نوع مقاله : ادب و هنر
چکیده تصویری
کلیدواژهها
ادب و هنر
پسِ پرده نمایشنامه «پردهخانه» چه خبره؟
نوشیدن جام زهر از دست گلتن
ناهید خانبابایی
نمایشنامه پردهخانه پر از زنانی است که با شادیها و رنجهای منحصر، هریک جلوهای از زیست، اندیشهها و خواستهای زنانه را به نمایش میگذارند. از گلتنِ جسور و مدیر تا نوسالِ کمتجربه و ترسو! همه در حرمسرای شاه، محکوم به زندگیاند زیر سایه همایونی! عدهای از این زنان در آرزوی گذر از دیوارهای دربارند و بعضی دیگر ضمن نارضایتی از وضع موجود، میدانند پشت درهای کاخ، زندگی خوبی در انتظارشان نیست و به نان شب محتاج خواهند شد.
در این نمایشنامه، علاوهبر نقشهای گوناگون زن در نظام اجتماعی، ویژگیهای فردی زیادی در دنیای زنان به نمایش درمیآید.
زن، رنج و گریه
در نمایشنامه پردهخانه، زن و گریه پیوندی عمیق دارند. در صحنه اول نمایشنامه، وقتی به صدگیس خبر میدهند بهعنوان پیشکش سلطان به غانمخان بخشیده شده، سرخورده و درمانده از راه گوش میگرید. گریه از راه گوش نشانگر اوج محدودیت زن در نظام مردسالار است، زیرا زن محکوم است به نمایش چهرهای خرسند، باوجود ستمی که میبیند. اینجاست که گریه زن، تغییر مسیر میدهد و او با گوش میگرید؛ مبادا گریهاش سر باز زدن از فرمان و سرکشی در نظام مردسالارانه پادشاهی تعبیر شود. گلتن در لحظه وداع، او را با مرگ سلطان در آینده نزدیک دلداری میدهد: «مرگ او بیصدا نیست؛ هرجا باشی خبرش به تو میرسد صدگیس!» دعوت صدگیس به صبر برای شنیدن خبر مرگ سلطان، تسکینی برای گوشهای گریان صدگیس است.
زخمها و عقدههای درون
زنهای دربار بهدلیل محرومیتها و بیعدالتیهایی که تحمل کردهاند، دچار اختلالهای رفتاری و شخصیتی شدند. «لولی» زخمهای درونش را اینگونه توصیف میکند: «ما همه زیر این جامههای فاخر زخمهایی داریم؛ در قلبمان! من از پشت این شاره زربفت، زخمهای قلب تو را میبینم». در نظامی که زنان به اجبار سلطان از همسر، معشوق، فرزندان و خویشان دورافتادهاند و در اندرونی دربار روزگار را با بی مهری، حسرت و دلتنگی میگذرانند، از سلطان جز سایهای کمرنگ که شبها در حیاط قدم میزند، چیزی نمیبینند و محبتی حس نمیکنند. با اینهمه درد، حتی حق گریستن هم ندارند.
زن و مرد آرمانی
در نمایشنامه پردهخانه، زنان سرخورده و دلآزرده از سرنوشت، هریک در ذهن خود رویای مردی آرمانی را میپروراند؛ این مردان ویژگیهای خاصی دارند؛ از جنس رویا هستند و تار و پودشان از خیال است. صندل: «و اما شما خانمها، چه بگویم از شما! دیشب کسانی از شما خواب مردانی را دیدهاند؛ مردانی ندیدنی؛ از جنس و مایه تاریکی، قبای افسانه بر تن دوختهاند... چون باد و نسیم میوزند، غارتگر شباند، از خون و گرما لبالباند و تیغ ما به آنها نه کارگر!» نظام مردسالار از این مردان بهشدت بیم دارد؛ مردی ساخته و پرداخته ذهن زنان که با سلطان، دشمن است. به گفته خواجه صندل: «در خیال هریک از آنان مردی است که پاورچین از دنیای خواب میرسد. از دیوارها میگذرد. مردی از جنس آه و نفس، حرارت و تب، شبنم و عرق.» یکی از بازیهای زنان، داستان زنان سنگشده در قلعه جادوست. این زنان نیز رویای سواری را در سر میپرورانند که: «باید برسد؛ تیر بر کمان بنهد و نجاتشان بدهد.» از این رو، خواجگان حرمسرا و غلامان هر شب در خوابهای زنان و رویاهای آنان پرسه میزنند؛ مبادا خیال مردی در خواب آنان گام نهاده باشد. برق تیغ خواجگان، آرامش شب زنان را برهم میزند.
