نوع مقاله : پرونده ویژه

10.22081/mow.2023.74439

چکیده تصویری

به‌خاطر یک روسری ما را شکنجه می‌کردند!

پرونده ویژه

 

زنان آزادی‌خواه از «زندگی آزادانه» در حکومت پهلوی می‌گویند

به‌خاطر یک روسری ما را شکنجه می‌کردند!

فائقه سادات میرصمدی

قرار است در چند صفحه ماجرای غم‌انگیز زندگی چند زن را بخوانید که قرائت متفاوتی از «آزادی» داشتند. «آزادی» در ذهن خانم‌ها حمیده نانکلی، طاهره سجادی و رضوانه دباغ معنایی داشت که مطابق پسند محمدرضا پهلوی و حکومتش نبود. این مصاحبه‌ها واقعی است. بخوانید و رفتار با زنان جوانی را تصور کنید که برای برقراری دموکراسی در ایران تلاش می‌کردند، می‌خواستند شاه کشورشان با تصمیم‌هایش ایران را به شرق و غرب وابسته نکند. می‌خواستند علیه فساد موجود در کشور، فریاد بزنند. می‌خواستند آزادانه حرف بزنند. می‌خواستند به دختران نوجوان بگویند چرا حکومت پهلوی، سر ناسازگاری با زنان مسلمان دارد. اما ناگهان چشم‌شان را باز کردند و دیدند در اتاق‌های شکنجه «کمیته مشترک ضد خرابکاری» هستند.

بخوانید و خودتان قضاوت کنید؛ آیا بقایای سلسله پوسیده پهلوی می‌تواند ارمغانی برای زنان داشته باشد؟

 

حمیده نانکلی: اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که دستگیر شوم، چون کاری نکرده بودم. ۵ آذر13۵۳ شب ساعت یک، شنیدم در حیاط را می‌زنند. یادم هست هوا خیلی سرد بود. در خانه فقط من و پدر و مادرم بودیم. خانواده خلوتی داشتیم. پدرم در را باز کرد. عده‌ای ریختند داخل خانه و رفتند سراغ کتاب‌های برادرم. خودم کتابی نخریده بودم. یک سری کتاب برای مراد بردم و بقیه مانده بود. مامورها ریختند وسط خانه و همه‌جا را بازرسی کردند و من را با خودشان بردند. پدر و مادرم پرسیدند: «حمیده را کجا می‌برید؟» گفتند: «جایی نمی‌بریم. چند سوال داریم، می‌پرسیم و برمی‌گردد.» 3ماشین و چند مامور سر کوچه بودند. من را بردند و حدود 7ماه در کمیته مشترک بودم و بعد هم به زندان قصر بردند. پدرم از ازدواج اول فرزندی نداشت. با مادرم ازدواج کرد، بعد از 30سال، مراد به‌دنیا آمد و همین یک پسر را داشت. تصور کنید دستگیری او و‌ بعد هم بازداشت من، چقدر برای پدر و مادرم سخت بود، اما ‌ایمان‌ قوی‌ داشتند و توانستند طاقت‌ بیاورند.

طاهره سجادی: وقتی دستگیر شدم 3فرزند داشتم. پسر کوچکم را که سال66 به شهادت رسید، خاله‌اش برد. پسر بزرگ‌ترم رفت خانه عمو و دخترم هم پیش عمه‌اش ماند. البته اوایل دستگیری من، مادرم مدتی در خانه خودمان از هر 3فرزندم مراقبت کرد، مدتی بعد که ناامید شدند از آزادی من و همسرم هم زندانی شد، اقوام تصمیم گرفتند بچه‌ها را با خود ببرند. 4سال زندان بودم و در این مدت، تمام زندان‌های تهران را دیدم؛ کمیته مشترک، اوین و قصر. اما زندان کمیته مشترک که الان شده موزه عبرت، از همه‌جا وحشتناک‌تر بود. البته هریک به‌نوعی عذاب داشت، ولی در کمیته مشترک بازجویی و شکنجه زیاد بود. بیشتر مدت 4سال را در کمیته بودم. یک سال اول را که به‌طور کامل کمیته بودم. بعد می‌بردند اوین و دوباره برای بازجویی و شکنجه آوردند کمیته! چند ماهی کمیته بودم، دوباره اوین. اواخر دوران حبس در زندان قصر بودم.

