چند روایت کوتاه از فساد و سانسور به سبک پهلوی

نوع مقاله : تاریخ

10.22081/mow.2023.74173

چکیده تصویری

چند روایت کوتاه از فساد و سانسور به سبک پهلوی

موضوعات


ادب و هنر

چند روایت کوتاه از فساد و سانسور به سبک پهلوی

از دفتر فرح تا خیابان جمشید

معرفی «کامران شیردل» را با جمله طلایی او درباره سینما شروع می‌کنیم: «سینما، اسلحه‌ای است که باید شلیک کند.» حالا توضیح درباره شیردل و کارهایش آسان می‌شود. عکاس انقلاب است و مستندسازِ فیلم‌هایی که بارها در دوران پهلوی توقیف شده و سال‌ها بعد در دوران پساانقلابی تدوین شده و به نمایش درآمده است. هنگام دیدن مستندهای کامران شیردل باید منتظر گلوله باشید، آن هم نه یکی و دو تا، رگبار! کامران شیردل تریولوژی آوانگاردی در کارنامه خود دارد، که وضعیت قشر خاصی از زنان را در جامعه پهلوی، به نمایش می‌گذارد؛ «تهران... پایتخت ایران است»، «ندامتگاه» و «قلعه». هر سه فیلم در دوران پهلوی دوم، سال1345 توقیف شد.

مقوله سانسور و توقیف در سینمای ایران، اولین تجربه‌اش را مدیون رضاخان در مواجهه با فیلم «علف» است! مستندی که از دید رضاخان، ایران را کشوری «عقب‌مانده» نشان می‌دهد. این همان مسیری است که سانسور سینمای ایران تا رسیدن به مستندهای شیردل گذرانده است: تاکید بر پیشرفت‌باوری! مستند «قلعه» درباره زنانی است که در منطقه‌ای جهنمی به نام «شهرنو» گرفتار شده‌اند. رونق این منطقه و رفت‌و‌آمد مردان و زنانی که دچار ناهنجاری‌های اجتماعی هستند دقیقا هم‌زمان با ادعاهای «ایران پیشرفته» و «زنان پیشرو» است. شاه و به‌خصوص فرح، ادعا می‌کنند زنان در جامعه آن روزِ ایران، از آزادی و حق انتخاب برای ادامه زندگی و تحصیل برخوردارند، درحالی‌که ماجرای اسفناکی به‌نام شهرنو، کمی‌آن‌طرف‌تر در جریان است، خیابان جمشید و شهرنو فقط چند کیلومتر از دفتر شهبانو در کاخ نیاوران، فاصله داشت!

کامران شیردل در سال‌های پس از انقلاب براساس عکس‌های کاوه گلستان از شهرنو، مستند «قلعه» را با همراهی تصاویر متحرک و تعدادی عکس تکمیل کرد. فیلمی که به سرنوشت رقت‌بار انسان‌های حاشیه‌نشین و فراموش‌شده در ایرانِ دوران پهلوی و ایرانِ در حال صنعتی‌شدن در دهه1350 معترض است. صدای غم‌انگیز زنان ساکن این روسپی‌خانه‌ها با همراهی عکس‌های کاوه گلستان، موقعیت تراژیک و هولناک اجتماعی گروهی از زنان را در آن دوران فاش می‌کند که دچار آسیب‌های اجتماعی عجیب و عمیقی هستند. این مستند در سال1345 توقیف می‌شود و پس از پیروزی انقلاب در سال1359 آن را تدوین می‌کند و نسخه نهایی را به‌نمایش می‌گذارد.

کامران شیردل با تحلیل وضعیت اجتماعی که با آن مواجه بود و با همه امکاناتی که آن روزها در اختیار داشت، به ثبتِ تصویریِ انقلاب مشغول شد و آن‌چنان که خودش می‌گوید؛ اولین و آخرین انقلاب بزرگ زندگی‌اش را ثبت کرد. شیردل، جرقه کارش را در انقلاب این‌طور توصیف می‌کند: «ما کارمان را از نماز عید فطر در 13شهریور1357 شروع کردیم. اتومبیل ژیان فیروز ابزار تراولینگ ما بود! گاهی عکس می‌گرفتیم و همراه جمعیت از قیطریه به سمت پیچ‌شمیران رفتیم.»

