من اعتراض می کنم پس هستم!

نوع مقاله : مصاحبه

10.22081/mow.2023.74153

چکیده تصویری

من اعتراض می کنم پس هستم!

کلیدواژه‌ها


ادب و هنر

مصاحبه با مریم کاظم‌زاده، عکاس و روزنامه‌نگار فقید

من  اعتراض می کنم پس هستم!

فائقه سادات میرصمدی

از مهربانی خانم مریم کاظم‌زاده، معلوم بود «مادری» در شخصیت او غلبه دارد. از صمیمیت و بی‌تعارفی و صراحتش  فهمیدیم همسایه حافظ و سعدی است و اهل شیراز. ما نپرسیدیم چند ساله‌تان است، اما خودش گفت «خانم‌ها می‌گویند متولد چه سالی هستند؟ من که نمی‌گویم! حالا هرکسی خواست، می‌تواند پیدا کند. گاهی اعداد بر روحیه‌ ما خانم‌ها اثر منفی می‌گذارد.» چند ماه بعد از این‌ حرف‌ها یک روز صبح از داستان صفحه شخصی خودش، خبر رسید به دوستان، که عازم سفر ابدی شده است. زنی که با شجاعت زندگی کرد. دختربچه نازک‌نارنجی که وقتی در سال1355 تحصیلات دبیرستان را در شیراز تمام کرد، به اصرار خانواده، برای ادامه‌ تحصیل رفت انگلستان. شور و شوق انقلاب او را به پاریس کشاند و بعد هم ایران و روزنامه‌نگاری و عکاسی! غائله کردستان، پایش را به مناطق جنگی باز کرد و با اصغر وصالی، دستمال‌سرخ مشهور ازدواج کرد. خانم کاظم‌زاده آینه تمام‌نمای یک زن مسلمان و موفق ایرانی است که ازقضا شغل سخت و پرمخاطره‌ای داشت و به‌خوبی از پس آن برآمد. عکس‌هایی که امضای مریم کاظم‌زاده پای آن است، نشان می‌دهد ما با چه شیرزنی مواجهیم. عکس‌ها از روزهای ملتهب انقلاب، درگیری‌های کردستان و سال‌های سخت جنگ است.

 

  • چه‌طور یک خانواده سنتی در شیراز، دخترشان را برای درس و تحصیل، به انگلستان ‌فرستادند؟ آن هم 50سال قبل!

اگر بخواهم توضیح دهم، طولانی می‌شود.

 

  • خب بشود. بگویید.

من در دوران دبیرستان با کتاب خواندن آشنا شدم و کتاب، تاثیر خوبی بر شخصیت من گذاشت. ولی قبل از انقلاب ما جوانان حق نداشتیم هر چیزی را بخوانیم و حق نداشتیم کنجکاو باشیم. سال1354 در شیراز دیپلم گرفتم و بعد هم به اصرار خانواده رفتم انگلستان. البته حقیقت این است که دانشگاه قبول نشدم. در تهران آزمونی برگزار کردند برای آموزگاران پیمانی که «بهداشت مدارس» قبول شدم و به تهران آمدم. اصلا این رشته را دوست نداشتم. حدود یک سال در مقطع ابتدایی معلم بودم و بعد به‌اصرار خانواده برای ادامه‌ تحصیل رفتم انگلستان.

 

  • شما اهل ادبیات و کتاب بودید؟

بله، خیلی. از دوران دبیرستان به تشویق معلم‌ها و شرایط خانوادگی، اهل کتاب و شعر بودم. همه‌ شیرازی‌ها باید حافظ و سعدی را بلد باشند. من هم در خانواده سنتیِ شیرازی بزرگ شدم؛ باید حافظ را خوب می‌خواندم و شعرهای سعدی را یاد می‌گرفتم. یادم هست حتی گاهی پول می‌گرفتیم برای خواندن و یادگیری شعرها! از پدرم پول می‌گرفتیم که سعدی بخوانیم و حفظ کنیم. دوران نوجوانی که با کتاب آشنا شدم، دوست داشتم همه‌جور کتابی بخوانم، به‌خصوص رمان و داستان! در سال‌های 1352 تا 1354 دنبال داستان، رمان و شعرنو بودم. شاملو را خیلی دوست داشتم. هر چیزی که طعم اعتراض داشت، برای من خوشایند بود!

 

  • یادتان هست چه رمان‌هایی را در آن سال‌ها خواندید؟

رمان «خرمگس» را خوب به یادم دارم. در همین دوره با جلال آل‌احمد آشنا شدم؛ کتاب «مدیر مدرسه» به‌سختی به دستم رسید و بعد با صمد بهرنگی آشنا شدم. این‌ کتاب‌ها را در سال‌های قبل از دیپلم خواندم. کتابی که اثر عمیقی روی من گذاشت، «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» بود با ترجمه‌ خانم گلستان.

 

  • همان کتاب «اوریانا فالاچی» که درباره جنگ ویتنام است؟

 بله. به‌قدری این کتاب اثرگذار بود که بعد از خواندنش هرکس از من می‌پرسید می‌خواهی چه‌کاره شوی؟ بلافاصله خبرنگاری در ذهنم می‌آمد و می‌گفتم دوست دارم ژورنالیست شوم، اما نمی‌دانستم خبرنگاری برای یک زن، چه شرایطی دارد. پدرم یک دوربین عکاسی لوبیتل برای برادرم گرفته بود، از همان دوران دبیرستان خیلی دوست داشتم با پول خودم نگاتیو بخرم و دوربین را از برادرم قرض بگیرم و بروم سراغ عکاسی! با لوبیتل عکاسی می‌کردم و با تشویق خانم ورزنده، معلم ادبیاتم می‌نوشتم. خانم ورزنده اخلاق حرفه‌ای بسیار خوبی داشت، برای درس انشا به دیدگاه شاگرد نمره می‌داد، نه به صحیح نوشتن آن. خانم ورزنده به ما چگونه نگاه کردن به زندگی را آموخت. معلم زبان ما هم انسان باسوادی بود، آن‌قدر که از ایشان کتاب جدید و دیدگاه نویسنده‌ها را می‌پرسیدم، سوال درس انگلیسی نداشتم. پاتوق ما یک کتاب‌فروشی به نام «زند» در شیراز بود. مدام سر می‌زدیم که ببینیم چه کتابی آمده. یادم هست گاهی از فروشنده می‌پرسیدم کتاب‌های پرفروش‌ کدام است! گرایش من بیشتر رمان و شعر بود و دوستانم از خانواده‌های معترض بودند.