رضوانه دباغ: من فرزند دوم خانم مرضیه حدیدچی دباغ هستم. محصل مدرسه رفاه بودم و همراه بقیه دانش‌آموزان مدرسه، بیشتر وقتم را به کارهای هنری و جمعی می‌گذراندم. گاهی سرودها و شعرهایی که از رادیو عراق پخش می‌شد با دوستانم جمع‌ می‌کردم و در دفترم می‌نوشتم. دوم مرداد1352 ساواک دستگیرم کرد. جرمم این بود که پیام‌‎های حضرت امام که از رادیو عراق پخش می‌شد، روی کاغذ پیاده می‌کردم. بین کاغذها کاربن می‌گذاشتم تا هم‌زمان، چند نسخه دیگر هم کپی شود. من این مطالب را صبح زود، قبل از این‌که همکلاسی‌هایم بیایند سر کلاس، داخل میزهای‌شان می‌گذاشتم. چون به بیانات امام خیلی علاقه داشتم، اصل این مطالب را در کلاسوری نگه می‌داشتم. یک‌بار که ماموران ساواک ریختند خانه ما و همه‌جا را تفتیش کردند، کلاسور را پیدا کردند. همان‌جا از همه اعضای خانواده دست‌خط گرفتند تا بفهمند صاحب کلاسور کیست. دفترچه سرودم را هم پیدا کردند. به این ترتیب من را شناسایی و بازداشت کردند.

 

وقتی ما شکنجه می‌شدیم، حقوق‌بشر خواب بود

رضوانه دباغ: سال1352 که ساواک من را بازداشت کرد، نامزد داشتم. یکی از افرادی که هم‌زمان با من بازداشت کردند، نامزدم بود. یک هفته او را نگه داشتند، درحالی که جرمی مرتکب نشده بود، شکنجه‌ کردند و پایش را سوزاندند.

 البته قبل از این‌که من را بازداشت کنند، مادرم را دستگیر کرده بودند. در آن مقطع بدن مادرم در اثر زخم‌های شکنجه، عفونت کرده بود و یک ماه برای مداوا در بیمارستان آریا تحت‌نظر نیروهای امنیتی رژیم پهلوی بود. از مادر تعهد گرفته بودند که بعد از درمان، خودش را به زندان معرفی کند. مادر هم بعد از این‌که از بیمارستان مرخص شد، خود را معرفی کرد و دوباره بازداشت شد.

در تمام مدتی که شکنجه می‌شدیم، هرگز کسی از کمیسیون حقوق‌بشر و نهادهای بین‌المللی برای تهیه گزارش نیامد. این نهادها فقط کار فرمالیته انجام می‌دهند و تبلیغات می‌کنند. به هیچ‌وجه سراغ ما زندانی‌های دوران رژیم پهلوی نیامدند. پرویز ثابتی که رییس ساواک بود، در مقطع پیروزی انقلاب به اسراییل پناهنده شد، مدعی است که اصلا شکنجه‌ای وجود نداشته! منکر همه شکنجه‌ها شده. یک‌بار با تمام افرادی که شکنجه شده‌اند در تجمعی شرکت کردیم و گفتیم اگر کسی شکنجه نشده، پس آثار این زخم‌ها بر بدن زندانیان چیست؟ اگر شما مدعی حقوق بشر هستید، پس چرا کاری نمی‌کنید؟

 

تساوی حقوق زن و مرد به‌روش شاهنشاه!