 

 

سکانس: توقیف یک ماجرای واقعی

پلان: قلعه

سیاه و سفید / سی‌وپنج میلیمتری / 18:08 دقیقه / ایران / 1359 ـ 1345

نویسنده و کارگردان: کامران شیردل

فیلم‌برداران: نقی معصومی و منصور یزدی

کمک فیلم‌بردار: عباس تیموری

صدابرداران: قاسم آقاسی و حسن مصلحی

تدوینگران تصویر و صدا: کامران شیردل و گرگین گریگوریانس

مشاور تدوین: اسماعیل نوری علاء (پیام)

صدابرداران و میکساژ: محسن روشن و محمدرضا دلپاک

کاربران لابراتوار: قاسم صراف و جهانبخش بخشی

تروکاژ: هاشم محققی / عکس‌ها از کاوه گلستان

تهیه‌کننده: مرکز سینمایی و سمعی و بصری کشور

این فیلم به سفارش سازمان زنان ایران، در سال 1345، همراه با فیلم «تهران... پایتخت ایران است» آغاز شد. پس از توقیف «تهران... پایتخت ایران است»، از ادامه فیلم‌برداری «قلعه» نیز جلوگیری شد و کار ناتمام ماند.

به دنبال قیام خونین ملت ایران که درب زندان‌های جسمی و فکری رژیم سفاک شاهنشاهی را گشود ـ پس از دوازده سال ـ به این فیلم دست یافتیم. آنچه اکنون پیشِ روی شماست براساس همان ناتمام، ساخته و پرداخته شده است.

این فیلم در زمستان سال 1359 برای اولین‌بار تدوین شد.

 

شروع فیلم با این جملخ است: «به معصومیت‌هایی که در آتش سوختند.»

[عنوان‌بندی هم‌زمان با صدای معلم]

صدای معلم (روی عناوین آغاز فیلم): بنویس جانم، شهرهای بزرگ ایران دارای کارخانه‌ها و اداره‌ها - اداره‌ها و بیمارستان‌های بسیار است، که مردم شب و روز در آن کار می‌کنند. هر ایرانی، چه در شهر، چه در شهر و چه در ده [صدای مبهم یک دانش‌آموز] ـ ببینید اینجا نیست ـ زحمت می‌کشند تا زندگی بهتری برای خود ـ برای خود ـ

[اولین مصاحبه:] تقریبا 18سال پیش از این من دختر بودم و زیر پای من تو شهر نشستن و منو آوردن تهران، به جای فساد در دروازه قزوین، منو فروختن. فروختن و من هرچه سعی می‌کردم که از اونجا بیام بیرون، نمی‌ذاشتن. به اینها، می‌گفتم پس چرا نمی‌ذارین من برم بیرون؟ می‌گفتن تو بدهکاری. من هم آرزوی دیدن پدر و مادرم را داشتم. هیچ از من نمی‌پرسیدن نمی‌خوای بری پدر و مادرتو ببینی؟ هیچ، بعد از چند سال فرار کردم و رفتم پیش‌شون. اونها منو راه ندادن، دوباره برگشتم همین‌جا. راه‌ و چاره‌ای ندارم، کسی‌رو هم ندارم از من نگه‌دار باشه. چیزی هم ندارم. الان خودم موندم همین‌طور سرگردون و ویلون، جایی ندارم بخوابم، آسمان لحاف منه، زمین هم تشک من!

