصب و بی‌تکلف بخوانید.

انقلاب، مقصد من بود. اما این‌بار برخلاف همیشه، با بهانه‌ای غیر از کتاب. راه رسیدن همان مسیر همیشگی بود: تاکسی، مترو، تاکسی، تاکسی! تقریبا تا سر فلسطین، سه نوبت تاکسی‌سواری می‌کردم و این غنیمت بود برای من که بهانه‌ گشت و گذار این روزهایم روایت واقعیت است. چقدر دلم می‌خواست روایت همین تاکسی‌سواری‌ها را بنویسم.

حدود ساعت 9 تا 12 جلسه داشتم. تقاطع برادران مظفر و خیابان انقلاب از ماشین پیاده شدم و با 7-8دقیقه دیرکرد و نفس‌نفس‌زنان، رسیدم. هم‌زمان در نقشه گوشی‌ام، سرچ می‌کردم که نزدیک‌ترین کافه کجاست و در کامنت‌ها، کدام‌ کافه شلوغ‌تر معرفی شده‌ است. سر ساعت12، با عجله خارج شدم و از پاساژ ن‌تاریک نیمه‌باز که سمت راست خیابان پیچیدم داخل که زحمت راه رفتن و دور زدن را کم کنم. مثلا میان‌بر بروم.

همچنان‌که سر‌به‌زیر و با نگاه خریدارانه کامنت‌ها را زیر و رو می‌کردم، یک در نیمه‌باز سفید‌رنگ میان دیواری آجری مملو از دیوار‌نوشته توجهم را جلب کرد. ساختمانی مقابل همان پاساژ نیمه‌تاریک به نام عمارت روبه‌رو. اسمش را زیاد شنیده بودم، اما گذرم به این حوالی نخورده بود. وارد شدم. 2 مسیر برای ورود وجود داشت. راه سمت راست را گرفتم ببینم به کجا می‌رسد. یک کتاب‌فروشی یا دقیق‌تر بگویم فروشگاه لوازم التحریر بود و چند صندلی برای کار و مطالعه و بدتر از همه، خالی از نوع بشر!

میل درونی‌ به خرید چند دفترچه یادداشت را پس زدم و همچنان که چشم‌هایم گریبانم را گرفته بود و می‌خواست لابه‌لای کتاب‌های موجود، چرخ بزند، از در شیشه‌ای سمت چپ مغازه وارد حیاط شدم. ناگهان لرزی بر جانم نشست. اما جلوتر که رفتم سرمای هوا در شلوغی گم شد. کوله‌ام را چپ و راست کردم و از پله‌های سمت راست حیاط رفتم. دو دختر کم سن و سال، روی پله‌ها بودند. کمی آن‌طرف‌تر نشستم که شرایط را بسنجم و ببینم کدام‌یک برای صحبت‌کردن، مشتاق به نظر می‌رسد.

در یک نگاه چیزهایی که از ظاهر دخترک به چشم می‌خورد، اینها بود؛ کتاب «ملت عشق»، لاک‌ناخن سیاه‌، چکمه مشکی بلند، جین زاپ‌دار، موهای مشکی با مدل مصری و یک کلاه بافتنی؛ که بود و نبودش تفاوت چندانی نداشت. می‌نویسم او چون در نهایت، اسمش را نگفت و همان‌طور «او» ماند. دل به دریا زدم و کنارش نشستم. تعجب کرد. ظاهرمان، دو سر یک طیف بود. نگران شدم گارد بگیرد و گپ و گفت را پس بزند. صمیمیت، تنها چاره‌ بود و خب خوشبختانه، چاره‌ساز!

خودم را با دغدغه‌ام معرفی کردم؛ نه مفصل و نه موجز. ساده و صریح. پذیرفت که حرف بزنیم. کتابش را گوشه‌ای گذاشت و دست‌هایش را بغل کرد. می‌دانستم که این مدل از زبان بدن، جمع شدن در خود و گره‌کردن دست‌ها، به معنی عدم پذیرش و اعلام مخالفت است. چادرم را از پله پایینی بالا کشیدم و اجازه گرفتم صدایش را ضبط کنم. او هم مجوز داد.

سوالات اغازین، از جنس معرفی بود:

-متولد دهه هشتادی؟

+آره، هشتاد و سه.

