نوع مقاله : ادب و هنر

10.22081/mow.2023.74329

چکیده تصویری

طلعت را بی‌خبر نگذارید

ادب و هنر

طلعت را بی‌خبر نگذارید

نامه نوشتن خیلی کار خوبی است. می‌دانم امروز همه به تلفن و راه‌های ارتباطی مجازی دسترسی دارند، ولی کاغذی که از عزیزی می‌رسد، حسی و حالی دارد که با پیامک و فایل صوتی و حتی تصویری، منتقل نمی‌شود.

نامه‌های این زن به همسرش را بخوانید که در دوران پیش از مشروطه زندگی می‌کرده. شوهر از استبدادی‌هاست و به جنگ با مشروطه‌چی‌ها می‌رود؛ آن هم بی‌خبر! در تمام مدتی که مرد در خانه حضور ندارد، خانم برایش اتفاق‌های ریز و درشت را می‌نویسد، البته با کلمات و لحنی عاشقانه.

 

پسرعمو این رقعه را با دل‌غشه می‌نویسم و هزار فکر و خیال. دیشب محمدتان بعد از چند روز تب و لاعلاجی، رعشه گرفتند.

ترس چنان افتاد به جانم که دویدم به حیاط. به التماس، محمودخان درشکه‌چی را فرستادم پیِ حکیم.

یک ساعت نگذشته، برگشته دست از پا درازتر که خانم چه نشسته‌اید، اصلا حکیمی در شهر پیدا نمی‌شود، هرچه حکیم و طبیب بوده، رفته‌اند پی قشون دولتی، که مرض افتاده به جان‌شان و سینه‌پهلو، عوض تیر مشروطه‌چیان تبریز، دارد جان‌شان را می‌گیرد.

ناچار چادر به سر انداختم و بچه را در صد تکه لحاف و لباس پیچیدم، بسم‌الله‌گویان، مهیای رفتن شدیم. دادیم درشکه حاضر کنند، به قصد خانه شوکت‌الملوک خواهرمان که ازقضا شنیده بودیم کسی را می‌شناسد که ‌گاهی طبابت می‌کند بی‌مزد و منت، هرچند می‌گویند تحصیل‌کرده فرنگ است از زمان شاه شهید. جانم به فدای‌تان، چه بگویم که چه‌طور دل به دریا زدم. آن ساعت شب، به اتفاق دایه‌خانم و والده محمودخان و البت خود محمودخان راه افتادیم.

وارد خیابان که شدیم، هنوز چند قدم نرفته، قزاق و تفنگچی دوره‌مان کردند. قیل و قال کردند، ما را وسط تاریکی نگه داشتند و مواخذه از سبب رفتن می‌کردند. بعد هم خدانشناس‌ها از ما زنان سوار، کاغذ عبور می‌خواستند بابت سفر شبانه. که البته ما هم گفتیم عیال فلانی هستیم و آقای‌مان در قشون دولتی صاحب فلان منصب است و حال مریض همراه داریم و به قصد معالجه می‌رویم. حتی التماس‌شان کردیم که شما را به خدا حکیمی سراغ کنید. نشانی پرسیدند و فرستادند برویم.

رفتیم، شهر سوت‌و‌کور بود، از خلایق کسی دم برنمی‌آورد، وقت از نماز خفتن گذشته بود، رسیدیم خانه شوکت‌خانم، اهل خانه سراسیمه آمدند پیشواز، محمدجان را همان‌طور مرتعش و تب‌دار بردند به اتاق. در چشم‌به‌هم‌زدنی دیدیم در زدند و این‌بار قزاق و تفنگچی پشت در استفسار از موجب ماندن ما می‌کردند.

جل‌الخالق، چند تا چاقچوری و 3بچه برای مملکت این همه دردسر دارند و ما نمی‌دانستیم، چه دردسرتان بدهم، تا نماز صبحدم جمله اهل خانه پا‌به‌پای ما بیدار ماندند.