در محیط خانواده 2تا از دایی‌های بزرگوارم در دوران قبل از انقلاب همیشه در زندان بودند، یا در تبعید! شرایط سخت آنها فضای سنگینی را در خانواده به‌وجود آورده بود. همیشه این سوال را در ذهن داشتم؛ دایی‌های من که روحانی هستند، چرا باید در زندان باشند؟ آن‌زمان نام «چریک‌های فدایی خلق» و «سازمان مجاهدین» به گوش‌مان می‌خورد، همه می‌گفتند اینها معترضان مسلح‌اند، ولی دایی‌های من که مسلح نبودند، چرا باید زندانی باشند؟ وقتی از زندان می‌آمدند، به‌خصوص با دایی کوچکم خیلی بحث می‌کردیم. می‌دانستم اعتراض دایی‌های من به بی‌عدالتی‌های اجتماعی آن سال‌هاست. آن‌زمان بچه نبودم و به‌خوبی درک می‌کردم. منِ جوان این بی‌عدالتی را در سطح شهر، رخدادهایی اجتماعی، جشن‌های تاج‌گذاری و جشن 2500ساله‌ شاهنشاهی و... می‌دیدم و از آن‌طرف هم شاهد وضعیت سخت معیشتی مردم بودم.

 

  • چرا اعتراض برای شما جذابیت داشت؟

اعتراض، بودن را نشان می‌دهد. من هستم که اعتراض کنم! وقتی با دکتر شریعتی آشنا شدم، جواب تمام سوال‌هایم را از او گرفتم که معنای انتظار و شهادت چیست، شهادت چه‌طور اتفاق می‌افتد و راه حسین علیه‌السلام کدام است. این‌ها همان جاهای خالی پازل‌ ذهنی یک جوان است که می‌خواستم با منطق دین پر شود. قبل از انقلاب با نوشته‌های دکتر شریعتی آشنا شدم، خیلی روی دیدگاه من اثر گذاشت. اولین کتاب دکتر شریعتی «پدر و مادر، ما متهمیم» بود. دایی بزرگوارم دکتر شریعتی را به من معرفی کرد و ما به‌سختی کتاب‌هایش را پیدا کردیم و خواندیم. آقای محلاتی امام‌جماعت مسجد ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف بود و کتابخانه‌ای دایر کرد که فقط آنجا این کتاب‌ها را داشت. من با دخترخاله‌ها و خاله‌ام به مسجد می‌رفتیم و برای این کتاب‌ها ثبت‌نام می‌کردیم. چون همیشه دست مردم بود و موجود نبود، باید مدت‌ها منتظر می‌ماندیم. هفته‌ای 2-3بار سر می‌زدیم تا این کتاب‌ها را بگیریم.

اعتراض را همان هستی خودم می‌دیدم و حق خود می‌دانستم. پدرم که سن و سالی از او گذشته بود، در دوران مصدق، رفتار مردم را دیده بود و سیاست را تجربه کرده بود. وقتی باهم صحبت می‌کردیم، من خیلی از مردم طرفداری می‌کردم، پدرم به اینجای بحث که می‌رسید، همیشه می‌گفت: تو مردم را نمی‌شناسی، من این مردم را می‌شناسم و رفتار آنها را دیده‌‌ام.

 

  • چرا با پدر هم‌نظر نبودید؟ هیچ‌وقت این اختلاف‌نظر از بین نرفت؟

من داعیه‌ مردم را داشتم و می‌گفتم باید برای مردم، جان فدا کنیم. پدرم می‌گفت: نه، مردم صبح یک چیزی می‌خواهند و شب چیز دیگری! حرف‌هایش ناظر به ماجرای مصدق و زنده‌باد و مُرده‌باد مردم در طول یک روز بود. می‌گفت نمی‌شود به مردم اعتماد کرد. پدرم سال1355 فوت کرد. آن زمان من انگلیس بودم. وقتی انقلاب شد، خیلی جای پدرم را خالی دیدم، می‌گفتم نیستی که ببینی مردم چه کارها می‌کنند! پدرم خیلی نگران ساواک بود و ساواک را به‌خوبی می‌شناخت، همه می‌شناختند و از ساواک وحشت داشتند. در خانه‌ها حتی پدر و پسر از ترس ساواک به هم اعتماد نداشتند. ساواک، تشکیلات مخوفی بود. در اطراف‌مان، زندانی‌ها، ترس‌ و بی‌خبری خانواده‌ها را می‌دیدیم. پدرم به‌خاطر ساواک اصرار کرد من بروم انگلیس و درس بخوانم. چند ماه اول زبان را یاد گرفتم. در کمبریج زبانم راه افتاد و بعد با دوست نازنینی که پزشک بود، آشنا شدم. دکتر شریفه‌ جعفری گفت بیا لندن. هم هزینه کمتری دارد و هم شرایط بهتری برای درس خواندن. وقتی رفتم لندن، برای کالج امتحان دادم و ریاضی فیزیک قبول شدم. سال1357 برای ورود به دانشگاه درس می‌خواندم که خبر رسید امام رفتند فرانسه. در لندن، اقامتگاهی بود به نام امام‌باره. در امام‌باره انجمن‌ اسلامی دانشجویان خارج از کشور، هفته‌ای یک روز دور هم جمع می‌شدند و درباره موضوعات دینی مباحثه می‌کردند. حاج فرج دباغ، عبدالکریم سروش به لحاظ فلسفی، آقای فهرمد و آقای علی فرزین که بعدا فرماندهان سپاه شدند، پایه‌گذار تشکیلات انجمن اسلامی دانشجویان خارج از کشور بودند. در همین روزها امام به فرانسه رفتند. من با شخصیت امام تا حدودی آشنا بودم. هرکس بیشتر از امام تبعیت داشت، جدی‌تر با ساواک درگیر می‌شد و به زندان یا تبعید می‌رفت. اسم امام به گوشم خورده بود، ولی ایشان را نمی‌شناختم، تا این‌که به فرانسه آمدند. به همت و پیشنهاد شهید مجید حدادعادل، قرار شد به فرانسه برویم. آن سفر خیلی تاثیرگذار بود. پایه‌های کار و اعتقاد من آنجا محکم شد.