[صدای معلم (دیکته):] ـ و مردم فراهم آورند. همه ما در هر جای ایران که باشیم ـ در هر جای ایران که باشیم-

[دومین مصاحبه:] زن‌پدرم منو وقتی 9ساله بودم، داد به یه مرد پیرمرد، هم زن داشت، هم بچه. هر روز منو می‌زدن، نه نون می‌دادن، نه آب می‌دادن. 13ساله بودم که زاییدم. زیاد اذیتم می‌کردن. شوهرم منو می‌فرستاد گدایی، می‌رفتم ده شاهی، یه قرون از دست مردم می‌گرفتم. توپ‌خونه، بازار، استانبول، همه‌جا گدایی می‌کردم، پولش‌رو می‌آوردم و می‌دادم به شوهرم، باز هم به من هیچی نمی‌دادن. یه روز رفتم، از اون خونه قهر کردم و رفتم یه خونه دیگه. یه جایی کلفت بودم. اونجایی که کلفت مونده بودم، منو گولم زدن و فروختن به یه زنه، اون زن هم منو برد آبادان فروخت، اون‌وقتش اون‌جا هرچی کار می‌کردم، یه ده شاهی هم بهم نمی‌دادن. خلاصه هر جوری بود از اون‌جا هم فرار کردم، اومدم تهرون. اون‌وقت رفتم خونه شوهرم. بعد هم اومدم‌ یواش‌یواش این‌جا، قلعه. هرچی کار می‌کردم می‌دادم به شوهرم، هرجا شکایت می‌کردم، هیچ‌کس به دادم نمی‌رسید، می‌گفتند تو بچه‌ای. بعدا من بهش پول دادم، پانصد تومن، یا هزار تومن بهش پول دادم، ازش طلاق گرفتم. ده سال موندم تو قلعه، اون‌وقت یه مردی از اون‌جا نجاتم داد. بهش گفتم راه رضای خدا منو نجات بده، من با نون خشک تو هم می‌سازم. عقدم کرد، الان 6ساله منو نگه داشته، همون بچه‌ای که خونه شوهرم داشتم، الان پسر چهارده‌ست. ولی باباش واسه پسر من هیچی نمی‌خره. نون هم که می‌خوره با بچه من دعوا می‌کنه، میگه زیادی نون خوردی، اون‌وقت اون‌جا هم که منو فروخته بودن، دوا داده بودن خورده بودم که بچه‌ام نشد، شکمم سوختش، دو دفعه شکم منو عمل کردن، هنوز هم خوب نشدم. بازم مریضم.

[ادامه دیکته معلم:] ـ هر کاری که انجام دهیم در پیشرفت ـ در پیشرفت ـ

[سومین مصاحبه:] پدرم گروهبان ارتش بود در تربت حیدریه، من گول خوردم، یه نفر زیر پام نشست، و منو آورد تهران، یک زن بود، قیافه‌ش زن نجیبی بود که منو آورد تهران. نمی‌دونستم که اینجا مثلا چی هست، چی نیست. دهاتی بودم. منو بردن قلعه زاهدی. فروختن، الان دو تا بچه دارم، هرچی درمی‌آرم خرج دوتا بچه‌ام می‌کنم تحصیل بکنن، مثل خودم بدبخت نشن. یه دختر دارم، یه پسر. دوست دارم خوشبخت بشن.

[ادامه دیکته معلم:] ـ در پیشرفت و آبادانی میهن خود -

[چهارمین مصاحبه:] من اسمم شفیقه‌ست. یک دختر بدبختی هستم، مال خاک ایران نیستم، مال روسیه هستم. 30-20سال پیش، پدر و مادرم منو آوردن تهران، بعدشم مُردند. از بی‌کسی تو این محیط بدبختی افتادم، راه‌وچاهی هم ندارم، بچه‌دارم هستم. اگر یه کاری، یه بدبختی، یک بیچارگی باشه، چرا نمی‌کنم؟ می‌کنم. نه بدهکارم، نه از کسی طلبکارم، فقط نون‌آور ندارم، اگر نون‌آور داشته باشم، توی این محیط هیچ‌وقت نمی‌مونم، از این محیط هم میام بیرون.

[ادامه دیکته معلم:] ـ میهن خود شریک هستیم.