زن و آزادی
این نمایشنامه سراسر، عرصه پیکار زنان است برای بهدست آوردن آزادی؛ زنانی که در حرمسرای شاه از حق حیات محروماند و نقشی در تعیین سرنوشت خود ندارند. خواجههای دربار، پنجرهها را گِل میگیرند برای اینکه کوچکترین روزنه نور را هم ببندند و زنان حرمسرا از دنیای بیرون بیخبر باشند. هرشب، خواجه صندل از زنان میخواهد هریک به بند خود بازگردد. کلمه «بند» به جای حجره یا اتاق، علاوهبر اینکه زندان و سلول را تداعی میکند، نشاندهنده اسارت است. وقتی زنان داستان «قلعه جادو» را که گروهی زن سنگشده در آن گرفتارند، برای صندل بازگو میکنند و از اسبسواری که باید بیاید و زنان را نجات دهد سخن میگویند، صندل میکوشد داستان را اینگونه سانسور کند: «خانمها سنگ تمام بگذارند، ولی نه از جادو و نجات!» صندل از هر فرصتی استفاده میکند تا فکر رهایی را از ذهن زنان بیرون کند.
دیدگاه زنان بازیخانه درباره آزادی، گوناگون و گاهی مخالف هم است؛ گروهی آرزومند رهاییاند، گروه دیگر دید مثبتی ندارند. «تترخانم» با شناخت دنیای بیرونِ کاخ سلطنتی، دنبال آزادی نیست: «بله او خیال میبافد. گلتن از بیرون چه خبر دارد؟ اینجا اقلا گرسنگی نیست؛ دمبهدم به اجاره نمیروی، سگدو نمیزنی، التماس به هر بیسروپا نمیکنی!» گروهی از زنان، تنها راه فرار خود را گورستان میدانند. گلتن برای صندل تمثیلی را بازگو میکند: «تاجری چند پرنده در قفس کرده؛ نه میکُشد، نه دانه میدهد و نه آزاد میکند.» نمادهایی که در این اثر بهکار گرفته میشود، گویای تقابل پیوسته اسارت زنان و اندیشه آزادی است. نمادهایی مانند پنجره، محله دردار، پرنده، بال، اسب و باد، در این اثر برای بیان آرزوی آزادی زنان و نمادهایی مثل پنجرههای گِل گرفته، دیوار، قفس، زندان، دژ، حصار و بند گویای اسارت آنان است. گلتن همیشه از پرنده و باد و دشت و صحرا و کوه و رود سخن میگوید.
زن و غرور
گلتن نقش اول نمایشنامه، تجسم غرور و بزرگمنشی زنانه است. نمیتواند ستم و تحقیر را تحمل کند. روزها و شبهای عمرش را برای بهدست آوردن حق انسانی و طبیعی خود و زندگی آزاد و بدون حقارت، به نقشه کشیدن و تجزیه و تحلیل راههای آزادی سپری میکند. او بیش از مرگ، از حقارت آزرده و از محبت سلطان نفرت دارد، زیرا میداند هدف سلطان از پرسیدن احوال او، در اصل احوالپرسی از عروسی است که به او سپرده شده. وقتی گلتن برای نوسال دستبوسی و تشریفات شرفیابی نزد سلطان را توضیح میدهد، لحن سخنش آکنده از نفرت است. در خلال این توضیح و تشریح، سعی میکند حقارت زن را در نظام مردسالار به نوسال نشان دهد. او که مسئول آموختن آداب خدمت به نوسال است، از کرنش نوسال با کینه یاد میکند: «بچرخ نوسال، حالا خم شو؛ چیزی که خوب یادگرفتی تعظیم است!» گلتن برای تعلیم نوسال او را مجبور میکند به آینه تعظیم کند و این، معنایی فراتر از یک آموزش ساده است. پس از قتل سلطان به نوسال مژده میدهد: «نیازی نیست سر خم کنیم نوسال! سرمان را بالا میگیریم. بهتر نیست؟» گلتن ضربه آخر را با خنجری بر ساخته از غرور به قلب سلطان فرود میآورد که نماینده نظام مردسالار است و میگوید: «خنجری از غرور ساختهام برای ضربه آخر!»
