نوع مقاله : ادب و هنر
چکیده تصویری
کلیدواژهها
ادب و هنر
درنگی در نمایشنامه «پردهخانه» نوشته بهرام بیضایی
خاتون این خانه کیست؟
بهرام بیضایی نمایشنامه «پردهخانه» را 20سال قبل نوشته که در آن، زنها نقش محوری دارند. مخاطب، شاهد روایتی ادیبانه است از زندگی سخت زنان در حرمسرای سلطنتی. بیضایی در این نمایشنامه، شوکت و جلال شاه را بهخوبی شخصیتپردازی کرده، اما همین شاه که حرمسرای مفصلی دارد و دائم در جنگ و جدال بیرون و داخل مرزهای ایران است، ترسهایی دارد؛ ترس از چگونگی مرگ و کیفیت مرگ خودش؛ چه روزی مرگ سراغ او میآید، کجا و چهطور جانش را میگیرد؟ نکند یکی از این زنان، او را به قتل برساند! نکند یکی از چاکران که تا کمر خم میشود، زندگی شاه را به آخر خط برساند! ذهن پادشاه پر است از این «نکند»ها و دمی آرام ندارد.
در تاریخ نوشتهاند: «سلطان در ساعتی نحس به مرگ طبیعی مرد! زخمهایی که در نبردها به این و آن زده بود، بر تنش ناگهان شکفت؛ او آرام سرنهاد و خُفت». اما واقعیت شکل دیگری دارد: زنان ستمکشیده و محرومیتدیده سلطان، او را میکشند و این افسانه را برای رهایی از مکافات عمل سرِ زبانها میاندازند. اما آیا فقط این زنها، قربانی کشاکش و جدالهای مردان بودهاند و زخمخوردگان حقیقی میدانهای جنگ، همین گروه هستند، یا سربازانی که به میدان نبرد میروند تا قهرمانانه بجنگند و نام و افتخاری از کشته خویش بهجا بگذارند؟
زنان در این نمایشنامه، مثل شخصیتهای چند نمایشنامه دیگر بیضایی، در «ندبه»، «شب هزار و یکم» و «دیوان بلخ» اسیر دنیایی هستند که سلطه خشن پادشاه و دوران مردسالاری برای آنها ساخته؛ دنیایی سرتاسر تاریک و ستم که هیچ روزنه نوری به آن راه ندارد و روزگارشان را روشن نمیکند. در آن نظام پادشاهی، زنان حتی از حق حیات محروم بودند، تنها راه نجات، تجهیز به آگاهی، خرد و دانش است و یاد گرفتن بازی سیاست تا از مردان رودست نخورند. زنان دربار با این تواناییها میتوانند از بند شرایط ننگین حرمسرا رها شوند و حقوق پایمالشده خود را بهدست بیاورند.
نقش اول نمایشنامه، زنی است به نام «گُلتن». نقشهای دیگر هم بهطور عمده برای زنان نوشته شده، به جز شاه و چند غلام. البته مردان دیگر؛ پدر، برادر و نامزد «نوسال» هستند که مخاطب، گفتهها و رفتاری از آنها را میشنود و با نعش آنها مواجه میشود، چون شاه برای آوردن «نوسال» 14ساله به حرمسرا، همه را کشته است.
بازیخانه یا حرمسرا؛ مساله این است؟
در یکی از حرمسراهای سلطنتی، عدهای از زنان شاه با مذاهب و نژادهای گوناگون، بازیخانه راه انداختهاند. زنان دربار از گلتن، بازیگری آموختهاند. این زنان که هریک بغضی چند ساله در گلو دارد و زندگیاش پر است از غم و اندوه، بیشتر شبیه اسیران دربارند، تا همسران سلطان. یکی وجودش خونبها شده و او را به دربار آوردهاند، دیگری پس از غارت و تخته قاپوکردن ایل، به اسارت گرفته شده، دیگری دختر وزیر است و آمده که موقعیت خاندان وزارت را استوار نگه دارد. بهانه حضور زنان متفاوت است، اما همه در اینکه بهاجبار به عقد سلطان درآمدند، با هم شباهت دارند.
میان زنان پادشاه، گلتن از همه باهوشتر است و چون از 6سالگی در حرمسرای سلطنتی زیسته، بیشتر آداب و رسوم دربار را میداند و با خلق و خوی شاه آشناست. او مربی و مدیر زنان است و فرزند مادری که اسیر این دربار بود و پس از مادر، به عقد سلطان درآمد. گلتن وصف دنیا را فقط در کتابها خوانده و آنسوی درِ اندرونی را ندیده است، آرزوهای دور و درازی دارد که همه در گرو رهایی از حرمسراست. زنان در چنبره خواجههای دربار بیمارگونه آنها را میآزارند، اسیرند و هر روز منتظر فاجعه جدیدی هستند.
