کجا خوشه؟ اونجا که دل خوشه

نوع مقاله : ادب و هنر

10.22081/mow.2023.74188

ادب و هنر

 

کجا خوشه؟ اونجا که دل خوشه

مادر و پسری بودند که زندگی فقیرانه‌ای داشتند. روزی پسر به مادرش گفت: «من دیگر اینجا نمی‌مانم. می‌روم به شهر و دیار دیگری، شاید خدا دری به روی ما بگشاید. من که از این زندگی به تنگ آمده‌ام!» مادر قبول کرد و گفت: «برو به امید خدا. خدا پشت پناهت.» صد تومان پول داد به پسرش و از هم خداحافظی کردند.

پسر رفت و رفت تا رسید به جایی. دید درویشی فریاد می‌زند و می‌گوید: «یک حرف دارم صد تومان می‌فروشم!» مردم زیادی دور و بر درویش جمع شده بودند و کسی حرف او را نمی‌خرید. پسر پیش خودش گفت ما که هیچ چیز نداریم؛ این صد تومان را هم نمی‌خواهیم. به درویش گفت: «حرف تو چیست؟ من می‌خرم.»

درویش، اول صد تومان را گرفت بعد تو گوش پسر گفت: «هرکی پرسید کجا خوشه؟ بگو اونجا خوشه که دل خوشه.»

پسر این پند را شنید و به راه خود ادامه داد. رفت و رفت تا به بیابانی رسید. مردم زیادی را دید که با گله‌های گاو و گوسفند جمع شده بودند. پرسید: «چرا اینجا جمع شدید؟» یک نفر از گله‌دارها گفت: «حیوان‌های ما تشنه‌اند هرچه دلو را به چاه می‌اندازیم طناب پاره می‌شود و دلو در چاه می‌ماند. یک نفر را هم فرستاد‌ه‌ایم ته چاه، هرچه صدا می‌زنیم جواب نمی‌دهد.» پسر گفت: «من می‌روم توی چاه ببینم چه خبر است.» طناب را به کمرش بستند و فرستادنش توی چاه. به ته چاه که رسید دید یک دیو آنجاست. دیو گفت: «آی آدمیزاد، تو کجا اینجا کجا؟ اسب میاد نعل می‌ندازه، مرغ میاد پر می‌ندازه.» پسر گفت: «مردم زیادی روی زمین با گله‌های گاو و گوسفند تشنه‌اند و آب می‌خواهند.»

دیو گفت: «من یک سوال دارم. باید جوابم را بدهی. اگر جواب دادی کاری به تو ندارم، اما اگر جواب ندادی، مثل این آدمیزاد که می‌بینی مُرده، می‌کشمت. من از این آدمیزاد پرسیدم کجا خوشه؟ گفت تو دنیا، روی زمین. ولی این جواب سوال من نبود. حالا تو بگو کجا خوشه؟» پسر یاد حرفی افتاد که از درویش خریده بود. خوشحال شد و گفت: «اونجا خوشه که دل خوشه.» دیو خوشش آمد و گفت: «من هم اینجا دلم خوش است. این سه انار را بگیر و برو. با کسی هم از این انارها حرفی نزن.» پسر انارها را زیر جامه‌اش پنهان کرد و از چاه بالا آمد. داستان را برای مردم تعریف کرد، اما از انارها چیزی نگفت. گاودارها از چاه آب کشیدند و یک گاو و گوسفند هم به جوان دادند و او هم خوشحال و خندان پیش مادرش برگشت. شب که شد دیدند انارها اتاق را روشن کرده‌. فهمیدند دانه‌های انار، گوهر شب‌چراغ است و انارها را پنهان کردند. هر چند‌وقت یک‌بار، یکی از دانه‌های انار را می‌فروختند و با پول آن زندگی خوب و راحتی داشتند.

 

خرداد 1351

محمدرضا خوشدل، بیست‌وپنج ساله، کارگر کشباف، قم

 

یادداشت: شبیه این حکایت را جلال‌الدین محمد مولوی از زبان شمس تبریزی این‌طور تعریف می‌کند: قافله‌ای بزرگ در مسیری می‌رفت. آبادانی نمی‌یافتند و آبی نبود. ناگهان چاهی یافتند بی دلو! سطلی به دست آوردند و به ریسمان‌ها بستند و سطل را ته چاه فرستادند. و برکشیدند. سطل بریده شد. دلو دیگری فرستادند. باز هم بریده شد. بعد از آن، اهل قافله یکی را به ریسمان ‌بستند و در چاه فرو ‌فرستادند. برنمی‌آمد. تا چند کس فرو رفت و برنیامد. عاقلی بود. بگفت: «من بروم.» نزدیک بود که به قعر چاه رسد، سیاهی با هیبتی ظاهر شد. عاقل گفت: «من نخواهم رهیدن. باری، عقل با خود آرم و بیخود نشوم تا ببینم بر من چه خواهد رفتن.» سیاه گفت: «قصه دراز مکن. تو اسیر منی. نرهی مگر به جواب صواب. به چیزی دیگر نرهی.» گفت: «بفرما.» گفت: «از جاها کجا بهتر؟» عاقل گفت: «من اسیر و بیچاره‌ اویم. اگر بگویم سمرقند یا بغداد، چنان باشد که جای وی را نفی کرده و طعنه زده باشم. گفتم: «جایگاه آن بهتر که آدمی را آنجا خوشی و مونسی باشد. اگر در قعر زمین چاه باشد و اگر در سوراخ موشی باشد بهتر آنجا باشد.» سیاه گفت: «نغز گفتی. احسنت! رهیدی. آدمی در عالم تویی. اکنون من تو را رها کردم و دیگران را به برکت تو آزاد کردم. بعد از این خونی نکنم. همه مردمان عالم را به محبت تو بخشیدم. بعد از آن اهل قافله را سیرآب کرد.»

فیه مافیه، ص 112