زن و عقیده
زنان در نمایشنامه پردهخانه، از نژادها و مذاهب و گوناگوناند که در حرمخانه سلطنتی دور هم جمع شدند. اعتقاد مذهبی این زنان به تناسب آیین هریک، نمودی ویژه دارد. عسل که مسلمان است، هر شب در خواب دعا میخواند و دور سر شوهر و فرزندانش فوت میکند. نارگل زرتشتی، پیوسته اورادی مربوط به آیین خود میخواند و صنمِ ترسا، خدا، پسرش و روحالقدس را سوگند میدهد. عقاید مذهبی زنان، گاه نقشی فعال و سازنده در گسترش و گرهگشایی نمایش بازی میکند. در جایی انگارههای مذهبی نارگل، وضعیتی رقتبار را که زنان در آن گرفتارند، بهروشنی توصیف و بازگو میکند؛ صحنه خودکشی زنانی که بر اثر عمری بیمهری سلطان، محبت او را نیز غضب میپندارند و از بیم مرگی جانکاه، جام زهر گلتن را سر میکشند. اما با رسیدن خلعتی که سلطان برای آنان فرستاده و دریافتن اینکه گلتن با دعوت آنان به نوشیدن جامی که در اصل چیزی جز آب و سرکه نبوده، قصد آزمودن آنان را داشته، در خود فرو میروند. کاربرد نمادهای مذهبی را در گفتههای چاپلوسانه زنان دیگر سلطان هم میبینیم که برای توصیف و ستایش او بهکار میرود. هر زنی، سلطان را با کیش و آیین خود میستاید و امید سلامت و کامرانی برایش دارد.
زن و آگاهی
مهمترین تفاوت زنان بازیخانه با زنان دیگر سلطان، آگاهی است. زنان بازیخانه با سواد و اهل ذوق و هنرند و همین پدیده در نگرش و دریافت آنان از محیط پیرامون، جایگاهی تعیینکننده دارد. تا جاییکه حتی سلطان پی به ارزش وجود این زنان میبرد و از آنان سپاسگزاری میکند. سوگیری سلطان در برابر آگاهی زنان مثل هنر آنان، سودجویانه و سختگیرانه است. بهترین تفسیر این سوگیری را در تمثیل گلتن درباره مردی محتشم میتوان دید که زنانش را میکشت و به لاشه آنان عشق میباخت. گلتن که باسواد و روشنفکر است، مسئول پرورش دخترکانی است که باید به همسری سلطان درآیند. نوسال درمانده، از گلتن میپرسد: «تو کی هستی؟» با لحنی سرشار از حسرت و دریغ و خشم پاسخ میدهد: «معلمی که از شرف روزگار، به پااندازی سلطان مفتخرم!» در نظام پادشاهی، زنان آگاه و پرسشگر، به رنج و مرگ محکوماند، اما زنان جاهل و سرخوش، همواره در آسایش زندگی میکنند. سلطان، زنان بازیخانه را گنج خود میداند، اما این گروه بیش از زنان دیگر در معرض بلا هستند. کارگزاران پیوسته سرگرم واکاوی خوابها، گفتهها و اندیشههای زنان بازیخانهاند!
زن و مرگ
زندگی زنان در «پردهخانه» پیچیده و درهمتنیده با مرگ است. اولین عامل برانگیزاننده زنان در تلاش برای تغییر سرنوشت خود، آگاهی از مرگ دردناکی است که سلطان برای آنان در نظر گرفته است. همهجا بوی مرگ میدهد و تمام ماجراهای جدی حرمسرا منتهی به مرگ میشود. در گوش صدگیس پیوسته صدای کندن قبر میآید. شادی دائم میگوید: «نام شوهرم مرگ است.» صدگیس دنبال مرگ رفته و برگشته: «مرا کجا میکشانی مرگ؟ دنبال تو رفتم و برگشتم. این همه راه لازم بود؟» تنها راه آزادی زنان حرمسرا، مرگ است. از نمونههای آن تمثیل مرغان در قفس است که هر روز تاجر، لاشه یکی از آنها را از قفس بیرون میاندازد. زندگی زنان به مرگ آمیخته. وقتی زنان سلطان، سوگل را که تا امروز خود را در اتاق انتظار و منتظر مرگ میدیده، به باد کتک میگیرند، صندل میانجی میشود و میگوید: «غلامان سوا کنید؛ خانم را بیرون بکشید! ایشان را برای مرگ زنده نگه دارید!»