حمیده نانکلی: در کمیته مشترک زندانی بودم، شب‌ها که می‌خوابیدم، به سقف سیاه نگاه می‌کردم. من و هم‌بندی‌ها با پرتاب کردن خمیر نان، سقف زندان را ستاره‌باران کرده بودیم. گاهی نام پنج‌تن را می‌نوشتیم و به سقف می‌زدیم. همیشه به خودم می‌گفتم صبح که از خواب بیدار شویم، پنج‌تن کمک‌مان می‌کنند و درها باز می‌شوند و می‌رویم بیرون. در زندان قصر این کارها را نمی‌کردیم، ولی با همین امید می‌خوابیدیم. همه به هم وعده می‌دادیم که فردا صبح درها باز است.

طاهره سجادی: «کمیته مشترک ضد خرابکاری» به معنای واقعی سلاخ‌خانه و جهنم بود. شکنجه بیداد می‌کرد. قبلا زیاد شنیده بودم که با مبارزان چه رفتاری می‌کنند و وصف شکنجه‌های غیرانسانی را شنیده بودم، ولی وقتی خودم دستگیر شدم یاد این ضرب‌المثل ‌افتادم که شنیدن کِی بود مانند دیدن! واقعا نمی‌شود توضیح داد چه کارهایی می‌کردند. شب تا صبح، صبح تا شب، یک لحظه صدا قطع نمی‌شد؛ صدای کابل‌هایی که فرو می‌آمد، بازجوهایی که نعره می‌زدند بگو بگو و فریاد کسانی‌که زیر شکنجه بودند. من در سلول انفرادیِ بندِ یک بودم. حوض وسط زندان را حتما دیده‌اید. زندانی‌ها را شب می‌آوردند کنار حوض. «مرتضی صمدیه‌لباف» را خودم دیدم برای بازجویی آوردند، روبه‌روی سلول من بود. ما تازه دستگیر شده بودیم. زنجیر بسته بودند به گردن، دست‌ها و پاهایش. نصف‌شب او را می‌انداختند داخل حوض. سر و صدای‌شان را می‌شنیدم. بازجوها مست بودند، عربده می‌زدند، دست می‌زدند و زندانی را در آب نگه می‌داشتند.

شب‌های سختی بود. ماموران از دیدن شکنجه لذت می‌بردند، ولی برای ما آن صداها خیلی آزاردهنده بود. منوچهری خیلی وحشی بود، از او می‌ترسیدم، درِ سلول من را که باز می‌کرد، خودم را می‌کشیدم گوشه دیوار که نبیند. ولی وقتی می‌آمد، این حرف‌ها نبود، می‌کشاند و می‌بُرد. ما روی خون راه می‌رفتیم، تا طبقه سوم. وقتی برای بازجویی می‌بردند، می‌دیدیم تمام پله‌ها و روی زمین پر از خون است. شب و صبح برای‌شان معنا نداشت، مدام زندانی‌ها را می‌بردند بازجویی. وقتی صدای درِ ورودی بند می‌آمد، همه دلشوره می‌گرفتیم. خیلی پیش می‌آمد که دستگیری‌های زیادی صورت می‌گرفت و زندان کمیته مشترک شلوغ می‌شد، گاهی در سلول‌های انفرادی، 2-3نفر را باهم نگه می‌داشتند. صدای همهمه آرامی به گوش می‌رسید. وقتی درِ ورودی بند باز می‌شد، انگار خاک مرده می‌پاشیدند، سکوت محض می‌شد! همه گوش می‌کردند ببینند صدای چکمه و پای نگهبان پشت کدام در، قطع می‌شود. صدای پای نگهبان را دنبال می‌کردیم تا یک در باز می‌شد. در که باز می‌شد، خیال‌ بقیه راحت می‌شد که فعلا نوبت آنها نیست. شب‌های وحشتناکی بود. وقتی یکی از بازجوها مقابلم قرار می‌گرفت، حس می‌کردم حیوان‌ درنده‌ای است. شما به حیوان بگو نزن! حیوان است دیگر، اصلا نمی‌فهمد.