یادم هست یک روز عصر گفتند هرکسی سوالی دارد، می‌تواند از امام بپرسد. آن زمان دوست داشتم یک دختر مذهبی متشرع باشم. شرع، برایم مقدس بود و می‌خواستم همه‌چیز را از این زاویه ببینم. در برگه‌ای نوشتم: «من دختری هستم که علاقه‌ شدیدی به حرفه‌ خبرنگاری دارم، ولی نمی‌دانم به‌لحاظ شرعی می‌توانم وارد این حرفه شوم یا نه؟» دست‌خط امام بود که؛ «بله، اصل حرفه اشکالی ندارد، به این شرط که رعایت حجاب شود.» پاسخ امام، مثبت بود و فقط یک شرط داشت. وقتی من این جواب را گرفتم دیگر ریاضی، فیزیک، آزمایشگاه، تست و همه‌چیز از ذهنم دور شد. آن روزها اصلا نمی‌دانستیم انقلاب پیروز می‌شود یا نه. مردم ایران در مرحله‌ اعتراض بودند، ولی از همان‌جا جرقه کار در ذهنم زده شد، مطمئن بودم که می‌خواهم خبرنگار شوم. از آن به بعد هر چیزی را از 2زاویه‌ می‌دیدم؛ مریم کاظم‌زاده به‌عنوان شخص حقیقی و حقوقی، یعنی اگر خبرنگار باشم چه‌طور باید ببینم؟ وظیفه دارم اتفاق‌ها را برای کسانی که در صحنه حضور ندارند، گزارش کنم و عکس بگیرم.

ما چشم و نگاه مردم بودیم، برای آنچه مردم نمی‌بینند، وظیفه‌ منِ خبرنگار است که ببینم و بگویم. مردم با عملکردهایی که از خبرنگار می‌دیدند، اعتماد می‌کردند. خبرنگارها شهامت به خرج می‌دادند، وظیفه‌ خودشان می‌دانستند با سختی وارد جاهایی شوند که مردم نمی‌توانند. مثالی برای‌تان بزنم. زندان همیشه از دید جامعه، محل کاملا بسته و پوشیده‌ای است. وظیفه خودم می‌دانستم به زندان بروم و حقایق آنجا را بنویسم یا عکاسی کنم. البته همیشه محدودیت‌هایی هست. اگر خبرنگار صادق باشد، به‌خوبی می‌تواند کار کند. در عملکرد یک عکاس یا خبرنگار، صداقت یا غرض و مرض، نمایان می‌شود.

 

  • صداقت ترس دارد؟

قطعا. معتقدم هرکسی وارد هر حرفه‌ای می‌شود، باید توانمندی‌ها و صداقت خود را بشناسد و از محدودیت‌های حرفه‌ای آگاه شود. پزشک یا جراح تا وقتی خودش را نشناسد، نمی‌تواند تیغ دست بگیرد و وارد کلاس تشریح شود. خبرنگار و عکاس هم همین‌طور است؛ قدم اول برای این حرفه، صداقت است. اگر صداقت نباشد، نمی‌تواند کارش را درست انجام دهد و ارتباطش با محیط و محتوای کار کمرنگ‌ می‌شود. عکاس و خبرنگاری که فرمان‌بَر سردبیر است، نمی‌تواند کارهای ماندگاری انجام دهد. صداقت، اصلی‌ترین مشخصه یک خبرنگار است. گاهی می‌گویند شجاعت، مهم‌تر از صداقت است. من اصلا آدم شجاعی نبودم و نیستم. گاهی محافظه‌کارم، ولی وقتی پای صداقت و شجاعت می‌آید، من بار صداقت را خیلی مهم‌تر از شجاعت می‌دانم. البته‌ لازمه‌ یک خبرنگار خوب این است که شجاع هم باشد.

 

  • دو مدل خبرنگاری و عکاسی داریم، یکی فرمایشی و از بالاست و یک مدل هم خبرنگاری و عکاسی کف میدان. یعنی خبرنگار و عکاس از جامعه خبر می‌آورد و چشم و گوش مردم و مسئولان است. به نظر می‌رسد هرچه از انقلاب فاصله گرفتیم، کار خبرنگار و عکاس میدانی کمتر شد و خبرنگاری فرمایشی بیشتر رونق گرفت. درست است؟

بله، دقیقا همین‌طور است. لازمه‌ کار فرهنگی اوایل انقلاب، همراهی با مردم بود. بحث خوبی را مطرح کردید. نقد اساسی بر رسانه‌ها و مسئولان فرهنگی این است که در کارهای‌شان بازنگری و بازخورد ندارند. همیشه از کارهایی که کردند، متشکر بودند و عملکرد را در وضعیت بسیار مطلوبی می‌دیدند. همیشه رسانه‌ها خودشان را تحویل گرفته‌اند. در صورتی‌که لازمه‌ درست انجام دادن هر کاری و ادامه مسیر، این است که در هر مقطعی و با هر شرایطی، کارهای خودمان را نقد کنیم و در بوته‌ آزمایش قرار دهیم؛ خوب‌ها را تقویت و بدی‌ها را حذف کنیم.

متاسفانه در کشور ما، نقد سازنده جایگاهی ندارد. در هر دوره ریاست جمهوری، دولت جدید، دولت‌مردان قبلی را منصفانه نقد نمی‌کند، نق می‌زند. چرا غر می‌زند؟ برای این‌که افراد قبلی را بکوبند و خودشان را بالا بیاورند. این کار مدیری است که اجازه نمی‌دهد کسی او را نقد کند. از همان سال‌های اول انقلاب، هروقت خواستیم نقد سازنده کنیم، گفتند صلاح نیست! می‌گفتند فعلا جنگ است، ننویس. بعد از جنگ هم این نوع کار، تبدیل به رویه مطبوعات شد. هیچ عملکردی نقد نمی‌شد؛ چه به لحاظ سیاسی، چه اقتصادی و فرهنگی! من همیشه شورِ فرهنگی زدم، چون خودم روزنامه‌نگار بودم. شاید اقتصاد و سیاست ندانم، ولی مطمئنم لازمه ثبات سیاسی این است که نقدها را بررسی و کارهای خطا را اصلاح کنند و کنار بگذارند. آن‌وقت به شکوفایی می‌رسیم.

