نوع مقاله : داستان

10.22081/mow.2022.74143

چکیده

این مَثَل درباره کسانی به کار برده می‌شود که چون به جایی و مقامی و لقمه نانی رسیدند، گذشته خود را فراموش می‌کنند و به دیگران فخر می‌فروشند.

چکیده تصویری

کنگر سرپایین سبز میشه یا سربالا؟

ادبیات

کنگر سرپایین سبز میشه یا سربالا؟

(روایت اول)

این مَثَل درباره کسانی به کار برده می‌شود که چون به جایی و مقامی و لقمه نانی رسیدند، گذشته خود را فراموش می‌کنند و به دیگران فخر می‌فروشند.

یک پیرمرد و پیرزنی تو ایشوم (چادر ایلات) زندگی می‌کرند و ایشوم‌نشین بودند. دو تا دختر داشتند، یکی را از قشنگی نمی‌شد نگاه کرد و یکی ازبس زشت بود، اگر آدم نگاهش می‌کرد عقش می‌گرفت. این دوتا دختر هر روز کارشان این بود که بروند تو پاچای‌کو (دامنه کوه) کنگر بچینند و ببرند بفروشند. روزی همین‌طور که داشتند کنگر می‌چیدند، پسر پادشاه آمد. وقتی چشمش به دختر کوچک و زیبا افتاد، یک دل نه، صد دل عاشقش شد. همان ساعت وزیرش را فرستاد نزد بابای دختر و دختر وراعق (عقد) کرد و همراه خود برداشت و برد.

روزی آمد، روزگاری گذشت. روزی گذر همان دخترکوچک‌تر که حالا شده بود زن پسر پادشاه، افتاد جایی که آن‌وقت‌ها کنگر می‌چید. خوب حالا او شده بود زن پادشاه ولایت و یک دنیا فیس و افاده داشت. به روی خودش نیاورد که اینجا، همان جایی است که من روزی روزگاری کنگر می‌چیدم. همان‌طور گشت و گشت تا رسید به دده (خواهر) زشت خودش که بدبخت به‌خاطر همین زشتی روی دل بابایش مانده بود. ناز و غمزه‌کنان رفت پهلو دده و مثل چیزی که من تو را نمی‌شناسم، گفت: «آی زن کنگرچین، کنگر سرپایین سبز میشه یا سربالا؟» دختر نگاهی بالای سرش کرد و دید ای داد و بیداد که این دده خودش هست؛ حالا به ناز و نعمت رسیده و یادش رفته که خودش هم روزی کارش کنگرچینی بوده. سرش را بالا کرد و گفت: «دده جا، تو که تومونت می‌کنن همی خارا، حالا نمی‌دونی کنگر سرشی یا سربالا!» آخه خواهر جان! تو که تنبانت را درمی‌آورند همین خارا، حالا نمی‌دانی کنگر سر پایین است یا سر بالا؟ حالا کاکا (برادر) جونم، آدم وقتی به جایی رسید، نباید خودش را گم کند.

 

* راوی: سیدنبی فیروزی، سی‌وچهار ساله، ماشین‌نویس، به روایت از مرحومه معصومه فیروزی، شصت و سه ساله (در تاریخ فوت)، خانه‌دار، فیروزادمرد، فسا - دی 1346

 

روایت دوم

کنگر سرش پایین است یا بالا؟

کنگر سرشی یا سربالا؟

مردی بود فقیر و دو دختر هم داشت که در بهار و تابستان خوراک‌شان کنگر بود. اتفاقا هر دو دختر شوهر کردند. یکی شد زن یک مرد پول‌دار، یکی هم شد زن مردی فقیر و هر روز می‌رفت کنگر می‌آورد و می‌خورد. دختری که شده بود زن مرد پولدار، یادش رفت که کنگر چه جوری است. روزی به خواهرش گفت: «ددی کنگرخور و کنگرچینو کنگرفروش، کنگر سرشی یا سربالا؟» خواهر فقیر گفت: «وقتی زیر جل گو می‌کردی لالا، گاهی سرشی بود گاهی سر بالا.» وقتی زیر جل گاو می‌خوابیدی، گاهی سرش پایین بود، گاهی سرش بالا.

 

* راوی: منوچهر فتوح‌آبادی، بیست ساله، زراعتکار، به روایت از کاکاعلی امیدی‌زاده، کورکی کربال، شیراز - اردیبهشت 1348