یک‌بار از دختری که در بند عمومی او را دیدم، پرسیدم بازجوها، چه‌طورند؟ گفت: تصورم این است که در هر اتاقی یک سگ هار و درنده انداختند به جان بچه‌های مردم! واقعا همین بود. بویی از انسانیت و رأفت نبرده بودند. بازجوهای من، آرش و منوچهری بودند. می‌گفتند «اینجا تساوی زن و مرد اعمال می‌شود.» می‌گفتیم «خوب است تساوی در شکنجه اعمال می‌شود!» می‌گفتند «فکر نکنید شما زن هستید، ملاحظه می‌کنیم، اینجا تساوی زن و مرد اعمال می‌شود.» در شکنجه زن و مرد برای‌شان فرقی نمی‌کرد.

 

ماجرای این دختربچه‌های زندانی

حمیده نانکلی: وقتی دستگیر شدم، ۱۵سال داشتم. تا حالا درباره شکنجه و اعمال ساواک، هنگام بازجویی صحبت نکردم. هرکس پایش را داخل کمیته مشترک ضد خرابکاری می‌گذاشت، ماموران و بازجوها شروع می‌کردند. از سیلی و لگد، تا بقیه شکنجه‌ها که گفتنی نیست! اتاق محمدی طبقه سوم بود. به محض رسیدن، من را بردند بالا. طبقه دوم اتاق حسینی بود. بردند و حسابی پذیرایی کردند. یادم هست از درِ اتاق افسر نگهبان که وارد شدم، چشمم به افسر افتاد، خیلی وحشت کردم. از این پلاک‌های هلالی آهنی گردنش بود. چشمم که به پلاک و قیافه او افتاد، ترسیدم.

درباره رفتار با زندانی‌ها چیز زیادی به گوشم نرسیده بود. نمی‌دانستم چه‌طور شکنجه می‌دهند. البته مادر به برادرم می‌گفت که اینها رحم ندارند و زندانی‌ها را اذیت می‌کنند. ولی مراد، برادرم می‌گفت «اشکال ندارد. ما همه اینها را می‌دانیم.» باورم نمی‌شد. آنچه انسان می‌شنود، با آنچه می‌بیند، خیلی فرق دارد و قابل‌مقایسه نیست.

از اتاق افسر نگهبان من را بردند بالا به رختکن و لباس‌هایم را عوض کردند. بعد بردند به اتاق محمدی و دستبند قپانی به دست‌هایم زدند و با چشم‌‌های بسته به من گفتند از صندلی برو بالا. صندلی‌ فلزی بود. دستبند را به میله‌های بالای سرم بستند و صندلی را از زیر پایم برداشتند، بقیه‌اش را خودتان تصور کنید. اول هم نمی‌گفتند چه چیز را بگو. در بدو ورود، حسابی پذیرایی می‌کردند و بعد می‌گفتند بگو. آدم می‌ماند که چه چیز را بگوید و از کجا شروع کند. تکیه‌کلام‌شان هم این بود؛ هرچه می‌دانی بگو. هر کسی را می‌گرفتند، همین را می‌گفتند که تا حرف نزنی، همین وضع است. نمی‌دانم آویزان ماندن من چقدر طول کشید، چون چشم‌هایم بسته بود. یک بار که توانستم ببینم، دیدم هوا سرمه‌ای رنگ است. آسمان دمِ صبح! زیرلب این ذکرها را تکرار می‌کردم: «یا فاطمه‌ زهرا. یا پنج تن» جلو خودم را می‌گرفتم که حرفی نزنم. می‌گفتند هرچه می‌گویی، بلند بگو. می‌گفتم چیزی نمی‌گویم، فقط آب می‌خواهم. دستم را باز کردند و من را آوردند پایین و گفتند نامه را به کی دادی؟ گفتم: «ای بابا! زودتر می‌گفتید. قرار بود یک نفر بیاید و نامه را بگیرد که نیامد و خودم نامه را خواندم و پاره کردم.» نه آنها می‌دانستند چند تا نامه بوده، نه خود من گفتم کدام نامه است. بعد که آوردند و روبه‌رو کردند، فهمیدم موضوع مربوط به نامه‌ای است که مال علی‌آقا بوده. خود اینها فکر می‌کردند علی‌آقا نامه را داده به فاضل و فاضل داده به من، درحالی که 2نامه جدا بود و موضوع پیچ خورده بود. خلاصه با اینکه سن من قانونی نبود، جریان نامه‌ها باعث محکومیتم شد. بیش از 6ماه در کمیته مشترک بودم، 2سال در زندان قصر و یک ماه آخر هم زندان اوین.