 

  • امام یک سخنرانی دارند که می‌گویند: «این‌قدر عکس من را پخش نکنید، عکس آن رعیتی را بزنید که صاحب انقلاب است و انقلاب مال اوست. قرار است رسانه‌ها مال مردم باشند.» رسانه امروز، چقدر با چیزی که مورد تایید امام خمینی بود، فاصله دارد؟

یک پایه‌ انقلاب، امام و اعتمادی بود که مردم به امام داشتند. اقشار مختلف مردم با دیدگاه‌های متفاوت؛ فرهنگی، اقتصادی و حتی نظامی! به امام اعتماد کردند و به جریان انقلاب پیوستند. خیلی مهم است که نظامی‌ها وارد جریان‌های انقلاب شدند. ببینید اینها تعارف یا ادعا نیست؛ مراسم تشییع امام، بزرگ‌ترین تشییع مردمی در دنیاست. مردم امام را خیلی قبول داشتند. رسانه امروز اصلا شبیه رسانه‌ای نیست که مورد قبول امام بود. امام معتقد بود «نباید مصلحت‌اندیشی درکارها باشد»، «نباید اجازه دهند اشتباه‌ها در سکوت انجام شود، هرکس از مدیران اشتباهی کرد، او را نقد کنند». البته نقد، نه محاکمه! از اواخر دهه‌60 و اوایل دهه‌70 عملکردها تغییر کرد. بدون شک در دوران جنگ هم به لحاظ فرهنگی، مردم‌داری و اقتصادی ضعف‌هایی داشتیم، ولی امروز واقعا بدتر است. نقدهای اساسی به دهه70 مربوط می‌شود و در ادامه، دهه80 که انحراف‌ها پررنگ شد. انگار در این مملکت، انقلابی اتفاق نیفتاده است. در دهه‌80 جایگاه مسئولان از مردم جدا شد و مثل این‌که مردم فرمان‌بردار مدیران هستند. به قول آقای افروغ، جای خادم و مخدوم عوض شد! باورشان شد هرکسی بیشتر فرمان بدهد و تشر بزند، فرمانده‌ خوبی است. مردم کم‌کم فاصله گرفتند و دیدند جایگاهی ندارند. ولی باز هم صادقانه پای انقلاب ایستادند و تمام 22بهمن‌ها آمدند. پای تمام تنگناها ایستادند؛ پای تمام دشمنی‌هایی که خارج از کشور می‌شد. در میدان حضور پیدا کردند و گفتند ما هستیم و باز مسئولان فرهنگی و سیاسی ناجوانمردانه فکر کردند این هنر آنهاست که مردم را در صحنه نگه داشته!

جایگاه اصلی مردم، باید همان جایگاهی باشد که امام دادند، ولی کم‌کم شکاف ایجاد شد.

 

  • شکاف بین مردم و مسئولان چه آثار و تبعاتی دارد؟

یکی از نتایج بی‌اعتمادی مردم این است که به سمت دشمن متمایل می‌شوند، دشمنانی که مدام در حال تبلیغات هستند. اگر مردم به رسانه‌های ایرانی بی‌اعتماد شوند یا رسانه‌های ایرانی تشخیص بدهند که در بعضی موارد سکوت کنند، اتفاق بدی می‌افتد، رسانه‌های دیگری می‌آیند، خبر تولید می‌کنند و به تشریح واقعه می‌پردازند. منِ مصرف‌کننده‌ خبر از هر منبعی، خبرم را می‌گیرم و معطل کسی نمی‌مانم. در این‌صورت رسانه‌های دولت یا حکومت، نمی‌دانم چه نامی برای آنها بگذارم، رسانه‌های ایرانی جایگاه‌شان را از دست می‌دهند. چه کسی جای این رسانه‌ها را می‌گیرد؟ وقتی ما آزادی را از رسانه می‌گیریم و بی‌اعتمادی ایجاد می‌شود، مردم خبرشان را از چه منبعی می‌گیرند؟ مردم نمی‌دانند فلان خبرگزاری یا شبکه تلویزیونی، چه رویکردی دارد، گوشه‌ ذهنش خالی است، اولین جایی که خبر و تحلیلی ارایه کند، می‌گیرند. حالا ما تکذیب کنیم، مگر کسی تکذیبیه را می‌بیند؟

 

  • در ایران منتقد و معترض چه جایگاهی دارند؟ آیا حق انتقاد برای شهروندان در نظر گرفته شده است؟

با خود عهد کرده بوم، حرف‌هایم را با آرامش بزنم. ببینید انقلاب که پیروز شد، مردم یک‌پارچه این اتفاق را دست‌مایه خودشان می‌دانستند و امام هم پشت‌شان بود. در همین سال‌ها مرتب صحبت‌های امام، تیتر یک روزنامه‌ها و رادیو و تلویزیون می‌شد. یک‌دفعه امام معترض شدند؛ چقدر عکس من را روی صفحه‌ اول می‌زنید؟ این کار را نکنید. این انقلاب و دستاوردهای آن، برای مردم است، از مردم بگویید. از کسی بگویید که هیچ‌چیزی نداشت و به میدان آمد. ولی من اصل این نقد را به دهه‌70 برمی‌گردانم، چون آن دوران می‌توانست پایه‌گذار نقد سازنده در کشور باشد. حتی امروز هم اگر کسی موضوعی را نقد ‌کند، هجمه سریع و تندی به او می‌شود که او را خلع‌سلاح کنند. اولین برکت نقد، رشد است؛ نقاط قوت زایش پیدا می‌کند، نه این‌که در نطفه خفه ‌شود. اثر نقد، زایش است، زایش فکر و خوب اندیشیدن است. متاسفانه بعضی از مسئولان خودشان را از خدا بالاتر می‌دانند.

یکی از برکت‌های انقلاب، این بود که امام، دیدِ منِ جوان را به توحید باز کرد و گفت همه‌چیز را توحیدی ببینید. وقتی خرمشهر آزاد شد، نگفت: سپاه دست‌مریزاد! ارتش دست‌مریزاد! مردمی که 40روز مقاومت کردید، دست‌مریزاد! امام گفت: «خرمشهر را خدا آزاد کرد». ما به‌مرور خدا را از کارهای‌مان برداشتیم. تحلیل من این است که خدا را از کارها حذف کردند و شهامت و شجاعت را از دست دادند. فلان مسئول جای خدا نشست و گفت: من هستم، همه کارها را من انجام می‌دهم.

اگر از من بپرسید انحراف را از کجا می‌بینید و انقلاب از چه مقطعی با مسیر اصلی زاویه پیدا کرد؟ می‌گویم از جایی‌که توحید کنار رفت و سلیقه شخصی اصالت پیدا کرد.