همین کافی بود که اشتیاقم به ادامه بحث زیاد شود. به‌قدری بحث نسل زِد و نسل جدید و دهه‌هشتادی و گِیمرها و... در اعتراض‌های اخیر داغ بود که آدم را به ارتباط بی‌واسطه با اهالی این دهه، ترغیب می‌کرد. بحث را کشاندم به شبکه‌های مجازی. پرسیدم:

-اکانت اینستاگرام و تلگرام داری؟

+آره دارم. اما تا قبل از این شلوغی‌ها بیشتر فعال بود. چندماه پیش سر بحث گشت ارشاد که چندتا پست گذاشتم هی توی کامنتا باید جواب پس می‌دادم و دیگه حوصله‌شو نداشتم و گذاشتم کنار. الان اکانت اینستاگرامم غیرفعاله و ارتباطاتم هم خیلی کم شده. بیشتر سرم تو کار خودمه.

در دلم گفتم پا پس کشیدن با دو کامنت ساده! مگر می‌شود؟ یعنی این چیزها قرار است ختم به تغییر اساسی و ساختارهای سیاسی شود؟ گذشتم. اما پاسخش سرنخ خوبی برای سوال بعدی بود:

-پس توی اعتراض‌ها شرکت کردی، درسته؟

کمی دیر و با طمأنینه گفت:

+روزای اول، بله. البته بیشتر یه گوشه می‌ایستادم و نگاه می‌کردم که مثلا همراهی کنم، ولی خانواده اجازه ندادن. نگران بودن که آسیب ببینم و منم دیگه نرفتم. حتی هشتگ هم نزدم.

-اگر به وضع موجود معترضی، پس به نظرت باید چی کار کرد؟ فکر می‌کنی باید قانون حجاب برداشته بشه؟

+نه کاملا. من خودم به مردها خیلی اعتماد ندارم. یعنی به‌نظرم فرهنگ پذیرش چنین چیزی هنوز توی جامعه‌ ما جا نیفتاده. دوتا از دوستای خودم توی اعتراض‌ها از سمت چندتا پسر، آسیب دیدن و به‌نظرم تا وقتی بخواد این فرهنگ جا بیفته، خیلی باید هزینه داد. پس اول باید فرهنگ‌سازی بشه و بعد حجاب آزاد بشه.

-آزادِ آزاد؟

+نه! معلومه که. به نظرم هنوز ظرفیت آزادی کامل برای ما وجود نداره و باید با ایجاد یک‌سری چارچوب‌ها و حدود، کم‌کم این‌رو توی جامعه جا بندازیم.

عبارت «آزادی کامل» توجهم را جلب کرد، کلمه «فرهنگ‌سازی» هم. نمی‌دانم این حس به‌واسطه تخصص و علاقه‌ام به جامعه‌شناسی بود یا نه. به‌هاحال مساله در ذهن‌ او، خیلی ساده‌تر از چیزی بود که من متوجه شدم. نقبی زدم که ببینم عمق ایده‌اش تا کجاست:

-آزادیِ کامل رو چی می‌دونی؟

+یعنی اینکه درست و غلط‌رو خودم تعیین کنم. خودم انتخاب کنم چی بپوشم. خانواده من، یک خانواده مذهبی و بسته هستن. پدر و مادرم هم در اعتراض‌ها فعالیتی نداشتن. من از بچگی تو یک محیط بسته بودم و به‌نظرم الان وقتش رسیده که خودم انتخاب کنم.

دوزاریم افتاد! تمام کنش اعتراضی او، برخاسته از واکنشی نسبت به سبک زندگی سنتی خانواده‌اش بود، نه برخاسته از ایده‌های آزادی‌خواهانه فردگرایانه‌ای که در کتاب‌های نظریه خوانده بودم. کمی دیگر گپ زدیم و این بار او با دست باز، بیشتر از من می‌پرسید و می‌خواست بداند من چه‌طور فکر می‌کنم. سربسته حرف‌هایی زدم و به بهانه وعده‌ای با دوستی که روی سکوهای مقابل منتظرم بود، از او خداحافظی کردم. دم رفتن برگشتم و نگاهی انداختم، ملت عشق را انداخته بود کنار کوله‌اش و به میزگرد وسط حیاط زل زده ‌بود. با خود فکر می‌کردم که آیا بقیه هم‌سن و سالان این دختر همین‌طور فکر می‌کنند؟ واقعا دعوا بر سر چیست؟ آزادی؟