دعای نور می‌خواندند و اشک‌ریزان طلب سلامتی می‌کردند برای محمدتان که چشمش به سفیده افتاده، می‌لرزید و کف بر دهانش آمده بود. نمی‌دانم کی بود که دیگر از حال رفتم و تا به خودم بیایم، 2ساعتی گذشته بود.

هم طبیب قشون دولتی رسیده بود و هم آشنای صاحب‌خانه، همان طبیب بی‌محکمه فرهنگ‌رفته.

اولی جوشانده بهارنارنج تجویز کرد و گنه‌گنه به خورد طفلک‌مان داد، دومی نبض‌شان را گرفت و تا بیاییم به خودمان بجنبیم، بلندشان کرده بود و سر برهنه و پا برهنه برده بود به حیاط.

اهل خانه هم از پی‌اش، به گریه و زاری...

چند دقیقه نگذشته، نبض طفلک‌مان آرام شد، تب و تشنج از اثر سرما آرام گرفت و محمدتان تکانی خوردند و چشم باز کردند. سرما نجات‌شان داده بود به قول طبیب.

تصدق‌تان، حالا که این رقعه را می‌نویسم، خانه شوکت‌خانم خواهرم هستیم به سلامت. فرستادم باقی بچه‌ها را بیاورند، تا 2شب همین‌جا هستیم که محمدتان سلامت شود و راه آرام و بی‌برف و بار باشد، تا برگردیم.

ناگفته نماند که طبیب دولتی خبر از سلامتی‌تان می‌داد. در حیاط بلندبلند غر می‌زد که نعوذابالله خبر مرگ بزرگان قشون را در روزنامچه‌ها می‌نویسند و خبر درد مردم را سقا و نانوا در گوش هم به نجوا می‌گویند و تمام. همین هم شد که دم صبح قصد نوشتن کردم. مبادا که خبری ناصواب به گوش‌تان برسد و هول کنید، گمانم با آن مشروطه‌بازی و آن حصارشکنی به‌حد کافی سرتان شلوغ هست که از احوال خانه‌زادها سراغ بگیرید.

فدایی شما طلعت

طهران، اول محرم سنه 1327 قمری

 

رقعه چهارم:

پسرعمو

دست خط عزیزتان در بهترین ساعت عمر و زندگانی‌ام رسید، زیارت کردم و بر مردمک دیده نهادم. هرچند رقم 2خطی‌تان از احوال پسرعمو خبری خوش نمی‌داند، اما مکفی بود و غنیمت همین یک نظری که به سوی خانه و طلعت‌تان کردید.

حال به خدا که می‌ترسم سیل سرشک این کاغذ را بشوید و نتوانم راز دل بگویم و چنان‌که شما گفتید و ما بر دیده منت گذاشتیم مفصل نشود رقعه‌ام.

تصدق‌تان شوم، از احوال خانه پرسیدید بحمدلله بد نیستیم. محمدتان که سلامت‌اند و بی‌درد، باقی هم همه دست‌بوس‌اند. خبر این‌که سقف آب‌انبار که ریزش کرده بود بر اثر برف بی‌موقع، تعمیر شد.

اخوی‌تان بنّا و نجار فرستادند به موقع و سرهم‌بندی کردند که این اطفال بی‌آب نمانند در این سرمای نطلبیده. ذغال هم که گران شده و کرسی مابقی اهل خانه سرد مانده و ما شرمنده والده محمودخان درشکه‌چی شده‌ایم که گیس سفیدترین اهل‌خانه است.

حال چند روزی است زن‌ها و بچه‌ها را آوردیم به عمارت اندرونی، دور هم نان و آبی می‌خوریم. فروغ، زن مِهتر، هم طفلک در اثنای همین برف و باران فارغ شد و یحیای مِهتر به‌سلامتی صاحب پسری شد.