باورتان می‌شود تا همین چند وقت پیش‌ نمی‌دانستم ماجرا چه بوده! ما به خانواده‌ زندانی‌ها سر می‌زدیم. هر دفعه یک نفر می‌رفت که نتوانند ردش را بزنند. در زندان به یکی از زندانی‌ها که داشت آزاد می‌شد، آدرس دادم که برود منزل آقای احمد احمد که تمام خانواده آنها تحت‌نظر بودند. با این همه، آن خانم رفت آنجا و پیام را رساند و برگشت و به من گفت که این کار را انجام داده! همه اینها خواست خداوند عالم بود.

وقتی برای ملاقات می‌رفتیم، آن خبر را که به‌صورت نامه برای برادرِ آقای عزت‌شاهی نوشته بودند، به من دادند که به فردی برسانم. البته خود آقای عزت‌شاهی هم تا همین چند وقت قبل باور نمی‌کرد و می‌گفت این قضیه به شما ارتباطی پیدا نمی‌کند و آن را کس دیگری آورده. این نامه را با لباس‌ها گرفتم و بردم خانه. بعد طرف آمد دم در خانه ما. نامه را همان جا خواند، آن را دوباره چسباند و گفت: «برگردان به طرف و بگو کسی که می‌گفتید نیامد.» وقتی دستگیر شدم، رابطه قطع شد و گفتم من نامه را ندادم، ولی در پرونده من نوشته شده که نامه به دست گروه رسیده است. موضوع این است که این نامه،‌ یکی نبود، بلکه چند تا بود، منتها نه ساواک فهمید، نه خود ما فهمیدیم که کدام‌یک لو رفته. هنوز هم دقیق نمی‌دانیم، چون اینها یک خبر را از 2-3روش بیرون می‌فرستادند.

در یکی از ملاقات‌ها، برادرم شخصی را به من معرفی کرد و گفت او چند روز دیگر آزاد می‌شود و می‌آید دم در منزل و تو را می‌بیند. اسم این شخص محمدعلی است. ما به هوای اینکه چنین شخصی می‌آید، او را در آنجا دیدیم و آشنا شدیم. بعد از آن دوباره آقای عزت‌شاهی را در ملاقات دیدیم. برادرم به من گفت یک مشت لباس کاموای کثیف برایت می‌آورند، آنها را می‌گیری و می‌بری و می‌شویی و هفته دیگر برای ما می‌آوری. لباس کامواها دست آن آقا بود. بیرون، قرار گذاشتیم و به من گفت: «بیا بازار، سه‌راه سرویس و لباس‌ها را بگیر.»

رفتم لباس‌ها را گرفتم و آوردم منزل، لای لباس‌ها یک پاکت‌نامه چسب‌زده بود. محسن فاضل آمد دم در منزل و گفت قرار بوده یک امانتی به من بدهید. این‌که او چه‌طور خبردار شده بود، نمی‌دانم، فقط آمد و این حرف را زد و من نامه را به او دادم. آن نامه که هیچ، نامه دیگری هم بود که مال علی آقا بود، یعنی 2تا نامه بود، اما ساواک این 2تا را قاطی کرده و نوشته بود یکی. قرار بود این نامه را به محسن فاضل بدهم، بخواند و قرار بگذارد که محمدعلی‌‌ را کجا ببیند. او نامه علی‌آقا را که خواند، گفت این را برگردان، چون این تازه آزاد شده و امکان دارد تحت‌‌نظر باشد و برای من مشکل ایجاد شود. نامه را خواند، ‌ولی دوباره چسباند و به من داد و من به علی‌آقا برگرداندم و به او گفتم نیامده و محمد‌آقا هم فکر کرد که واقعا محسن فاضل نیامده و نامه را نگرفته و از همین‌جا ارتباط قطع شد. در بازجویی هم می‌گوید نامه من به دست طرف نرسیده و نامه من را به من برگردانده. من هم در بازجویی نوشتم نامه را برگردانده‌ام، ولی در اصل، خبر به گروه رسیده بوده. حالا توی کدام یک از این نامه‌ها دستور ترور بوده، نمی‌دانم.

