حدث و مکث

نوع مقاله : ادبیات

10.22081/mow.2023.74299

چکیده تصویری

حدث و مکث


ادبیات

 

یکی از قصه‌های مشهور ایرانی، از نویسنده‌ای بزرگ برای‌تان آوردیم که به حال و هوای روزهای پایانی ماه اسفند و تهیه و تدارک سفره هفت‌سین مربوط است. بخوانید و حدس بزنید و نتیجه گمان‌تان را برای ما بفرستید و از نشریه «پیام زن» عیدی بگیرید.

 

حدث و مکث

مریم‌خانم امسال به نذر پنج‌تن، یه من گندم بیشتر از سال‌های پیش سبز کرده بود. بادام و پسته و فندق را هم که خواهرش نذر داشت. پاتیل را هم از شیرفروش سرگذر کرایه می‌کردند. به هر صورت، سال‌های پیش، کار خیلی آسان‌تر بود. این همه بروبیا و جنجال نبود و خودشان هم به راحتی سر پاتیل را می‌گرفتند و بالا و پایین می‌کردند و وقتی دم می‌کشید، از سر بار برمی‌داشتند و این همه ظرف هم لازم نبود؛ اما امسال از همان اول کار، عزا گرفته بودند. فرستاده بودند پاتیل بزرگ مسجد را آورده بودند و به متولی مسجد که آن را روی سرش هن‌هن‌کنان و صلوا‌ت‌گویان از در چهارطاق تو آورده بود، 2تومان انعام داده و چون دیده بودند اجاق برایش کوچک است، فرستاده بودند از توی زیرزمین ده پانزده تا آجر نظامی کهنه آورده بودند که خدا عالم است چند سال پیش از آجرفرش حیاط زیاد مانده بود. وسط مطبخ، اجاقی موقتی درست کرده و پاتیل را بار گذاشته بودند. وقتی هم که پاتیل را آب‌گیری می‌کردند، تا بیست و چهار سطل شمرده بودند؛ ولی از بس بچه‌ها شلوغ کرده بودند و خاله‌خانباجی‌ها صلوات فرستاده بودند، دیگر حساب از دست‌شان در رفته بود. بعد هم فرش یکی از اتاق‌ها را جمع کرده بودند و هرچه ظرف داشتند، دسته‌دسته دور اتاق و توی طاقچه‌ها چیده بودند، هرچه کاسه و بشقاب مس بود، هرچه چینی و بدل‌چینی بود و هرچه سینی و مجمعه داشتند، همه را آورده بودند. ته صندوق‌ها را هم گشته بودند و چینی‌مرغی‌های قدیمی را هم بیرون آورده بودند که در سراسر عمر خانواده فقط موقع تحویل حمل و سر بساط هفت‌سین یا در عروسی و خدای نکرده عزایی آفتابی می‌شود.

فاطمه دختر پابه‌بخت مریم‌خانم یک طرف اتاقِ ظرف‌خانه را تخت چوبی گذاشته بود و ظرف‌های قیمتی را روی آن چیده بود و ظرف‌های دیگر را به ترتیب کوچکی و بزرگی آنها دسته‌دسته کرده بود و همه را شمرده بود. دو ساعت پیش ناهار که خورده بودند، به مادرش خبر داده بود که جمعا هشتاد و شش تا کاسه و بادیه و جام و قدح و خورش‌خوری و ماست‌خوری و سینی و لگن جمع شده و مادرش که با عمقزی مشورت کرده بود، به این نتیجه رسیده بود که باز هم ظرف کم است و ناچار، در و همسایه‌ها را صدا کرده بود و خواسته بود تا هریک هرچه ظرف زیادی دارند بیاورند و این سفارش را هم کرده بود که:

ـ «اما قربون شکل‌تون! دلم می‌خاد فقط مِس و تِس بیاریدها... اگه چینی باشه نبادا خدا نکرده یکیش عیب و علتی کنه و روسیاهی به من بمونه.»

