حدس و مکث!

نوع مقاله : ادب و هنر

10.22081/mow.2023.74191

 ادبیات

حدس و مکث!

با هم قرار گذاشتیم؛ شما کتاب بخوانید و ما جایزه بدهیم. در هر شماره، یکی دو صفحه از یک داستان را همین‌جا به امانت می‌گذاریم، شما هم بخوانید و بگویید کدام کتاب است. قول می‌دهیم سخت و دور از ذهن نباشد. دوستان و همراهان «پیام‌زن» حتما اهل مطالعه هستند و همین‌که چند سطر ابتدایی را بخوانند، یادشان می‌افتد این کدام داستان است. هرچه حدس زدید بفرستید به صفحه‌های مجازی نشریه. همه را می‌بینیم، خیال‌تان راحت که از خجالت شما درمی‌آییم!

 

صبح از خانه بیرون زدم. اولین 27دی ماهی است که در طول زندگی‌ام سایه شاه بر سرم نیست. آمدم توی تکیه، بچه‌های محله جمع بودند. جمعه، اربعین بود. برنامه مشخص بود. اعلامیه آمده بود. شاید اگر تمام این مردم عضو سازمان‌یافته قدرتمندی بودند، باز این‌چنین در مدت کوتاهی هرکس وظیفه خود را نمی‌دانست. قرار گذاشتم و آمدم به طرف تجریش. ماشین نبود. سوار وانتی شدم و آمدم شهر. از تشییع جنازه خبری نبود.

پیاده راه افتادم. وسط آن میدانک توی خیابان عباس‌آباد مقوای بزرگی را فرو کرده بودند توی شکاف چوبی و چوب را نشانده بودند روی حوضچه که انگار بنا بود آب‌نما بشود و هنوز کار ساختمانی‌اش تمام نشده بود. دورش آجر چیده بودند و روی مقوا درشت نوشته بودند: «میدان تختی». جلو رفتم و من هم یکی دو آجر دور چوب گذاشتم که نکند بیفتد.

توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها می‌رفتم. از تخت‌طاووس گذشتم و عرض کریم‌خان را هم طی کردم و توی خیابان فیشرآباد توی کوچه‌ای دسته‌ای را دیدم که شعار می‌داد و می‌رفت. مردها کراوات‌زده و مرتب و خانم‌های آرایش کرده و عینک به چشم زده به‌طور منظم در صف‌های ده دوازده‌تایی پشت سر هم باادب و بانزاکت مثل تظاهرکننده‌های اروپایی که یکی دوتاشان هم عکس خمینی را به دست داشتند و بی‌این‌که قیل و قال کنند گوشه‌ای از عرض خیابان را گرفته بودند و می‌رفتند و می‌گفتند: «حقوق کارگر پرداخت باید گردد / حکومت مردمی ایجاد باید گردد».

پشت سرشان ده بیست‌تایی مرد که آنها هم کروات داشتند ولی معلوم بود که پیش‌خدمت اداره هستند لِک و لِک‌کُنان با ترس و لرز دنبال دسته می‌رفتند و هی به این‌ور و آن‌ور نگاه می‌کردند. دسته روی هم دویست ـ سیصد نفری می‌شد. اول دنبال‌شان رفتم و بعد کم‌کم قاطی پیش‌خدمت‌ها شدم. دسته آمد توی ویلا و بعد پیچید توی کوچه‌ای و متوقف شد. حالا شعار سنگین‌تر و بلندتر شده بود. شعار همان بود. صدا توی دالان بلند می‌پیچید و به در و پنجره ساختمان‌های بلند دو طرف کوچه می‌خورد. دیدم دسته هی قدم به قدم جلو می‌رود. سرک که کشیدم دیدم دارند دو تا سه تا از تنگه در شیشه‌ای که یک لتش را باز کرده بودند، می‌گذرند و می‌روند توی ساختمان. حالا صدای آنهایی که تو بودند شنیده می‌شد. من بین پیش‌خدمت‌ها بودم و آمدم بروم تو که یکی دستش را گذاشت روی سینه‌ام و کتم را گرفت و کشید و گفت: «کجا؟» گفتم: «با اینام.» گفت: «برو برو!» و هلم داد بیرون و به یکی از همان پیش‌خدمت‌ها گفت: «بندازش بیرون.»

یکی از همان‌هایی که با هم تا همین‌جا شعار داده بودیم ایستاد و بازویم را گرفت و از توی درگاهی مرا کشید توی پیاده‌رو و هلم داد و گفت: «یالا، راتو بکش برو!» و خودش برگشت باز دم در باادب ایستاد.