هنوز هم نمی‌دانم چه کسی من را لو داد، چون کارم این بود که نامه‌ها را از داخل زندان، به بیرون برسانم. ولی در کمیته مدام از من می‌پرسیدند نامه را به کی دادی؟ به هرحال یکی از نامه‌ها لو رفته بود. یک بار برادرِ آقای عزت‌شاهی را آوردند و با من روبه‌رو کردند و یک بار هم علی‌آقا را. معلوم بود نامه‌های اینها لو رفته که آنها را با من روبه‌رو می‌کنند. بعد عکس محسن فاضل را آوردند و به من نشان دادند که این را کجا دیدی؟ او دم در خانه ‌ما می‌آمد، 2هفته، هر روز صبح من را از زندان کمیته می‌آوردند خانه و اذان مغرب به کمیته برمی‌گرداندند. 2هفته ماموران کمیته در منزل ما بودند و بخور و بخواب و ناهار و مهمانی داشتند. بعد از 2هفته، مطمئن شدند، کسی نمی‌آید.

طاهره سجادی: من و همسرم آقای مهدی غیوران، 17شهریور1357 در زندان بودیم. یعنی ما از سال1354 تا پیروزی انقلاب، هر دو در زندان‌های مختلف بودیم. همسرم بهمن‌ماه آزاد شد، من یک ماه زودتر. وقتی آزاد شدم توانستم در راهپیمایی‌ها شرکت کنم. 17شهریور چه کشتاری شد! شب اول محرم در زندان قصر بودیم، وحشتناک بود و مدام صدای تیراندازی می‌آمد، پوکه‌ها را می‌دیدیم که زمین می‌ریخت. خیلی‌‌ها می‌گفتند در 17شهریور سربازهایی را دیده‌اند که ایرانی نبودند. بالاخره اسراییلی‌ها و آمریکایی‌ها، شاه را تنها نمی‌گذاشتند. کشتار بی‌رحمانه‌ای انجام دادند، مقابل مردمی که حتی یک اسلحه دست‌شان نبود. من در طول عمرم 3قیام‌ مردمی را دیده‌ام؛ یکی ملی شدن صنعت نفت، یکی ماجرای 30تیر و یکی هم 15خرداد1342. انقلاب اسلامی هم در سال آخر که منجر به پیروزی شد، یک قیام‌ مردمی بود. دوران پهلوی، در ایران هر اتفاق کوچک و بزرگی می‌افتاد، ارتش با تجهیزات کامل در خیابان‌ها حاضر بود. شعارهایی که مردم می‌گفتند، حقیقت داشت. «توپ، تانک، مسلسل دیگر اثر ندارد» راست می‌گفتند ازبس توپ، تانک و مسلسل می‌دیدند. مردم با گلوله‌هایی که از تانک‌ها شلیک می‌شد، به زمین می‌افتادند. این اتفاق‌ها تا قبل از پیروزی انقلاب بود. ارتش از زمان انقلاب به این طرف، دیگر به خیابان‌ها نیامد و به سمت مردم شلیک نکردند.

زمان واقعه 30تیر فکر ‌کنم 9سالم بود. 2برادرم دارم که شیطنت‌های زیادی داشتند. اینها به خیابان‌ها می‌رفتند، من هم بچه بودم، دنبال‌شان راه می‌افتام. حوالی میدان مخبرالدوله که الان شده میدان استقلال، به کوچه پس‌کوچه‌ها می‌رفتیم. ساختمان‌های اطراف بالاخانه داشت، از آنجا نگاه می‌کردیم. وقتی تانک‌ها راه می‌رفتند، تمام ساختمان می‌لرزید. گوش‌هایم را می‌گرفتم. می‌‌ترسیدیم خانه خراب شود و ما 3تا بیفتیم پایین. 15خرداد هم همین‌طور بود. ارتش مقابل مردم ایستاد. از 1356 تا آخر 1357 همین بساط بود.