روزی از روزهای تکراری حرمسرا، خبر میرسد عروسی تازه در راه خانه شاه است. برادر، پدر و نامزد او که کمین کردهاند تا با قتل سلطان، عروس را برهانند، به مرگ محکوم شدهاند. زنان با شوخی و شیطنت، از سلطان میخواهند قتل این سه مرد را به زنان دربار بسپرند. سلطان میپذیرد و زنان در حلقه غلامان و خواجگان، 3مرد را مقابل چشمان عروس جدید شاه میکُشند. نوسال خنجر را از دست دیگران میگیرد و خودش در قلب ریکاجان، نامزدش فرومیبرد تا بیش از این شاهد درد کشیدن او نباشد.
دل و دشنه
فقط گلتن که زنی باسواد، سیاستمدار و آگاه است، در این جنایت بیمارگونه زنان، همراهی نمیکند. اما پس از این اتفاق تلخ، برای زنان شاه، راز نامهایی را افشا میکند که به مهر سلطنتی تایید شده. در آن نامه، سلطان به غلامان فرمان داده؛ پس از مرگش، همه زنان و فرزندان دختر را از دم تیغ بگذرانند و فرزندان پسر را بر مرکبی سوار کنند و بگریزانند. زنان به تکاپو میافتند و گلتن رهبری آنها را بهدست میگیرد تا حکم شاه را برگردانند. سلطان به پیشنهاد حکمای دربار، قرار است در ساعتی سعد که چهاردهم ماه تشخیص داده شده، با «نوسال» ازدواج کند. دخترک را به گلتن سپردهاند تا به او آداب درباریان را بیاموزد، اما گلتن از نوسال میخواهد در شب عروسی، خنجری با خود ببرد و سلطان را به قتل برساند. این خنجر را گلتن در شب عروسی خود دزدیده، تا در وقت مناسب از آن استفاده کند. نوسال از انجام خواسته گلتن سر باز میزند و میترسد. هرچه گلتن سعی میکند جنایت شاه را در کشتن پدر، برادر و نامزد یادآوری کند، اما نوسال میترسد و دائم میگوید که این کار را نمیکند. گلتن هر روز چیزهایی را به نوسال آموزش میدهد و تلاش میکند از او شخصیتی مثل خود بسازد. در این فاصله «سوگل» را به اتهام این که معشوق دوران گذشتهاش را در لباسی زنانه به حرمسرا آورده، میکشند و «خواجه کافو» را به جرم همدستی با او، پوست میکَنند. «شادی» را هم به جرم یک «نه»گفتن ساده به سلطان، به اجاق حمام میاندازند و امر میکنند که زنان، خود را در آبی بشویند که با سوختن شادی گرم شده!
نمایش قدرت با بازیگران زن
سلطان از زنان بازیخانه میخواهد «فتح» او را به نمایش درآورند. روزی بیخبر، به مجلس تمرین زنان میرود و با دیدن نوسال که با آموزشهای گلتن برای خودش خانمی شده، تصمیم میگیرد مراسم عروسی را زودتر برگزار کند. زنان به تکاپو میافتند و گلتن که فقط به قتل شاه و رهایی میاندیشد، بیش از دیگران در جوش و خروش است. عروس را با تهدید به قتل در سحرگاه عروسی، به اتاق مشاطه میبرند. سلطان با گلتن درد دل میکند و میگوید: «چندی قبل، زنی را دیدم که ریش بهصورت بسته و سر راه ما نشسته بود. آن زن، من را از مرگ به دست زنی به نام «بیدخت» که یک سر و چند پیکر دارد، بیم داد.» گلتن از شاه میخواهد برای آزمودن زنان حرمسرا، خود را به مردن بزند و واکنش زنان را بررسی کند. سلطان میپذیرد، اما این بستر نمایشی مرگ، تبدیا به بستر حقیقی مرگ شاه میشود؛ زنان بر او میتازند و با زخم خنجر میکُشند. پس از افشای رازِ نامه سلطان، گلتن از خدمه دربار میخواهد همهجا آوازه کنند سلطان به مرگ طبیعی مرده و برای اینکه زخمهای پیکر او را توجیه کند، امر میکند خدمه در ادامه بگویند زخمهایی که سلطان در میدان نبرد به دیگران زده، در بستر مرگ سرباز کردهاند. سپس زنان با استفاده از مُهر سلطنتی، از دروازهها میگذرند. حالا دیگر گلتن میتواند به آن سوی دیوارها قدم بگذارد: «آن سوی دیوار، جادهایست؛ حتی اگر شب باشد».