گلتن برای کشاندن سلطان به بازی مرگ و زندگی، از عبارت «مردن پیش از مردن» استفاده میکند. او از سلطان میخواهد برای زندگی جاودانه و فریب مرگ، خود را به مردن بزند، برای اینکه تا سالها توجه مرگ را از زندگی خود منحرف کند.
زن و بَزَک و مشاطهگر
میل به زیبایی و آراستگی در سرشت همه انسانها وجود دارد، اما نگاه بهرام بیضایی در این نمایشنامه، به بزک و آرایش زنان، جدید است. هدف زنان از بزک، به تمایل به زیبایی و آراستگی مربوط نیست. زنان نمایشنامه پردهخانه همواره آرایش و بزک را وسیلهای برای پنهان کردن شخصیت واقعی خود میدانند. گویی صورتکی با نقش خنده؛ از سرخاب و سفیداب و وسمه و سرمه بر چهره نقاشی کردهاند تا اندیشههای خود را با تغییر چهره، پنهان کنند. به همین دلیل همیشه از نداشتن بزک بر چهره هراسانند. گاهی پریدگی رنگ خود را از سر بیم یا اندوه، پشت بزک پنهان میکنند. پس از قتل صدگیس، گلتن میکوشد پریدگی رنگ خود را از زنان بازیخانه بپوشاند؛ مبادا زنان خود را ببازند. خواجگان هم همیشه پیش از ورود سلطان، به زنان اعلام میکنند: «بدوید به غرفهها؛ دستی بکشید به چهرهها!» این بزک که چهره راستین زنان را از مردان سختگیر و شکاک میپوشاند، همواره بیم و هراسی در دل مردان میافکند. سلطان سوگیری دوگانهای در این پدیده دارد؛ گاهی میهراسد زیرا نمیداند در پس این نقاب، چه اندیشهای نهفته: «ما چه میدانیم پشت چهرههای هفت قلم آراسته چه کسی دل به ما بسته، چه کسی دلش از ما خسته» از سوی دیگر، به بزک زنان علاقهمند است. وقتی کنیزان نوسال را به اجبار به اتاق مشاطه میبرند، گلتن غمزده، میگوید: «برو! تا غروب در اتاق مشاطه، اندکاندک تغییر میکنی. خودت را در آینه میبینی که دیگری؛ با آنچه خواستهاند از تو، برابری!»
اما زنان پرکار و باسواد بازی خانه، اهل بزک و آرایش نیستند و از بزک، برای پنهان کردن اندیشههای خود بهره میگیرند؛ برخلاف زنان دیگر سلطان که بیخبر از سرنوشت شوم خود، سرگرم بازی و سرگرمیاند.
زن و هنر
زنان بازیخانه موسیقی، خط، نقاشی و آواز میدانند. گلتن معلم است و این هنرها را به زنان آموخته، اما سوگیری زنان در برابر هنر نمایش و بازیگری دوگانه است و این امر نشانگر دیدگاه اجتماع نسبت به هنر است؛ وقتی میخواهند صدگیس را به حرمسرای غانم خان بفرستند، ریحان که دید مثبتی به بازیگری ندارد، هشدار میدهد: «نگویی اهل بازیخانهای. بگذار محترم بمانی!» ریحان بازیگری را لودهگری و دلقکی میداند و بیزار است از انجام کاری که نیازمند تماشای دیگران باشد. اما گلتن، دلقکی را بهتر از بیکاری میداند: «آه اگر این برای او تجمل است، برای من مثل هواست.» وقتی بازیخانه را زیر نگاه تمسخرآمیز دیگران، بهویژه زنان عقدی سلطان میبیند، از زنان بازیخانه میخواهد آراستهتر لباس بپوشند تا نگاه تمسخر آنان را به خودشان بازگردانند. این نگاه زنی روشنفکر و باسواد است به هنر.