[پنجمین مصاحبه:] بنده 6ساله بودم که مادرم منو آورده تو این محیط، به سردسته‌ها فروختن، از دست سردسته‌ها فرار کردم رفتم آبادان. یه دفعه اومدن منو گرفتن سردسته‌ها، به ضرب کتک و به ضرب کلانتری و به ضرب پول منو آوردن. آوردن، خودم اومدم اینجا، توی این مدرسه، الان 23سال‌مه، توی این 23سال معتاد بودم، عملی بودم، عملم رو ترک کردم، واسه خودم یه آدمی شدم. حالا از همه دوست‌هام، هم‌شاگردی‌هام، اونهایی که اومدن توی این محیط واسه خودشون یه شوهری کردن، واسه خودشون از این محیط نجات پیدا کردن، من هم ایشالله به امید خدا نجات پیدا می‌کنم.

[ششمین مصاحبه:] من یک زن بدبختی‌ام، یه پسرم دارم کلاس چهار ـ پنجمه. الان اثاثم دست یک زنی که است، میرم می‌گم اثاثم بده، میگه آن‌قدر بدهکاری، کلانتری هم می‌رم شکایت می‌کنم، می‌اندازنم زیر فلکه، شلاق می‌زنن، جریمه‌مون می‌کنن. من الان بچه‌مو بیرون پهلوی زنی می‌برم می‌خوابونم، هیچی هم ندارم، الان 3‌هزار تومن بدهکارم، نمی‌تونم پس بدم. هرجا میرم کتکم می‌زنن، شلاق می‌زنن توی کلانتری، بدبختی که توی این محیط دارم، می‌کشم سر همون بچه‌مه، نه زندگی دارم، نه هیچی. نه پول تو دستم دارم که بتونم خرج بچه‌ام کنم یا خرج خودم کنم. امیدوارم اشرف پهلوی یه کمکی درباه ما بکنه. ما آرزوی کمک‌مون همینه که از این بدبختی بریم بیرون.

[هفتمین مصاحبه:] من سرگذشتم البته اینه که خب جوون بودیم، بچه بودیم، گول‌مون زدن آوردن در این محیط. البته 3سال پیش پدرمون فوت کرد و ثروتی به من رسید که فامیلام گولم زدن و ازم گرفتن. الانم یک ساله آمدم در این محیط، خیلی هم گرفتارم و ناراحتم، ولی چون فکر خودم ناراحته، نمی‌تونم کاری کنم. مثل آدم خیالاتی فکری شدم. من اصلا نمی‌تونم حتی یک خط بنویسم و بخونم. به این دلیل که الان بنده خودم گریه‌ام می‌گیره. من یه نفر خیلی زجر کشیدم. زندگی‌مون از دست رفته، برای صدهزار تومان، زندگی‌ام رفت. من هیچ فکرم حاضر نیست. من از معلمان، از مدیر و از کلاس خیلی ممنونم، ولی نمی‌تونم. فکرم آزاد نیست که درس بخونم، چون خیلی گرفتارم. خیلی ناراحتی دارم. خیلی بدهکارم. من شبی 60تومان باید نزول پول فقط بدم، نمی‌تونم. زندگی‌ام رفته آقا، من از شما خواهش می‌کنم محض وجدان‌تون، خداتون منو از این محیط نجات بدین یا از این کلاس اسم منو خط بزنین.

[ادامه دیکته معلم:] ـ خدایا تو را شکر می‌گویم ـ خدایا تو را شکر می‌گویم که مرا آفریدی.

[هشتمین مصاحبه:] والله من بدهکار بودم اینها. یه ممد ثمینی بود که منو کرد زندان. هرچی کاغذ دادم و گفتم یه راه نجاتی واسه من پیدا کنن، نکردن. خلاصه آخر هم هیچ کاری واسه من نکردن. الان با سه تا بچه دارم زندگی می‌کنم. پنج تا بچه داشتم، از رو ناعلاجی دوتاش رو بخشیم و سه تاش هم الان پیش خودمه.

