نوع مقاله : ادب و هنر
ادب و هنر
صندوق پست
نامه منتظرم بود
سنت نامه نوشتن، به زیبایی خط و بوی کاغذ و کلمههای نویسنده، ارتباط میان آدمها را حفظ کرده است. اما بهمرور با تولد شبکهها اجتماعی و فضای مجازی، متاسفانه این سنت ادیبانه و زیبا منسوخ شد، حالا آدمها روزی چند صد کلمه مینویسند بدون اینکه قلمی به دست بگیرند یا کاغذی روانه کنند. در بخش «صندوق پست» قصد احیای این سنت را داریم و معتقدیم هیچ چیزی جای کاغذی را نمیگیرد که از عزیزی میرسد و حامل احساسات لطیف اوست، آن هم به دستخط خودش! بخشی از نامههای «آلبر کامو» نویسنده فرانسوی به همسرش «ماریا کاسارس» و پاسخهای او را میخوانید.
ماریا کاسارس به آلبر کامو
آپارتمان. پردههای توری رسیدهاند. عنصر زنانه آنجاست. میز کوچک سیاه، کاملعیار و جذاب است. همه زندگی آغاز کردهاند. بعدا میرسم به بقیه. نمیتوانم به رادیو و تصویرت نگاه کنم و دلتنگ نشوم. هنوز نمیتوانم بفهمم که در این لحظات چقدر خوشحالم و چه مایه اندوهگین. تا حد ممکن کمتر به اینها فکر میکنم؛ حس میکنم دوباره خیلی حساس شدهام.
خب بالاخره بپردازم به خودمان.
وای! عشق نازنینم. آلبر عزیز. به تو چه بگویم؟ قبل از رفتنت گفتم که دیگر هرگز از ما و از احساساتم حرف نخواهم زد. نمیخواستم بر تردیدهایی که در قلبت تصور میکنم، تاثیر بگذارم. چقدر تمام اینها اشتباه است و احمقانه! تو مرا دوست داری. و من تو را بیش از اینها دوست دارم. ما هستیم و دیگر هیچ چیز نمیتواند این «ما» را ویران کند. این را میدانم. از ته وجودم آن را احساس میکنم، در این کمالی که با خود دارم، در این اعتماد بیکران، در این بیخیالی به غایت غریب که در تاریکترین دقایقم احساس میکنم؛ در همان وقتهایی که تصاویری برایم تداعی میشود که میبایست مرا شکنجه میکرد، اما دیگر چندان دلمشغولم نمیکند، انگار متعلق به جهانی است که با من بیگانه است. من یقینی ژرف دارم که تو مال منی همانطور که من مال تو، میفهمی؟ اگر مردم بیایند به من ثابت کنند که حقیقت ندارد، هرگز باور نخواهم کرد. از آن هم بالاتر؛ حتی اگر الان تو سعی کنی مرا متقاعد کنی که ما به هم وابسته نیستیم، فکر میکنم اشتباه میکنی و صبورانه منتظر میمانم که به خودت بیایی و به «ما» برگردی. تو قبلا به من بیقراری را آموخته بودی که نمیشناختم؛ حالا با تو قراری را میشناسم که از آن غافل بودم.
با تو از ما حرف نزنم! پس از چه بگویم؟ من هیچ کاری نمیکنم، به هیچ چیز فکر نمیکنم، مگر اینکه خودم را آمیخته با تو احساس کنم، هیچ چیز، میفهمی؟ آیا تو مثل من زندگی میکنی؟ میتوانی به آسمان نگاه کنی، به چشمانداز فراخ مقابلت، به اتاق هتل، به چشمهای کسی، به خانه کوچک گرمت و در عین حال به من و حواشی من فکر نکنی؟ بیمن میتوانی برانگیخته شوی؟ من که نه؛ به جز حرکات غیرارادی که دست خودم نیست، بیتو نمیتوانم کاری کنم، یا چیزی بگویم، یا چیزی حس کنم. تو با قلبم درآمیختهای، با جانم، با تنم. تا بیدار میشوم تو اینجایی، تا میخندم، تا گریه میکنم، تو اینجایی، تا نگاه میکنم تو اینجایی. آی عشق من. امروز ساعت دوازدهونیم، مستندم را تمام کرد. درحالیکه برای رسیدن به قرارم با سیمون تاخیر داشتم اما سر راه آمدم خانه که ببینم نامهای رسیده یا نه. نامه منتظرم بود و چقدر خوب بود! وای! بله، بنویس برایم، عشق نازنینم؛ برایم بنویس، چون برایم حیاتی است. من شهامت دارم، تمام نیرویم را به کار بستهام که شهامت داشته باشم، اما روزها بلند و خالی و خشک و یکنواخت و وحشتناک شبیه هم است. فقط نامههای تو به اتاقم گرما میبخشد و من چقدر محتاج گرما هستم!