غروب گذشته، شب شش بود. آمدند رخصت خواستند برای نام‌گذاری، اجازت می‌خواستند طفل هم نام شما باشد، مخالفتی نکردیم چه به یمن اتفاقات مسبوقه، نیک می‌دانستیم از لحاظ شما خصال اکتسابی ارجح است بر هزاران نام و جلال مرده‌ریگ.

خلاصه چه دردسرتان بدهم، چرخ خانه را می‌چر‌خانیم، به مدد آنچه آموختیم در خانه پدری و آنچه شما تعلیم کرده‌اید. هرچند چه سود که اخوی‌تان، چندباری پیغام فرستاده‌اند. ناچار وضع راه که مساعد شد، باید برویم مهمان مقیم شویم در عمارت شمیران.

آه از این بی‌وفا گردش روزگار، حالا دیگر همه نشسته‌اند ببینند طلعت‌خانم نان و آب بچه و خدم و حشم را از کجا می‌آورد. به قول ناصرخان، کم‌لطفی می‌کنند.

آقا، شما را به خدا، رقعه‌ای بفرستید به خانه پدری، تا شما رضایت‌نامه ایفاد نکنید که من به نشستن و ماندن طلعت به سر خانه و کاشانه خودش راضی‌ام، دست از سرما برنمی‌دارند. به خدا قسم محبت من به شما، از زن و شوهری گذشته اما این حرف و حدیث‌ها را طاقت ندارم.

خداوند سایه‌تان را از سر ما کم نکند. هرجا می‌نگرم جای شما خالی است. نگذارید با بی‌آبرویی ما را ببرند عمارت شمیران، این زائوی تازه‌زا را من سر زمستان کجا ببرم؟

حتی ناصرتان هم که دیگر سری بین سرها درآورده‌اند، مخالف‌اند؛ پریشب گریان از خواب بیدار شده بودند که ببینند برف می‌آید یا نه، رقعه شما رسیده یا خیر. ازبس خبر می‌رسد از محاصره تبریز و گرانی و قحطی شهر، می‌گویند اهالی همه مسلح و حاضر به دفاع‌اند و قشون دولتی پشت حصار شهر، عین برگ خزان می‌ریزد. افواهی مسموع شده در قم که خلایق قزاق‌ها را به قصد کشت زده‌اند و اسلحه و اسباب‌شان را گرفته‌اند. العهده علی الراوی، اما این مردم همان مردمی‌اند که روزنامه مشروطه را برای‌شان بلند‌بلند می‌خواندید و با ایشان از مراد و مقصود می‌گفتید.

حال خدا کند به سلامت باشید. هیزم را می‌گویند خروار خروار برای قشون دولتی می‌برند، با این هوای سرد و برف، دیگر وضع فوج فوج تفنگ‌دار گرسنه و سرمازده چه می‌شود، نمی‌دانم.

من که شهر محرم امسال، هم روضه نذر دارم، هم روزه. هرچند با این برف و این دل‌سردی، مجلس روضه کم است و روضه‌خان تا می‌آید حرف بزند، اشک همه سرازیر. اما دلم خوش است که مجلس روضه ما به نور دل روشن اطفالی گرم است که خبر ندارند از جنگ و جدال بزرگ‌ترها.

مستوره‌تان که راه افتاده ماشاءالله و زبان باز کرده، محمدتان هم تبش فرونشسته و پی‌گیر درس و مشق است و زیاد بهانه نمی‌گیرد. علاوه بر این، بچه‌های درشکه‌چی هم هستند و هم ایل و تبار دایه‌خانم که امسال از سرمای نطلبیده چند نفرشان هم تلف شده‌اند.

باری، دادیم همه‌شان را بیاورند منزل با همین 2بار ذغال خودمان تا آخر زمستان سر کنیم. خدای ما هم بزرگ است.

تصدق‌تان شوم، دخترعموتان را بی‌خبر نگذارید از احوال‌تان.

طلعت

طهران، محرم‌الحرام سنه 1327 قمری