 

  • خودتان چقدر اهل نقد منصفانه و سازنده هستید؟

از همان روزی که دست‌خط امام را به‌عنوان تایید شغل خبرنگاری و عکاسی گرفتم، کارم را شروع کردم. مثل این‌که نقد در ذاتم بود. در انگلستان با زنان مصاحبه‌ می‌کردم؛ در‌حالی‌که نمی‌خواستم چاپ کنم، آن‌زمان اصلا جایی کار نمی‌کردم. دوست اسکاتلندی داشتم به‌نام ساره که تازه‌ مسلمان شده بود. وقتی فهمید من به خبرنگاری علاقه دارم، ‌گفت: تو خیلی تنبلی. گفتم: چه کار کنم؟ گفت: تمرین کن. وقتی من برای مصاحبه می‌روم جایی، همراهم بیا. این کار، تمرین خوبی برایم بود. جثه قوی داشت و من را دلگرم می‌کرد. باهم می‌رفتیم مصاحبه! بعد می‌گفت: گزارشت را بده بخوانم. من یک پاراگراف به زبان فارسی می‌نوشتم که مثلا شب گذشته کجا رفتیم و با چه کسی صحبت کردیم و چه گفتند. ساره می‌گفت: قبول نیست، باید به زبان انگلیسی بنویسی. یادم هست در خیابان‌های لندن همیشه شورش و اعتراض برپا بود. من از جمعیت عکس می‌گرفتم. پلیس دست ما را می‌گرفت که عکس نگیرید! ولی من باز هم می‌گرفتم. خیلی خوشحال بودم که عکس‌های پانک‌ها را دارم. برای چاپ در جایی نبود ولی تجربه شیرینی بود.

 

  • بعد از دیدار امام در فرانسه، کجا رفتید؟

برگشتیم لندن و من هم سراغ درس و بحث رفتم. هوا سرد شده بود. خانم دباغ را از قبل می‌شناختیم، چون مدت زیادی در انگلیس بود. در امام‌باره با شخصیت ایشان و با اتفاق‌هایی که از زندگی‌اش تعریف می‌کرد، آشنا شدم.  من از شخصیت خانم دباغ جرأت گرفتم؛ وقتی تعریف می‌کرد چه کارهایی کرده، چه‌طور دستگیر شده و در زندان بوده! خانم دباغ تاثیر جدی بر شخصیت من گذاشت. الگوی من بود. یک‌بار تماس تلفنی گرفتم با خانم دباغ، هنوز نوفل‌لوشاتو بود. به من گفت: بیا اینجا. گفتم: جدی می‌توانم بیایم؟ گفت: بله، جایی هست در پاریس که مهمانان امام 3روز می‌توانند بمانند، صبح‌ها به نوفل‌لوشاتو می‌آیند و بعد از نماز مغرب و عشا برمی‌گردند پاریس و فردا صبح دوباره می‌آیند. آپارتمان یکی از دانشجویان است که در اختیار مهمانان امام قرار داده. من هم تنهایی رفتم پاریس و امید داشتم این سفر، استارت کاری است که آرزویش را دارم. این‌دفعه دوست داشتم با دوربینم خدمت امام برسم.

 

  • دوربین شما آن زمان چه بود؟

پنتاکس k1000 بود، با یک لنز واید و یک لنز تله. برای این‌که راحت‌تر بتوانم کار کنم، بیشتر با لنز نرمال کار می‌کردم. در سفر اول چند عکس گرفته بودم، اما در سفر دوم دوست داشتم پا را فراتر بگذارم و فقط به‌عنوان یک دانشجو، یا عکاس نباشم، کمی نزدیک‌تر و همراه خانم دباغ باشم. او هم مخالفتی نداشت؛ شیرزنی بود که می‌توانستم به او اعتماد کنم. خیلی جالب بود. به خانم دباغ گفتم می‌خواهم اتاق کار امام را ببینم. گفت: ببین. عکس گرفتم. گفتم: می‌خواهم خانم امام را ببینم. گفت: ببین. آنجا هم عکس گرفتم. نوه‌های امام آمدند و با هم صحبت کردیم و گفتم: می‌خواهم عکس بگیرم. گفت: بگیر. هوا سرد بود و برف هم آمده بود و همه‌جا سُر بود. در حیاط حاج احمد آقا پایش لیز خورد و دید که من می‌خواهم عکس بگیرم. گفت: نه، اینطوری نگیر. بعد گفتم: بایستید تا بگیرم. ایستاد و گرفتم. سفر شیرینی بود. در این 3-4روز، 2نفر مثل من مدام آنجا بودند؛ آقای فخرالدین انوار و آقای نجفی که نام کوچک ایشان را به یاد ندارم، کارگردان سربه‌داران بود.

 

  • محمدعلی نجفی؟

بله.

 

  • با امام چه کار داشتند؟

آقایان فخرالدین انوار و محمدعلی نجفی از ایران آمده بودند؛ با تعداد زیادی عکس از تظاهرات مردم. می‌خواستند فیلم سینمایی بسازند و واقعیت‌هایی را به تصویر بکشند که آن روزها رخ می‌داد. وقتی با آنها صحبت می‌کردم، خودشان را هنرمندانِ مسئول شرایط روز جامعه می‌دانستند. تظاهرات ادامه داشت، اعتراض‌های مردم جدی بود. معلوم نبود سرنوشت این فیلم سینمایی چه خواهد شد. یادم هست در خانه‌ آقای میرزایی ساکن بودند که پایگاه ایرانی‌هایی بود به انگلستان ‌آمدند. آقایان فخرالدین حجازی و انوار و نجفی می‌خواستند کسی‌که لندن را بلد است، آن‌ها را همراهی کند تا زودتر بتوانند عکس‌ها را به فیلم تبدیل کنند. به پاریس هم رفته و از امام فیلم گرفته بودند. روایت داستانی فیلم‌شان کامل بود. ذوق داشتم همراه‌شان باشم، آنها هم چون تازه‌وارد بودند، می‌گفتند بیا. به‌عنوان کسی‌که شهر را بهتر می‌شناسد.

در کالج، کلاس‌های فوق‌برنامه برای دانشجویان می‌گذاشتند و من چند دوره از کلاس‌های آزاد عکاسی را گذراندم. البته آن کلاس‌ها من را بیشتر با نور و کادر آشنا کرد. دوست داشتم از جامعه عکس بگیرم. معلمم می‌گفت: مریم! تو برو و هر عکسی می‌خواهی از خیابان‌ها بیاور. نیازی نیست در استودیو عکس‌های پرتره‌ای و مدلینگ بگیری.