صدا توی ساختمان می‌پیچید و بیرون می‌آمد. چه ساختمانی؟ مثل آینه برق می‌زد. سنگ سیاه و شیشه‌های قدی تا بالا. کف براق و دو در شیشه‌ای بزرگ با دو پیش‌خدمت یکی اینور یکی آنور. صدا از همین دهانه بیرون می‌آمد. «حقوق کارگر پرداخت باید گردد ـ حکومت مردمی ایجاد باید گردد».

من مثل بچه لج‌بازی، توی پیاده‌رو درست رو‌به‌روی در ایستاده بودم. همان‌که دستش را روی سینه‌ام گذاشته بود جلو آمد و گفت: «تو که کارمند این اداره نیستی. برو دیگه واسه چی واستادی؟» زل زد توی چشمم. من تیز و برنده نگاهش می‌کردم. ادایی درآورد، برگشت و رفت تو.

چنان خشمی خزیده بود توی خونم که رگ‌های پشت دستم ورم کرده بود. سرم را پایین انداختم و آمدم به طرف تخت‌جمشید. مردی که پشت سرم بود گفت: «اضافه کاری این ماه‌شونو قطع کردن. اون پولی هم که شریف امامی گفته بود و میدادن، بختیار گفته ندین. کسی هم که کار نکنه، گفته حقوق نداره. حالا اینا دردشون اومده. از اداره‌شون اومدن بیرون.»

 با همان مرد آمدم تا سر چهارراه کالج. مثل دو دوست قدیمی با هم حرف می‌زدیم و درد دل می‌کردیم.

سر چهارراه دسته‌ای از روی پل داشت می‌گذشت. سر دسته سر پل بود و ته دسته دم میدان فردوسی. از مرد جدا شدم و افتادم توی دسته. همه با هم بریده بریده و خشمناک می‌خواندند و پا بر زمین می‌کوفتند. شعار عجیب شوری داشت؟ شور شعار غم و غصه را از دلم کند. یکی دوبار که گفتم یاد گرفتم:

«شورای انقلاب اسلامی

تحت لوای رهبر نامی

خمینی روح‌الله

سبط رسول‌الله»

و زن‌ها که پشت سر مردها بودند، مشت‌های پیچیده در چادر سیاه را بالای سر به آسمان پرتاب می‌کردند و با آهنگ شعار به هوا ضربه می‌زدند و «واگرد» شعار را از دهان مردها می‌گرفتند و می‌گفتند:

«خمینی روح‌الله

سبط رسول‌الله.»

و با این‌که واگرد را زن و مرد با هم می‌گفتند صدای زن‌ها اما بلندتر و برنده‌تر و پرطنین‌تر بود و بعد که خودشان می‌خواندند جیغ‌شان نفس را در سینه حبس می‌کرد:

«بنا به رأی ملت مظلوم

شورای سلطنت بود محکوم

خمینی روح‌الله

سبط رسول‌الله»

و دسته مردهای پشت سر زن‌ها دم را می‌گرفتند. من توی این دسته بودم. دسته دور مجسمه دور زد و سرازیر شد. تا سی‌متری شاه با دسته بودم. دسته که پیچید توی سی‌متری شاه، آمدم بالا. نزدیک غروب بود. یادم افتاد هنوز ناهار نخورده‌ام. اغلب چنین می‌شد. همه همین‌طور بودند.

سر جیگرکی مجسمه دو سه تایی سیخ جیگر خوردم و آمدم بالا. یکی از رفقای نویسنده‌ام را دیدم. گفت: «چرا نمی‌آیی؟» نپرسیدم کجا. می‌دانستم منظورش کجاست. گفتم اگر مردند و حرفی دارند تو که می‌روی از قول من بگو عوض نشستن و حرف زدن و بحث و مجادله کردن، من بلندگو و دم و دستگاهش را راه می‌اندازم همین جمعه ـ پس‌فردا ـ که اربعین است بیایند و در تظاهرات مردم شرکت کنند، اگر مردمی هستند.

هنوز حرف در دهانم بود که پشیمان شدم. صدبار بیشتر تجربه کرده بودم. مطمئن بودم چه به حرفم و نظرم می‌خندند و مسخره‌ام می‌کنند و دستم می‌اندازند و در خلوت‌شان هالو و احمق خطابم می‌کنند. پسر از حرف من تعجب کرد و گفت: «آخه تو چه نویسنده‌ای هستی؟ تو که از همه بد می‌گی! با همه بدی. مگه می‌شه همه بد باشن؟ مبارزه یه بعد که نداره. همه هم که نباید بیان تو خیابون.»