[نهمین مصاحبه:] من 12سالمه، یه خواهر دارم و یه برادر کوچولو، خواهرم از من بزرگ‌تره، بعدا یک مادر بدبختی دارم. شما می‌تونید یه کاری برایم بکنید؟ مادرم گفت بذارمت اینجا شاید راه نجاتی پیدا بکنی. مادرم اونجاست. ما یه زندگی داریم تو «جمشید»ه، برادرم، مادرم، خودمون، همه‌مون، مادرم، برادرم که از من هم کوچیک‌تره، ولی خواهر 14سالشه. شما می‌تونید یه کاری برای ما کنید. آقا ما از اینجا، تو این خیابون جمشید نجات پیدا کنیم. دیگه بریم راحت بشیم. زن‌های بدی‌اند، مردهای بدی‌اند، متلک می‌گن، ما دختر نجیبیم که نمی‌تونیم تحمل کنیم که همش یکی حرف‌های بدی بزنه به ماها!

[دهمین مصاحبه:] اینها مادر که نیستن، اینها 9سال، 8سال، 15سال دارن. اینهارو توی جمشید شب‌ها می‌برن استفاده می‌کنن. می‌برن تو خیابون‌ها می‌فروشن شب‌ها به راننده‌ها. به مردمی که می‌خرن، به مردهای مثلا مست. می‌برن می‌فروشن. یکی 40تومن، 50تومن می‌گیرن، یک ساعت اونجا می‌مونن. من میگم حیفن اینها، گناه دارن. ما آلوده شدیم، اونها نشن، بدبخت می‌شن. جامعه آلوده می‌شه، این یه کمکیه که شما به جامعه می‌کنین.

[ادامه مصاحبه:] پشت بیمارستان می‌ریم، اون‌جا شب‌ها چند تا زنیم که می‌مونیم تا صبح. تو خیابون عبور مردم. مردم میان، میرن، چی کار کنیم؟ گشنه‌ایم، علاج نداریم. یارو 2تومن، یا 15ریال میده دست ما، مجبوریم، گشنه‌ایم. کرایه‌خونه هم اصلا ندارم، امسال این‌قدر به زندان پول دادم.

[یازدهمین مصاحبه:] اسمم روشنه، درد دلم اینه که البته من دختر 17ساله‌ای بودم، گولم زدن آوردن تو این محیط.

[گوینده:] کی گول‌تون زد؟

یه نفر، اصلا نمی‌شناسمش. حالا نمی‌دونم مرده است یا زنده. در ضمن منو گول زد و برد شهرنو، به‌زور مشروب دادن. مجبور شدم یواش‌یواش اونجا بمونم، الان حدود 35‌ساله تو این محیطم.

در این 35ساله، 6ساله که این کلاس باز شده، بس که به من گفتن من دیگه 2ساله دست کشیدم و اومدم بیرون، از اون محیط کثیف اومدم بیرون.

[گوینده:] حالا چی کار می‌کنید؟

الان پرتقال‌فروشی می‌کنم و زندگی‌ام از همین پرتقال خوب می‌گذره، خرجم‌رو درمیارم، از این پرتقال‌فروشی راضی هستم. ولی من احتیاج به یه گلیمی دارم که زندگی کنم، یه یک دست رختخواب که توش بخوابم، خیلی بهم سخت می‌گذره.

[گوینده:] شما چند وقته که تو این کلاس‌ها هستید؟

من 6ساله به این کلاس میام و می‌رم. خانم اکابریان خیلی به من محبت کردن، خیلی برای حق من مادری کردن. منو فرستادن مجله زن روز، خانم زعفرانی 50تومن به من کمک کرد. از اون 50تومن برای خودم استکان، قوری و چراغ خریدم. بعد خانم فیروز هردفعه اومده اینجا به من ب25تومن، 30تومن داده. خانم نظمی درس تعلیمات دینی، اسلام و نماز میده. همه‌چی به ما یاد داده، من هزاربار تشکر می‌کنم. خیلی ممنونم از خانوم‌های شورا.

[گوینده:] سواد هم یاد گرفتین؟

نخیر، خودم نخوندم، خطم خیلی خوب بود، یه دفعه امتحان دادم و کارنامه گرفتم، ولی من دیگه پشتش‌رو نگرفتم، هرچه خانوم بهم اصرار کرد، گفتم خانم سواد به چه درد من می‌خوره، اگر راست می‌گین منو سر یه کاری بذارین که اقلا از این محیط و این خیابون‌ها نجات پیدا کنم.

در پایان، واژه «ناتمام» می‌آید.