سوگیری سلطان در برابر هنر زن، سوداگرانه و سودجویانه است. سلطان هیچگاه گلتن را به کسی نمیبخشد، چون او معلم زنان بازیخانه است و سلطان برای تربیتش هزینه گزافی پرداخته. پس زنِ هنرمند اگر حرمتی میبیند، برای بهرهای است که به مرد میرساند. سلطان، بازیخانه را بهترین گنج دولت خود میداند. گلتن برای هنر، رسالت قائل است و کارکرد آن را از حد ابزاری که تنها به تخدیر و آسایش میآید، فراتر میداند. نوسال هرچند کودک است، اما بار سنگین رسالتی را بر دوش دارد که به یاری هنر گلتن، میتواند آن را به مقصد برساند. گلتن در جایی دیگر، به بهانه فراهم آوردن ابزار نمایش فتح سلطان، غلامان را که در بازیگری ناشی هستند، در نقش دشمنان سلطان قرار میدهد و با دادن شمشیر چوبی به دست آنها و گرفتن تیغهای بُرّان برای بازی نقش سپاه ماهر و چیرهدست سلطان، آنها را خلعسلاح و خود را مسلح میکند.
صبر مادرانه
زنان این نمایشنامه در چنبره وضعیت خشنی گرفتارند و برای زیستن، چارهای جز صبر و تحمل ندارند. در محیطی که حتی زنان حق مویه بر دوست از دسترفته را ندارند، تنها صبر میتواند دستگیر آنها باشد. سراسر این نمایش، روایتگر صبر و تحمل از درد و رنج و محرومیت است و در این میان، سهم گلتن بیش از دیگران است. گلتن تمام شب صدای ضجههای شادی را که در آتش میسوخته، از پس درهای بسته خوابگاه سلطان شنیده، اما به روی سلطان خندیده؛ مبادا بداند گلتن در فکر شادی است. در ماجرای مرگ صدگیس، گلتن صبورانه خنده سر میدهد، تا زنان روحیه خود را نبازند.
زن و عشق
زنان در نمایشنامه پردهخانه، پیوسته در جستوجوی محبت، به هر دری میزنند. دنیای این زنان تهی از روابط انسانی است و حتی کورسویی از محبت و عاطفه وجود ندارد. گلتن مسیر حجلهگاه نوسال را با این عبارات توصیف میکند: «این راهی است که تو از آن به شبستان سلطان میروی، از در که گذشتی، سوار بر تختروان و بر دوش غلامان میروی. پیش پایت عشق را قربانی میکنند! صدگیس پیش از رفتن به حرمسرای غانمخان، با حسرت از گلتن میپرسد: «پس محبت چه؟» گلتن پاسخ سرد و بیاحساسی به این پرسش کوتاه میدهد: «عاقل باش صدگیس؛ این در که پشت سرت بسته شود، نه تو این جا بودهای، نه کسی تو را یاد میکند. مثل عوض کردن لباس. فهمیدی؟ لباس است که عوض میکنی!»
سبکسریها و لودگیهای زنان در جلبتوجه سلطان، بازتاب نیاز آنها به عشق و محبت سلطان است. هر زنی میکوشد با جلوهفروشیهای بیلطف، رفتارهای مضحک، ستایشهای اغراقآمیز از سلطان، بزک و حتی به یاری جادو و طلسم، به چشم سلطان بیاید و توجه او را جلب کند، اما از این شگردها هم بهرهای نمیبرند و تنها حسی که در سلطان بهوجود میآورند، شک و بدبینی است: «کنار کنار! چه قدر نزدیکید!»
زنام در کشاکش امید و ناامیدی
با توجه به شیوه زیست زنان و ماهیت نظام مردسالار شاهنشاهی، دور از ذهن نیست اگر در این اثر، روزنهای از نور، زندگی نکبتبار زنان را روشن نکند و همواره سایه مرگ، ناامیدی و بدبینی بر روزگار آنها سنگینی کند. زنان پیش از آگاهی، چندان در بند امید و ناامیدی نبودهاند، اما با آگاهی از سرنوشت خود پی میبرند رهایی از چنین وضعیتی ممکن نیست. زنان پیوسته درگیر آیندهای موهوم و آیندهای تباهاند، به همین دلیل کفن میدوزند، یا آه و ناله سر میدهند. میترسند حتی پس از آزادی، از ایل و تبار و اهل ولایتشان کسی آنها را بهخاطر نیاورد یا از خود براند. گلتن گاهی دچار ناامیدی میشود: «پاکی همیشه به ترس میبازد». یا «برای ما آخرین حد جهان اینجاست! بالِ آرزوی مرا چیدهاند» اما این ناامیدی گلتن گذراست و او بهزودی خود را باز مییابد: «بال نو باید که از سر دیوارها بپرد.»