حالا زن‌های همسایه که چادرشان را دور کمرشان پیچیده و گره زده بودند، پشت سر هم از راه می‌رسیدند و دسه‌دسته ظرف‌های مس خودشان را می‌آوردند و به فاطمه‌خانم می‌سپردند. فاطمه هم ظرف‌های هریک را می‌شمرد و تحویل می‌گرفت و با کوره‌سوادی که داشت، سنجاق زلفش را درمی‌آورد و با نوک آن روی گچ دیوار می‌نوشت:

«گلین‌خانم یک دست کاسه لعابی، همدم سادات دوتا لگن‌چه روحی، آبجی بتول سه تا بادیه مس...» دو نفر هم پارچ آورده بودند و یک نفر هم سطل. فاطمه پیش خودش فکر کرده بود: «چه پرمدعا!» و ظرف‌ها را که تحویل می‌گرفت، می‌گفت:

- خودتون هم نشونش بکنین که موقع بردن گم و گور نشه.

- واه! چه حرف‌ها؟ فاطمه‌خانم جون خودت که ماشالا سواد داری و صورت ورمی‌داری.

- نه آخه محض احتیاط می‌گم. کار از محکم‌کاری که عیب نمی‌کنه.

همسایه‌ها هم که هریک توی کوچه یا دالان خانه، کاسه و بادیه خودشان را شمرده بودند و حتی با نوک کاردی یا چیزی زیر کعبش را خطی یا دایره‌ای کشیده و نشان کرده بودند، خودشان را بی‌اعتنا نشان می‌دادند و پشت چشم نازک می‌کردند و می‌رفتند. زن میراب محل هم یکی از همین همسایه‌ها بود که کاسه و بادیه می‌آوردند. بچه‌به‌بغل آمد و از زیر چادرش، یک جام مس را با سر‌و‌صدا روی تخت گذاشت و گفت:

- روم سیاه فاطمه‌خانم. تو خونه گداگشنه‌ها که ظرف پیدا نمی‌شه.

فاطمه که سرش به حساب گرم بود و داشت ظرف‌های همسایه‌ها را روی گچ دیوار جمع می‌زد، برگشت و تا چشمش به جام مس افتادt برق زد و بعد نگاهی به صورت زن میراب انداخت و گفت:

- اختیار دارین خانم‌جون، واسه خودنمایی که نیست. اجرتون با حضرت‌زهرا.

روی دیوار علامتی گذاشت و زن میراب که رفت، جام را برداشت و روی نوک پنج انگشت دست چپش گذاشت و با دست راست تلنگری به آن زد و طنین زنگ آن را به دقت شنید. بعد آن را به گوش خود نزدیک کرد و این‌بار با سنجاق زلفش ضربه‌اش به آن زد و صدای کش‌دار و زیل آن را گوش کرد و یک‌مرتبه تمام خاطراتی که با این صدا و این جام همراه بود، در مغزش بیدار شد. یادش آمد که چندبار با همین جام زمین خورده بود و چقدر به آن تلنگر زده بود و هربار که با آن آب می‌خورد، از برخورد دندان‌هایش با جام لذت برده بود و اوایل بلوغ که نمی‌گذاشتند زیاد توی آینه نگاه کند، چقدر در آب همین جام مسی صورتش را برانداز کرده بود و دست به زلف‌هایش فرو کرده بود و عاقبت یادش آمد که چهارسال پیش در یکی از همین روزهای سمنوپزانt جام گم شد و هرچه گشتند گیرش نیاوردند که نیاوردند.

یک‌بار دیگر هم آن را به صدا درآورد و این‌بار با یک کاسه مس دیگر به آن ضربه‌ای زد و صدا چنان خوش‌آهنگ و طنین‌دار و بلند بود که خواهرش رقیه از پای سماور بلند شد و به هوای صدا به‌دو آمد و چشمش که به جام افتاد، پرید آن را گرفت و گفت:

- الهی شکر! خواهر. دیدی گفتم آخرش پیدا می‌شه. من یه شمع نذر کرده بودم.