 

سخت‌تر از شکنجه، برداشتن حجاب ما بود

رضوانه دباغ: 14ساله بودم که بازداشت شدم. چیز زیادی از روز دستگیری یادم نیست. فقط خاطرم هست وقتی برای اولین‌بار وارد اتاق بازجویی شدم، منوچهری آنجا بود. یاد شکنجه‌های مادرم افتادم و سیلی محکمی به صورت او زدم. وقتی من را به زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری آوردند، مساله‌ زجرآور، نوع پوششی بود که داشتیم. وقتی قرار شد من را بازداشت کنند، 2-3تا از پیراهن‌های پدرم را پوشیدم. آن زمان مثل امروز، مانتو مرسوم نبود. می‌دانستم نمی‌گذارند چادر سر کنم. با خود گفتم اگر یکی از پیراهن‌‌ها را بگیرند یا پاره شود، باز پیراهن دیگری بر تن دارم که حجابم را حفظ کنم، ولی متاسفانه این دژخیمان ضداسلام‌؛ هویت، انسانیت و عفاف ما را نشانه گرفته بود که عمله‌های‌شان حجاب‌ زنان را می‌دریدند. من و مادرم از پتوهای سربازی به‌عنوان پوشش استفاده می‌کردیم. آنها ما را مسخره می‌کردند و می‌گفتند «مادر پتویی» و «دختر پتویی»!

حمیده نانکلی: اگر بازجو می‌فهمید زنی درباره پوشش و حجاب، مقید و حساس است، روی این مساله تکیه می‌کرد و عذابش می‌داد. در کمیته مشرک ضدخرابکاری روسری نبود و ما از لباس زندان برای پوشش سرمان استفاده می‌کردیم. آنها یکی دو بار این پوشش را از روی سر برمی‌داشتند. اگر حساسیت نشان می‌دادی، همین کار را برای عذاب دادن تکرار می‌کردند. زندانی‌‌های قدیمی‌تر به ما گفته بودند اگر این کار را کردند، اصلا به روی خودتان نیاورید، چون همین، وسیله شکنجه شما می‌شود. از همان لباس زندان، به‌عنوان روسری استفاده می‌کردیم، ولی حساسیت به خرج نمی‌دادیم که اذیت‌مان نکنند.

 

رییس دادگاه گفت: سن این دختر هنوز قانونی نشده

رضوانه دباغ: مادرم به مامورهای ساواک گفته بود من بی‌سوادم، ولی چون دفترچه سرود و کلاسور اعلامیه‌ها را به‌دست آورده بودند، آمدند سراغم. دنبال این بودند که من را به سازمان مجاهدین خلق ربط بدهند، درحالی‌که من به هیچ گروهی وابسته نبودم و اگر کاری می‌کردم به‌خاطر علاقه شخصی و مذهبی بود. فقط یک دوست داشتم که خانم سوسن حدادعادل بود. ما با هم کتاب و مجله‌های سیاسی می‌خواندیم.

یادم هست وقتی وارد اتاق بازجویی شدم از قول من به پسر جوانی که آنجا بود و تا حالا او را ندیده بودم گفتند: «این (یعنی من) می‌گوید تو را می‌شناسد!» همان‌جا گفتم، دروغ می‌گویند، من اصلا این آقا را نمی‌شناسم. فکر می‌کردند چیزهایی دارم که پنهان می‌کنم، به‌همین دلیل شکنجه‌های متفاوتی به من می‌دادند. وقتی به زندان کمیته مشترک ساواک رسیدم، من را بردند داخل زیرزمین نمور و تاریکی که امروز جزو اماکن مورد بازدید موزه عبرت نیست. در همان زیرزمین به بیماری روماتیسم قلبی مبتلا شدم. بعد از 2هفته در بیمارستان بستری شدم. دست و پایم را به تخت بستند و یک مأمور هم بالای سرم ایستاد. بعد از ترخیص بیمارستان، از ترس این‌که بمیرم من را دادگاهی کردند. رییس دادگاه گفت: «سن این دختر هنوز قانونی نشده، برای چه او را اینجا آوردید؟ باید ببرید دارالتعلیم.» خداوند کلامی را در دهان من گذاشت و همان‌جا گفتم: «دارالتعلیم جای من نیست!» همین جمله سبب شد دوباره من را به زندان کمیته مشترک بازگرداندند. چند وقت بعد به زندان قصر منتقل شدم.