اصلاحات زنانه
زنان روشنفکر این نمایشنامه همه دنبال اصلاح امورند و از برانگیختن آتش فتنه دوری میجویند. صدگیس از عمارت غانمخان برمیگردد، با اینکه غرور و حیثیت خود را لگدمال میبیند، اما تلاش میکند آبی باشد بر آتش خشم سلطان که ممکن است دامنگیر غانمخان شود. رفتار اصلاحگرانه گلتن دوگانه است. گلتن نزد سلطان از او به نیکی یاد میکند، اما گاهی اصلاح و مصالحه را فرو میگذارد و بهضرورت، سلطان را بر گروهی میآشوبد. نمونه آن، برانگیختن سلطان بر چاکران دربار است.
در حسرت روزگار کودکی
زنان بازیخانه گاهی از روزگار کودکی با حسرت یاد میکنند. کودکی نوسال با جلوههایی ناب از طبیعت و حس مادری و زایندگی آمیخته است. گلتن هیچگاه نتوانسته کودکی را تجربه کند. از وقتی خود را شناخته، پشت حصارهای تو در توی کاخ سلطان بوده. کودکی گلتن با مفهوم آزادی و پاکی گرهخورده است. پس از کشتن سلطان، گلتن میتواند به دنیای پاک کودکی و روزگار قبل از غارت برگردد و رهایی را با تمام وجود حس کند.
دست پر زور زنان!
گلتن بهعنوان نقش محوری نمایشنامه پردهخانه، نیروی اثرگذاری شگرفی دارد. او معلم زنان بازیخانه است. همه را میشناسد و از نقاط ضعف و قوت هریک آگاه است. گلتن زنان را متحد میکند و در قالب پیکر واحدی درمیآورد و به فتح دروازهها دست پیدا میکند. نوسال را دگرگون میکند و او را از دخترکی ایلیاتی به زنی آگاه از دردهای اجتماع و حتی شخصیتی اثرگذار در سرنوشت خود و دیگران تبدیل میکند. همه زنان در نفوذ گلتن هستند؛ تار مویی به صدگیس بخشیده. صدگیس آن را نگه داشته و حتی به آن سوگند میخورد. او با عواطف زنانه، غلامان و از همه مهمتر، خواجه صندل را هم رام خود کرده. با همین نیروی عجیب، با وجود دشمنی عمیق با سلطان، حتی سوگلی او و معتمد و مشاور اوست. سرانجام با بهره از همین اعتماد سلطان، او را از پا در میآورد.
زن در جایگاه مادر
در این نمایشنامه، تکیه عمده بر نیروی اثرگذاری مادران و تاثیرپذیری دختران است. همه زنان نمایشنامه پردهخانه، وارث رنجها و محنتهای مادراناند. پیش از آنها مادران رنجهای امروز را تجربه کردهاند و سپس همان رنجها را برای دختران به ارث گذاشتهاند. زنان از این سرنوشت شوم، در رنج و عذاباند و پیوسته با پرسشهای تلخ آن را به چالش میکشند. صدگیس پیش از رفتن به حرمسرای غانمخان، نوسال را میبیند، در آغوش میگیرد و از یاد میبرد که دخترک هووی اوست. ستمی که بر نوسال میرود، همان رنجی است که پیش از این صدگیس و زنان دیگر آن را تجربه کردهاند. نوسال، صدگیس را یاد دخترش میاندازد و صدگیس برای دخترش آیندهای مانند امروز نوسال تصور میکند. گلتن رنج امروز خود را از مادر به ارث برده، حتی ازدواج با سلطان را. این پدیده در نگاه اول، بعید است، اما مفهومی فراتر از ظاهر دارد و معنای رنجی نسل در نسل به ذهن متبادر میکند.