 

  • وقتی انقلاب شد، شما لندن بودید؟

نه. امام 12 بهمن برگشتند ایران. من خیلی به مادرم اصرار کردم که اجازه بدهد تا من هم بیایم. مادرم گفت به شرط این‌که برگردی و درس را ادامه بدهی. گفتم: باشد. من همه‌ کارهایم را انجام دادم و از کالج نامه گرفتم و اجازه گرفتم که چند روز به ایران بیایم و بعد برگردم. چون کمی قبل پدرم فوت کرده و تنهایی خیلی به من سخت گذشته بود. مادرم اجازه داد، همه‌جا اعتصاب بود و از اخبار شنیدم امام، 12بهمن وارد ایران شدند و من بلیت 14بهمن را داشتم. با اختلاف 2روز می‌خواستم بیایم ایران. یک توقف چند ساعته هم در فرودگاه فرانسه داشتم که همراه با آن، پرواز خانواده‌ امام وارد ایران می‌شدند. داستان جالبی بود. وقتی 14بهمن وارد ایران شدم، فکر می‌کردم که چند روز بعد برمی‌گردم انگلیس. با ورود امام، روند انقلاب شتاب گرفت. خیلی سریع پیام‌های امام در بهشت‌زهرا سلام‌الله علیها و گزارش دیدارهای امام با مردم منتشر می‌شد. اینها شتاب انقلاب را خیلی بیشتر کرد تا جایی‌که 22 بهمن اتفاق داد و انقلاب رسما پیروز شد و پایه‌های قبلی سلطنت از بین رفت. کسانی‌که خارج کشور بودند، همه می‌خواستند خودشان را به ایران برسانند که در این اتفاق بزرگ حضور داشته باشند. من هم در تهران بودم و هنوز به شیراز نرفته بودم. خانواده‌ام به تهران آمده بودند. بیستم بهمن به شیراز رفتیم. شیراز، بدون پدر خیلی سخت و سنگین بود.

اواخر اسفند گفتند به‌زودی روزنامه‌ای به نام «انقلاب اسلامی» منتشر می‌شود که مدیرمسئولش بنی‌صدر است. از همان زمانی که در انگلیس درس می‌خواندیم، تمام دانشجویان منتقد بنی‌صدر بودیم؛ به لحاظ شرایط سیاسی و دیدگاه‌های سیاسی که دانشجویان مقیم فرانسه با دانشجویان انگلیس داشتند. در 2سفری که به فرانسه رفتم، بنی‌صدر را شناختم. آقای یزدی هم در فرانسه به‌عنوان مترجم حضور پررنگی داشت و نظر می‌داد. یا آقای قطب‌زاده از جمله کسانی بود که صبح می‌آمد و عصر می‌رفت، مدام حضور داشت و با دانشجویان بود. هرکسی آنجا بود و سوالی داشت، پاسخ می‌داد. جالب است بدانید در نوفل لوشاتو همه یک‌دست و انقلابی نبودند! خیلی‌ها سوال داشتند و می‌خواستند ببینند امام چه‌طور فکر می‌کند و چه برنامه‌ای دارد. اینها با آقای یزدی و قطب‌زاده دیدار می‌کردند و جواب می‌گرفتند. خبرنگارانی هم بودند که از امام وقت می‌خواستند تا سوال‌های‌شان را بپرسند. ولی بنی‌صدر مثل آقای یزدی نبود. اگر حرفی داشت، با ماشین شخصی می‌آمد نوفل‌لوشاتو ، ماشین می‌ایستاد، بنی‌صدر می‌رفت خدمت امام، حرفش را می‌زد و بعد سوار ماشین می‌شد و برمی‌گشت. برای منِ دانشجو عجیب بود. چرا بنی‌صدر با کسانی‌که آنجا حضور دارند، حرف و صحبتی ندارد؟ بعدها در مصاحبه و جلسه حضوری دیدم خودش را تافته‌ جدابافته می‌داند.

 

  • همین که می‌گویند کیش شخصیت داشت؟

بله. از او پرسیدند شما که کیش شخصیت را نوشتید، چرا خودتان دچار کیش شخصیت هستید؟ جواب جالبی داد: «من این کتاب را برای همه ننوشته‌ام!» کتاب ثقیل و سنگینی است. ولی منِ دانشجو نمی‌توانستم کوتاه بیایم تو چرا تمام کارهایت اختصاصی است؟ تو چه فرقی با بقیه داری؟ جوان‌ها زودتر متوجه تکبر می‌شوند.

این، پیش‌زمینه ذهنی من از بنی‌صدر بود. کسانی‌که داشتند تشکیلات روزنامه را راه‌اندازی می‌کردند، می‌گفتند بنی صدر مدیرمسئول است. این نکته، برایم اهمیتی نداشت. مهم این بود کاری پیشنهاد شده که من عاشق آنم. بعد از تعطیلات نوروزی1358 به‌عنوان عکاس رفتم روزنامه‌ «انقلاب اسلامی». 6 عکاس بودیم؛ 2خانم و4آقا. تازه آنجا با شستن فیلم آشنا شدم چون خودم باید این کار را انجام می‌دادم. 2دوربین داشتم، یک دوربین را اسلاید می‌گذاشتم و یک دوربین را نگاتیو سیاه و سفید. هرجایی برایم مهم و جالب بود حاضر می‌شدم و عکس می‌گرفتم. آن زمان محاکمه سران رژیم پهلوی در زندان قصر انجام می‌شد. در جلسه محاکمه شیخ‌الاسلامی وزیر بهداری شاه حاضر شدم و عکاسی کردم. خبرنگار هم آمده بود. هنوز روزنامه «انقلاب اسلامی» چاپ نشده بود. بعد از چند پیش‌شماره، انتشار روزنامه رسما آغاز شد، وقتی صفحه‌ یک روزنامه‌ را ورق زدم، تعجب کردم دیدم اصلا عکس کار نمی‌کنند. معترض شدم به آقای بنی‌صدر که ما عکاسیم، چرا در روزنامه عکس نیست؟ گفت: من می‌خواهم الگویی از فیگارو را پیاده کنم. فیگارو عکس کار نمی‌کند و بیشتر مطلب است. دیدم وقتی از عکس استفاده نمی‌کنند، من اینجا چه کاره‌ام! تقاضا کردم به تحریریه و سرویس شهرستان‌ها بروم. این بود داستان ورود من به تحریریه. اما همچنان عکاسی را دوست داشتم. تازه انقلاب شده بود. هر اتفاقی می‌افتاد، حس می‌کردم باید الان با دوربینم آنجا باشم؛ چه برای چاپ، چه برای آرشیو.