دوستت دارم. دوستم داشته باش. تو را دوست خواهم داشت تا آخر. بله. تا زندهام دوستت خواهم داشت. مرا محکم در آغوش بگیر و با شهامت و با تمام عشقت منتظرم باش.
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت پنج بعدازظهر، جمعه، 6 ژانویه 1950
بالاخره نامهات را دریافت کردم و تا گرفتم، فهمیدم آنچه کم داشتم همین بوده. شرمندهام کرد از نامهای که دیروز برایت فرستادم. همچنین کمکم کرد، در خیلی چیزها یاریام کرد، قبل از هر چیز کمک کرد که عزمم را جزم کنم و تسلیم احوال غمانگیز خودم نشوم. به تو افتخار میکنم و این حقیقت دارد. در شگفتم از این جریان عشقی که ما را به هم پیوسته و یکسره تشدید میشود. بله، تو یاریام میکنی. اما من هم باید یاریرسان تو باشم و اگر خودم را رها کنم که به قعر چاه بروم، نمیتوانم یاریرسانت باشم.
به علاوه، من خودم را خوب نمیشناسم. از لحنی که گاهی استفاده میکنم، بیزار بودهام؛ شاید هم از سر خستگی باشد، شاید هم از طغیانی که در آنم و این محتملتر است؛ از این که تو را دارم اما در هر زمان و هر جا حظنچشیده از تو ماندهام. دوست داشتنت را نمیطلبم، باورش دارم. اما حالا که ارزش واقعی چیزها را برایم آشکار کردهای، هرچه تو نیست، به نظرم بیچیز و عاری از معناست؛ انگار که بازم میداشتند از اینکه کسی باشم که حالا هستم.
تازه هیچیک از این دلایل مهم نیست. مرا بابت این بحرانهای کوچک ببخش. اینها نیرو یا وفا به عشقم را تغییر نمیدهد. ما باید سعی کنیم این سه ماه را طوری سر کنیم که پربارتر از آن بیرون بیاییم نه بیچیزتر. ما دیگر بچه نیستیم، من از خیلی وقت پیش و تو نیز از همین اواخر. در عوض یقین و قدرت و فراست قلبهایمان را داریم. حالا که میدانیم تا ابد متعلق به هم هستیم و بهرغم تمام موانع این عشق را خواهیم زیست، خواهیم ایستاد و برای پیروزی به هر دستاویزی چنگ میزنیم. دیروز وقت غروب (چه غمانگیز است این ساعت!)، با خودم میگفتم که عشق ما قدرت و عمق دریاها را دارد و هرچه با آن به ستیز برخیزد، حتی خود ما (خشم تو، حواسپرتی من)، اهمیتش بیش از پرتاب چند سنگریزه به سمت آن نیست. چند حلقه و دریا همیشه آنجاست. بله، دوستت دارم، ستایشت میکنم، در تمنای توام، یک عمر با همان عشق شورمند و آرام، انتظارت را خواهم کشید. شک نکن. به هیچچیز شک نکن. یقین تو میتواند کامل و مطمئن شود. زندگی کن، کار کن، باز هم بزرگ شو، زیبا باش برایم، گاهی در تنهایی اتاقت، و این بهار را منتظر باشیم که تو را در آغوش خواهم گرفت و آن وقت آنطور که الان دلم میخواهد به تو محبت خواهم کرد.
چیزی که بیش از همه بابتش قدردان توام: اینکه عود بیماریام را درست در نظر گرفتم. تو میتوانی بفهمی که عود بیماری چه معنایی برایم دارد. بههمین دلیل است که باید با تو از رابطهام با بیماری حرف بزنم، با ذکر جزییات. ترسم این بوده که به اعماق بیاعتنایی بدی بغلتم، ترسم این بوده که دوباره گرفتار آن دل سیاهی بشوم که داشتم. اما تو اینجا بودی و من نیروی آغازی دوباره را بازیافتهام، نیروی چیرگی بر این ناتوانی تازه یا تلاش برای چیرگی بر آن را.
عشق نازنین من، امشب تو را با تمام وجود دوست دارم، آرزوی تو را دارم، به تمامی منتظرت هستم. آخر تو امتداد منی! مهمتر از همه؛ بنویس. مراقب «ما» باش. دور از مردم زندگی میکنی، خیلی هم خوب است. زاهد باش، لباس رسمی تن کن، گوشه عزلت بگزین. شب به خیر، اشتیاق من، شب به خیر عزیز من، راز من، آتشین من. دوستت دارم و نگهت میدارم. بنویس.