شک و تردید زنانه
عدم قطعیت در رفتار و تزلزل در افکار و عقاید، از ویژگیهای بارز این نمایشنامه است. همه شخصیتها دچار شک و تردیدند؛ از خواجه صندل که به خواجگان زیردست خود شک دارد تا سلطان. همه در آتش تردید میسوزند. دنیای زنان حرمسرا، ناامن است. کنیزکانی گوش به در و چشم به سوراخ کلید دارند و از بادگیر و در و پنجره، زنان را زیر نظر میگیرند. زنان دربار نهتنها از لشکر هوو گریزان و به آنها مشکوک و بدبیناند، بلکه به مرد خود با تردید و هراس مینگرند. زنها از سایه خودشان هم میترسند و پیوسته سایههایی را در تعقیب خود میبینند. وحشت از اینکه به سبب خبرچینی کنیزان یا یکی از زنان سلطان، به غضب سلطان گرفتار شوند. رهآورد این بدبینی، سرد و بیرنگ شدن روابط انسانی زنان در تعامل با هم و اضطراب و شک درونی آنهاست که همواره دنیای درون را دستخوش تلاطمی جانکاه و ویرانگر میکند. سوگل همیشه خود را در میان انبوهی از دشمنان و در اتاق مرگ دیده است. زنان به نوسال شک دارند و میترسند راز آنها را برای سلطان آشکار کند. وقتی زنان نقشه قتل سلطان را به گلتن میگویند، گلتن با لحنی سیاستمدارانه و محافظهکارانه میگوید: «یادتان باشد؛ شما خیالتان را به من دادید. من خیالی نداشتم! ولی اگر همه هستید، من هم کنارتان هستم.»
غبار عادت بر اندیشه زنان
در نظام مردسالار پادشاهی هیچ دگرگونی و تحولی به کمال نمیرسد. غبار عادتهای تلخ چنان بر اندیشههای زنان پردهخانه نشسته که بهآسانی زدوده نمیشود. از نمونههای روشن این پدیده، واکنش زنان به مرحمت ملوکانه سلطان است. زنان محرومیتدیده سلطان که ذهنیتی از گفتار محبتآمیز او ندارند، با شنیدن اینکه سلطان آنها را زیر نظر دارد و از تمام کارهایشان باخبر است. از بیم گرفتار آمدن به سیاست وحشیانه سلطان، تصمیم میگیرند با نوشیدن جام زهر، خودکشی کنند. با رسیدن خلعتی که سلطان برای زنان فرستاده، همه تعجب میکنند. ریحان به بدی خوکرده. عادت به بدی تا جایی بر افکار او تسلط دارد که دیگر نمیتواند با منِ واقعی ارتباط برقرار کند و خوبی ذاتی خود را به نمایش بگذارد. گلتن تلاش میکند غبار این عادت را از ذهن و روح او بزداید.
زن، دربار و محدودیت و محرومیت
با شنیدن نام پردهخانه و حرمسرای سلطنتی، زنانی در جامههای فاخر و غرق در لذت رفاه و آسودگی در ذهن تداعی میشود، اما نمایشنامه پردهخانه، روایتگر محرومیتها و محدودیتهای زنانی از طبقه بالای اجتماع است که در قفسی زیبا و آراسته گرفتار شدند، طوریکه به زندگی روسپیها هم غبطه میخورند. در نظام پادشاهی، زنان بهعنوان تاوان و خونبها به دشمن سپرده میشوند و حق اعتراض ندارند. از هر طرف به دیوارهای دربار میخورند و راهی برای فرار نمییابند. این استبداد پادشاهی به جایی میرسد که حتی حق سوکواری و گریه ندارند. گاهی حتی فرزندان را از مادران جدا میکنند، تا جاییکه مادران نمیدانند نام فرزندشان چیست. زنان بازیخانه، همه را چشم و گوش سلطان میدانند. حتی بادگیر سقف را بهشکل چشمی میبینند که پیوسته آنها را میپاید. گِل گرفتن دریچههای شطرنجی، محدودیت روزافزون زنان را به نمایش درمیآورد. به خاطر زمزمههای زنانه شبانه هم بازخواست میشوند، مبادا دور از چشم و گوش جاسوسان، اندیشهای خلاف میل سلطان از ذهن آنان گذشته باشد.