گفتم: «من کی گفتم همه بدن؟ این مردم اگه بد بودن الان تو خونه‌هاشون بودن. با اینا هیشکی بد نیست. منم بد نیستم. می‌بینی که باهاشونم.»

پسر گفت: «اینا همون جاوید‌شاهیا هستند. اینا یه مشت عوامِ احمقِ گوسفند‌صفتی هستند که یکی‌شون که از جوب بپره، بقیه‌شونم می‌پرن.»

گفتم: «باز خوبه می‌پرن. دست‌کم می‌پرن. و حرکتی می‌کنن. ولی اونا اون یه مشت مفت‌خور سنگ به سینه زن نشخوار کن افکار و اندیشه‌های پا در هوا گنگ که نه به اون افکارشون که نامشخصه معتقدن و نه به چیز دیگه. آیا کاری جز حرف مفت زدن و زر زدن و نشستن و عیب و ایراد از این و اون گرفتن و انگل‌وار به زندگی این و اون چسبیدن، می‌کنن؟»

از پسر جدا شدم. پشیمان شده بودم که چرا همین یکی دو کلمه را هم گفتم. بی‌فایده بود. سر ایستگاه اتوبوس چند نفر ایستاده بودند و داشتند اعلامیه‌ای را می‌خواندند. سرک کشیدم. اعلامیه نبود. یک تکه کاغذ سفیدی بود که با خط خوانا و تایپ تمیز مصاحبه‌ای را که یکی دو سه سوال بود و یکی دو سه جواب چاپ کرده بود و حالا به این شکل در اختیار مردم گذاشته بود. نطفه‌های بحث غل‌غل می‌جوشید و به هم می‌پیچید. یکی می‌گفت: «ساواکی‌یه!» یکی می‌گفت: «دروغه!» یکی می‌گفت: «ساختگی‌یه!» یکی می‌گفت: «همه‌ش کلکه.» یکی گفت: «حالا که زن و مرد ریختن تو خیابون و داد می‌زنن مرگ بر آمریکا و نوکرش شاه و به در و دیوار می‌نویسن این دیگه چی می‌تونه بگه که سانسور بشه یا نشه؟»

پسر دل پرُی داشت. من سخت دلم گرفته بود. سرم پایین بود و منتظر ماشین بودم. پسر رفته بود. ظلمات بود. همه‌جا تاریک بود. آتش کبریت کسی را که آن طرف میدان مجسمه سیگار روشن می‌کرد، می‌شد دید. آدم‌ها مثل ماهی، سیاهی غلیظ و سنگین را می‌شکافتند و می‌رفتند. ماشینی آمد و کرج، کرج کرد و ما ریختیم و سوار شدیم.

ماشین که راه افتاد، حرف باز شروع شد. یکی می‌گفت: «جیمی کارتر از سیا و ساواک گله کرده که چه‌طور نتوانسته‌اند این انقلاب را پیش‌بینی کنند؟» یکی می‌گفت: «آقا گفته: همه نماینده‌ها باید استعفا بدهند.» یکی از اعتصاب غذای 2800همافر پایگاه شاهرخی می‌گفت: «یکی از افسران و درجه‌داران پایگاه وحدتی دزفول می‌گفت که اعلام همبستگی کرده‌اند.» یکی می‌گفت: «آقا بناست همین روزها بیاید.» یکی می‌گفت: «چماق به دست‌ها نقشه بختیار بوده.» همه بی‌این‌که از هم بترسند، حرف می‌زدند. هر کلام هر جمله هر صدایی که از دهانی بیرون می‌آمد، دریچه و دری بود که باز می‌شد و تو را به باغ آگاهی و بیداری می‌خواند. خبر می‌آمد. از دورترین نقاط جهان و ایران می‌آمد و اینچنین پخش و پلا می‌شد و تو اگر یک روز از این مردم جدا می‌شدی و به روزنامه‌ها و رادیوها چشم و گوش می‌دوختی کارت زار بود و از قافله عقب می‌ماندی.

به خانه که رسیدم خسته بودم. انگار کوه کنده بودم. هزاران حرف و سخن توی سرم سوت می‌کشید و به هم می‌پیچید.