سرویس اجتماعی
گزارش کوتاهی از مواجهه مردم با مساله حجاب قانونی
پراید قراضه به از صدمتر زعفرانیه
آیه سعیدیزاده
غروب یکی از همین روزهایی که کسلکننده و پرترافیک به خانه به برمیگردم، داخل تاکسی زردرنگ قراضهای مینشینم. صدای اذان از رادیو پخش میشود و من هم از خدا خواسته با کمال میل گوش میکنم. آقای راننده، مرد سنوسالداری است که موهای جوگندمیاش را مرتب شانه زده. ژاکت بافت کهنه و سیاهرنگی پوشیده که انگار سالها قبل همسرش بافته است. پیراهن مردانهای به تن کرده که قبلا سفید بوده و حالا دیگر بیشتر به طوسی شباهت دارد. چروکهای ممتد چهرهاش، گرفتاریهای بیشمار و عمیقی را فریاد میزند؛ اما این مرد آرام و ساده بود. یک دسته پول مرتب کرده و پشت فرمان ماشین روی هم خوابانده بود. آویز «وَ اِن یَکاد» کمرنگی هم داشت که با هر ترمز تکان میخورد. دستم را داخل کیفم بردم تا تکهکاغذی را پیدا کنم که شماره دکتر را روی آن نوشته بودم. دستم لابهلای وسایل میچرخد. اینجور وقتها ناخودآگاه آدم چشمش را میبندد، انگار میخواهد داخل کیف را ببیند و سریعتر گمشده را پیدا کند. آقای راننده بوقی میزند و کنار خیابان میایستد. خانمی با صدای نازکی میگوید: «آقا مستقیم»؟ راننده محکم و مهربان پاسخ میدهد: «اگر روسریتان را سر میکنید، بله»! در همین چند ثانیه بوی عطر تند زن، میریزد داخل ماشین. چشمانم را باز میکنم و نگاهی به مسافر میاندازم؛ زنی نسبتا جوان که مشغول مرتب کردن روسریاش است. شال را سر میکند و داخل ماشین مینشیند. بوی عطر، فضای ماشین را پر کرده است. راننده را نگاه میکنم، چهره محکمش تکان نخورده.
فکرم مشغول است. هریک از ما مدیر فضای کوچکی از جامعه ایران هستیم. یک نفر راننده تاکسی است و یک نفر مسئول فروشگاهی بزرگ. چه فرقی میکند آن چهاردیواری یک ملک صدمتری نوساز در خیابانهای شمال شهر باشد یا یک پراید زرد قراضه در خط میدان جهادـ میدان انقلاب؟ وقتی داخل آن فروشگاه، هرکسی هرطور که دلش میخواهد وارد میشود، چه فرقی میکند صدمتری باشد یا پانزدهمتری؟ چه فرقی میکند زعفرانیه باشد یا ری؟ چه فرقی میکند نوساز باشد یا کلنگی و چهلساله؟ چه فرقی میکند اجناسش لباسهای گرانقیمت باشد یا پیچومهرههای زنگزده؟ چه فرقی میکند مشتریانش برندپوش و معطر باشند، یا مردان زحمتکش بازنشستهای که صورتشان را با سیلی سرخ نگهمیدارند؟ غرق در این فکرها شدم و پیداکردن کاغذ را فراموش کردم. به خودم آمدم و دوباره جستوجو را شروع کردم. خودکارم به کلید و ورقه قرص مسکن میخورد. با خودم میگویم: «این کیف بهدرد روزهای شلوغ نمیخورد. حالا که جنس مرغوب و بادوامی دارد، چرا نباید جیب داشته باشد؟ خب کلید را باید جایی گذاشت و آن تکهکاغذ لعنتی را جایی دیگر».
مشغول همین فکرها هستم، اما دوباره ذهنم به سمت فروشگاهی میرود که چندروز قبل شگفتزدهام کرده بود. از مشتریان، کسی حجاب نداشت و فروشندهها انواع و اقسام پوششهای غیرمتعارف را پذیرایی میکردند. واقعا وجاهت یک «مکان» در نگاه اول به چیست؟ به موقعیت جغرافیایی؟ متراژ؟ شعبههای مختلف؟ تاریخ تاسیس؟ فروشنده و کارکنان؟ اجناس؟ یا میزان احترام به قانون! هریک از ما تکهای از کره زمین را بهنوعی مدیریت میکنیم. عدهای مثل جوانهای فروشنده فلان فروشگاه و پاساژ، زمین را فرش هر آدمی میکنند و عده دیگری مثل این آقای راننده سردوگرمچشیده، ورود به همین فضای کوچک ماشین را هم قانونمند میکنند. هریک از ما «مدیر» هستیم. اینکه شیوه مدیریتی ما باید به مذاق بقیه یا خودمان خوش بیاید، قانونمند باشد یا نباشد، وجاهت داشته یا نه و هزینههایش صرف چه چیزی شود، به تصمیم همان مدیر بستگی دارد.
تلاشهایم موفقیتآمیز بود؛ تکهکاغذ را پیدا میکنم و با مطب دکتر تماس میگیرم. منشی تاکید میکند رأس ساعت۱۷ آنجا باشم. تلفن را که قطع میکنم باز هم فکرم مشغول قانون و قانونمداری است. و اینکه قانون با وجود محدودیتها و سختیها چقدر اعتبار و حیثیت به انسانها میدهد. چقدر آن اتاقک پراید مستعمل، وجاهت بیشتری دارد! چقدر این آقای راننده پرنفوذ است! نزدیک مقصدیم. راهنما میزند و کنار خیابان توقف میکند تا پیاده شوم. جمله آخرش همچنان در گوشم تکرار میشود: «خدا بههمراهت دخترم»!