- هیس! صداشو درنیار. بدو در گوش مادر بگو بیاد اینجا.

دو دقیقه بعد مادر نفس‌زنان با چشم‌های پف‌کرده و صورت گل‌انداخته خودش را رساند و چشمش که به جام افتاد گفت:

- آره. خودشه. تیکه‌تیکه اسباب جهازم یادمه، ذلیل‌شین الهی! کدوم پدرسوخته‌ای آوردش؟

- یواش مادر! زن میراب محل آوردش. یعنی کار خودشه؟

مادر پشت دستش را پای اجاق سوخته بود به آب دهان‌تر کرد و گفت:

- پس چی؟ از این پدرسوخته‌ها هرچی بگی برمیاد. گوسفند قربونی‌رو تا چاشت نمی‌رسونن.

- حالا چرا گناه مردمو می‌شوری مادر؟

- چی می‌گی دختر! یعنی شوهرش تو راه‌آب گیر آورده؟

خونه خرس و بادیه مس؟ فعلا صداشو درنیار. یادتم باشه تو یه ظرف دیگه براش سمنو بکشیم. بابای ...ت که آمد، می‌گم با خود میراب قضیه‌رو حل کنه. کارت هم که تموم شد، درو قفل کن که مال مردم حیف و میل نشه. خودتم بیا دو سه تا دسته بزن، شاید بختت وازشه.

- ای مادر این حرف‌ها کدومه؟ مگه خودت با این‌همه نذر و نیاز تونستی جلوی بابام‌رو بگیری؟

مادر باز پشت دستش را با زبان‌، تر کرد و اخمش را توی هم کشید و گفت:

- خوبه. خوبه. تو دیگه سوزن به تخم چشم من نزن، خودم می‌دونم و دختر پیغمبر. تا حاجتم‌رو نگیرم، دست از دامنش ورنمی‌دارم. پاشو بیا که دیگر به هم زدنش از پیرپاتال‌ها برنمیاد.

هنوز در اتاق ظرف‌خانه را نبسته بودند که باز حیاط پر شد از جنجال بچه‌ها که بکوب‌بکوب و فریادزنان ریختند تو و دوتای آنها که آخر همه بودند، گریه‌کنان رفتند سراغ خاله‌خانم آب‌نباتی که:

- این عباس به اونای دیگه دوتا آب‌نبات داد، به ما یکی. اوهووو اوهووو...

خاله تازه داشت بچه‌ها را آرام می‌کرد و در پی نقشه‌ای بود که همه‌شان را دنبال نخودسیاه دیگری بفرستد که یک‌مرتبه شلپ صدایی بلند شد و یکی از زن‌ها فریاد کشید. بچه‌اش توی حوض افتاده بود. دور حوض می‌دوید و سوز و بریز می‌کرد. چه بکنند، چه نکنند؟ حوض گود بود و کسی آب‌بازی نمی‌دانست و مردها را هم که دست‌به‌سر کرده بودند. ناچار فاطمه‌خانم همان‌طور با لباس پرید توی حوض و بچه را درآورد که تا نیم‌ساعت از دهان و دماغش آب می‌آمد و مثل ماست سفید شده بود. برای مادرش هم نبات آب‌سرد درست کردند و شانه‌هایش را مالیدند. فاطمه که از حوض درآمده بود، پیراهن به تنش چسبیده و موهایش صاف شده بود. حوله آوردند و چادر نماز دورش گرفتند که لباسش را کند و خشکش کردند و سرخشک‌کن قرمز به سرش بستند و به عجله بردنش توی مطبخ.

دیگر چیزی به دم کردن پاتیل نمانده بود. مرتب سه نفر پای آن کشیک می‌دادند و با یک بیل‌چه دسته‌دار و بلند، سمنو را به هم می‌زدند که ته نگیرد.