 

  • زمانی که در تحریریه کار می‌کردید، عکس‌ها را برای خودتان می‌گرفتید؟

نه، برای خودم نبود. برای روزنامه می‌گرفتم. هیچ‌یک از آن نگاتیوها را ندارم. همه در روزنامه‌ انقلاب اسلامی آرشیو شد. از فروردین، ماجرای کردستان و سنندج شروع شد و درگیری‌ها شدت گرفت. با خبر شدیم آقای طالقانی و آقای لاهوتی به‌عنوان مسئولان بلندپایه از تهران رفتند آنجا که با مردم صحبت کنند. از روزنامه انقلاب اسلامی هم خبرنگاری اعزام شد. همان خبرنگار با تهران تماس گرفت و گفت عکاس بفرستید. من با ذوق و شوق خواستم بروم که البته موافقت نمی‌کردند. آقای علیرضا نوبری، سردبیر روزنامه‌ انقلاب اسلامی بود و گفت: تو برو، ولی همه‌ مسئولیتش با خودت! همان‌جا یاد اوریانا فالاچی و کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» افتادم. قدم در کار سختی گذاشتم، چون من اصلا زندگی در پادگان را نمی‌شناختم. دختر جوان پرهیجانی بودم که فضا را اصلا نمی‌شناختم.

از اینجا به بعد را خواهش می‌کنم سانسور نکنید. استدعا می‌کنم. صحبت درباره ناگفته‌های کردستان یکی از وظایف من است. ناگفته‌هایی هست که به‌عمد می‌خواهند تاریخ را تحریف کنند و خیلی از افراد موثر و مفید و قدرتمند را حذف کنند. من این را برنمی‌تابم. یعنی دلیل حضورم، همین ناگفته‌هاست.

آقای مصطفوی اولین فرمانده‌ سپاه پاسداران بود که با نیروهای اعزامی از تهران به مریوان آمد. آقای مصطفوی قَدَر بود. افسر گارد جاوید بود که به انقلابی‌ها پیوست. او مورد اعتماد آقای محمد منتظری بود آن زمان سپاه پاسداران به گردان‌های مختلف تقسیم شده بود. مثلا اصغر وصالی، فرمانده‌ گردان3 بود، نمی‌دانم آقای مصطفوی فرمانده‌ چه گردانی از سپاه بود، ولی بچه‌های تعلیم‌دیده‌ خودش را به‌عنوان اولین ماموریت به مریوان آورد. مرد قوی‌هیکل و سن و سال‌داری بود. افسر گارد جاوید و قهرمان تیراندازی دنیا بود. وقتی وارد پادگان مریوان شدم، سرگرد شیبانی فرمانده‌ پادگان، مرخصی بود و سرگرد عیوضی‌پور جانشینش بود. خبرنگار خودمان را پیدا کردم و او من را معرفی کرد. آقای مصطفوی فرمانده‌ سپاه بود و مو را از ماست می‌کشید! مریوان شهر پرالتهابی بود. افرادی از حزب دموکرات، از سنندج به مریوان اسلحه می‌بردند که آقای مصطفوی بین راه اسلحه‌ها را گرفت.

یک بار با آقای مصطفوی بحث کردیم و من محکم از مواضع خودم دفاع کردم. آقای مصطفوی یکی از فرماندهان قَدَر کردستان بود. البته بعد در اتفاق‌های پاوه، اصغر وصالی، فرمانده‌ سپاه آن منطقه شد. غائله‌ کردستان به‌مرور تبدیل به جنگ شد. آقای مصطفوی در همان روزهای اول جنگ در مرز خسروی اسیر شد و 10سال بعد آزاد شد. آزاده‌ها می‌توانند درباره شخصیت آقای علی‌اکبر مصطفوی صحبت کنند که در اردوگاه‌های عراق چه کار می‌کرد. خدا رحمتش کند، چند سال پیش در نهایت گمنامی فوت کرد. چرا کشور ما قهرمانان خودش را امثال سلیمانی‌ها به نسل جوان نشان نمی‌دهد؟ یکی از آن قهرمانان، آقای مصطفوی است که کسی او را نمی‌شناسد.

شهید صیاد شیرازی، آقای مصطفوی را به خوبی می‌شناخت. ولی کاش هنرمندان این قهرمانان را به جامعه نشان می‌دادند.

 

  • تا چه زمانی با روزنامه‌ «انقلاب اسلامی» همکاری کردید؟

برای عکاسی از درگیری‌های کردستان، به این منطقه رفتم. کردستان داشت از ایران جدا می‌شد. هر کسی بتواند تحقیق کند، اسنادش موجود است که حزب دموکرات چه می‌کرد. گروه‌هایی آمده بودند کردستان را از ایران جدا کنند، ولی ماجرای پاوه و پیام امام، ورق را برگرداند. پای ارتش باز شد، سپاه قوی‌تر دخالت کرد. بعد از آن چند سفر دیگر به کردستان رفتم و این سفرها منجر به آشنایی با اصغر وصالی شد و بعد از چند ماه هم ازدواج کردیم. همچنان در سرویس شهرستان‌های روزنامه‌ انقلاب اسلامی کار می‌کردم. تا اینکه شهریور1359 با ورود هواپیماهای عراقی به فرودگاه تهران، جنگ آغاز شد. 30شهریور همراه اصغر وصالی و آقای مرتضی رضایی که فرمانده‌ سپاه بود، به غرب رفتیم.

در مظلومیت این عزیزان همین بس که هیچ‌کس مرتضی رضایی را به‌عنوان فرمانده‌ سپاه نمی‌شناسد. باید کسانی که در تاریخ، تخصص دارند پژوهش کنند و ببینند آقای مرتضی رضایی از چه مقطعی مسئولیت را بوسید و کنار گذاشت و چرا؟ متاسفانه هیچ‌کس نقش بارز آقای «ابوشریف» را نمی‌داند. فکر می‌کنم اینها وظیفه‌ اصلی رسانه‌ است که تا افراد هنوز زنده‌اند، حرف‌های‌شان را ثبت و ضبط کنند. وگرنه چند سال بعد، دشمن خیلی راحت اسامی را پاک می‌کند. من رنج می‌برم از این‌که در زمان حیات ما چنین اتفاق‌های بدی می‌افتد.

جنگ که شروع شد، ما به منطقه‌ غرب رفتیم. آن زمان غرب شروع عملیات‌های نظامی‌ها بود. مردم از شهر خارج می‌شدند و جای خودشان را به نظامی‌ها می‌دادند. مثلا سرپل‌ذهاب و قصر‌شیرین که سقوط کرد، خالی شد و رزمنده‌ها آمدند. در همان دوران خرمشهر تا آبان مقاومت می‌کرد، تا سال61 که آزاد شد. خوشبختانه وجوه مختلف تاریخ جنگ جنوب بیان شده؛ حضور خانم‌ها، نیروهای مردمی، ارتش و بسیج. درباره روزهای جنگ در غرب کشور، زیاد مطلب نداریم. باید کتاب بنویسند درباره نقش ابوشریف در بازپس‌گیری بازی‌دراز. من نظامی نیستم و تحلیل نظامی نمی‌کنم، ولی شخصیت‌های نظامی باید معرفی شوند، نقش ابوشریف، شهید وزوائی، موحد دانش و... این‌ها را چه کسی می‌شناسد؟

 

  • چرا نام و اقدامات این افراد سانسور شده است؟

شاید برای این‌که اینها بروند و اسامی دیگری مطرح شود. اصغر وصالی و غلامعلی پیچک، کم نیستند، چه کسی می‌شناسد؟ البته اصغر وصالی 28 آبان1359 شهید شد. چرا ‌کسی محسن چریک و علی قربانی را نمی‌شناسد؟ اینها قَدَرهای سپاه بودند. سپاه برای این‌که بخواهد موجودیت خود را تثبیت کند، ناگزیر است از فرماندهان قبلی هم نام ببرد. کسانی که فرمانده بودند، کسانی که تکنیک عملیات‌ها را در فلسطین یاد گرفتند و آمدند در جنگ مقابل عراق پیاده کردند، همه شهید شدند.

 

  • این وظیفه‌ من و شما نبوده که معرفی کنیم؟ وظیفه‌ ژورنالیستی نیست؟

حداقل وظیفه‌ ژورنالیستی کسی است که بخواهد در حوزه‌ نظامی کار کند. درد دل من را تازه نکنید! یک سوال خیلی اساسی کردید. اوایل دهه‌70 جوانی از طرف سپاه آمد که همین اتفاق‌ها را از روی آرشیوهای کیهان تدوین کند. وقتی گزارش‌های اول کردستان را آماده کرد، خواندم. گفتم: چرا اصغر وصالی را نیاوردی؟ گفت: ایشان اصلا کاره‌ای نبوده! من ماتم برد، یعنی چه؟ مگر می‌توانی شخصیتی مثل اصغر وصالی را از کردستان حذف کنی؟ ولی این کار را کردند. تا سال84 که حاتمی‌کیا آمد و گفت اصغر وصالی در پاوه این کارها را کرد. سال84 اصغر وصالی توسط یک فیلم سینمایی معرفی شد. اگر بخواهم درباره اصغر وصالی که چند ماه با او زندگی کردم، صحبت کنم طول و تفسیر دارد. فردا دیگر من نیستم که جلو دوربین قرار بگیرم. شما اینها را حذف نکنید و از بین نبرید. آقای بروجردی خاطره‌هایی درباره اصغر وصالی تعریف می‌کرد، چون هم‌سلولی بودند و شیطنت‌هایش را دیده بود. اصغر وصالی به‌عنوان فرمانده‌ گردان3 منتقد رفتارهای سپاه در آن زمان بود، به‌همین دلیل حکم جلب او را دادند.

 

  • حکم جلب برای چه؟

وقتی فیلم «چ »اکران شد، آقای مهدی چمران گفت: می‌دانید حکم جلب اصغر وصالی را دادند؟ غم‌انگیز است بگویم حکم جلب را روز تاسوعا به دستش دادند و او عاشورا شهید شد. وقتی خواستند او را ببرند، گفتند: اصغر وصالی کجاست؟ رفقایش گفتند: بهشت زهرا. ممکن است شما منتشر نکنید، ولی عیبی ندارد، می‌گویم برای تاریخ بماند. اصغر وصالی منتقد سیاست‌های آقای رفیق‌دوست به‌عنوان فرمانده‌ سپاه و ستادنشین‌ها بود. درباره فعالیت‌های اصغر وصالی در کردستان، نکاتی را جعل کرده بودند، ولی تاریخ گواه بود که اصغر وصالی پیشاپیش رزمندگان می‌جنگید و گواه دیگر، دکتر چمران است که به او اعتماد داشت. مدتی قبل کسی در اینستاگرام به من پیام داد که؛ اصغر وصالی چون هیات حسن‌نیت را قبول نداشت، حکم جلبش را دادند! این ادعاها، یعنی تحریف تاریخ. البته اصغر وصالی منتقد این هیات بود، ولی این هیات حکم جلب ندادند. همین باعث شد خیلی از کسانی‌که ستون سپاه آن روز بودند، حذف شدند. چرا هیچ‌کس از محسن چریک و کارهایش اسمی نمی‌برد؟

 

  • منظورتان محسن گلاب‌بخش است؟

بله همان‌که اهل اصفهان بود. علی قربانی هم دوره‌های رزمی را در فلسطین دیده بود. سپاه که بعدها قدرتمند شد، به‌خاطر نوع کارهایی بود که این بزرگان در همان ابتدا انجام دادند.

 

  • چرا مرتکب این اشتباه‌های بزرگ شدند؟

برای این‌که نمی‌دانند یا نمی‌خواهند بپذیرند که کار فرهنگی با نظامی متفاوت است؛ یک بُعد کار فرهنگی، سیاسی است، ولی نه همه‌ آن. بی‌انصاف‌ها! از همان ابتدای انقلاب نگذاشتند هنر نفس بکشد. هنر، مثل اقتصاد و سیاست پایه، اصل و آموزش دارد. تخصص دارد. یک شاخه از هنر، سازمان تبلیغات اسلامی است، ولی هنر به مردم اکسیژن می‌دهد. از یک مجرای سازمان تبلیغات نمی‌توانید به مردم تنفس بدهید و بگویید فقط از همین‌جا نفس بکشید. مردم آزادند و خودشان شعور دارند و انتخاب می‌کنند.

 

  • به این کارهای غلط، تنگ‌نظری‌ها و دگماتیسم اوایل انقلاب را هم اضافه کنید.

تقریبا یک ماه بعد از 22بهمن1357 آغاز سال نو و عید نوروز بود. خیلی‌ها درصدد این بودند که امام عید نوروز را تبریک نگوید و عید ما فقط عید غدیر باشد، ولی امام این کار را نکرد. امام ایرانی بودنِ ایران را حفظ کرد. امام این‌که خیلی‌ها می‌خواستند ایرانیت را کنار بزنند و اسلامیت را جایگزین آن کنند، قبول نداشت. براساس ‌تفکر امام، ایرانیت و اسلامیت باهم است. همین اعتقاد امام بود که وقتی عراق مسلمان به کشور حمله کردند، شد دشمن! به‌هرحال امام پیام نوروزی دادند و این کار، هر سال انجام شد.