حمیده نانکلی: همه زندانی‌ها کنار هم بودند. تفکیک سنی کمتر از 18سال در زندان‌های شاه، وجود نداشت. همه یکی بودند و جداگانه نبود. کوچک‌‌ترین زندانی، من بودم و بزرگ‌ترین، خانم امینی بود. خیلی مریض بود، حتی به دادگاه هم نرسید و فوت کرد. آزادی من با بقیه فرق داشت. زندانی‌ها را همان‌جا جلوی در زندان آزاد می‌کردند، ولی چون برادرم در زندان شهید شده بود، دست‌ها و چشم‌هایم را بستند و با مامور فرستادند خانه و آنجا تحویلم دادند. مادر که نمی‌توانست امضا بدهد، خودم برگه‌ها را امضا کردم!

رضوانه دباغ: در زندان قصر که بودم، مادرم را هم آوردند. حال مادرم خیلی بد بود. خیلی از وقایع را از یاد برده‌ام. دلیلش را هم نمی‌دانم. فکر ‌کنم فراموشی، در اثر شکنجه‌های شوک‌الکتریکی است. وقتی از زندان آزاد شدم، آدرس هیچ‌جایی را در ذهن نداشتم به جز خانه مادربزرگم. روزی 18قرص اعصاب می‌خوردم که در نهایت منجر به عمل قلب شد. به من خیلی شوک الکتریکی می‌دادند. تمام بدنم به رعشه در می‌آمد. حتی وقتی افراد دیگری را شکنجه می‌کردند، از شنیدن صدای آنها عذاب می‌کشیدیم. به مادرم حتی اجازه نشستن نمی‌دادند. مادرم آن زمان 38سال بیشتر نداشت، از شدت شکنجه‌ها، خمیده شده بود.

 

دستبند قپانی، هدیه حکومت پهلوی به زنان آزادی‌خواه

حمیده نانکلی: روزی 2بار «علامت سلامت» داشتم. فردای روزی که دستگیر شدم، قرار داشتم. وقتی من‌ «علامت سلامت» را نزدم،‌ فهمیدند بازداشت شدم. یک بار ساعت ۸صبح قرار داشتیم، یک بار ۴بعدازظهر. وقتی علامت را نمی‌زدیم، حتی اگر اولی را زده بودیم، مطمئن می‌شدند مشکلی پیش آمده و سرقرار نمی‌آمدند. ممطمئن بودم وقتی علامت نزنم، نمی‌آیند، اما برای این‌که چند ساعتی در خانه خودمان باشم و پدر و مادرم را ببینم و آنها مطمئن شوند حالم خوب است و مشکلی ندارم، با مامورها به منزل می‌آمدم. در کمیته مشترک خیلی کتک ‌خوردم، اما به خانه که می‌آمدم، بلافاصله می‌رفتم زیر کرسی و تا عصر تکان نمی‌خوردم. تا می‌رسیدم به کمیته مکافات داشتم که: «چرا دروغ گفتی و این همه مامور را معطل کردی؟» تلفن نداشتیم، اگر داشتیم همه‌چیز خراب می‌شد، چون طرف زنگ می‌زد و باید جواب می‌دادم. تلفن نداشتیم و طرف مجبور بود بیاید دم در خانه.

در فاصله سال‌های 1353 تا 1355 کمیته مشترک خیلی شلوغ شد و شکنجه‌ها شدید بود. از هرکسی این سوال را می‌پرسید که آیا زندان کمیته مشترک را تجربه کرده یا نه، باید ببینید در این فاصله در کمیته مشترک بوده یا قبل و بعد از آن. ما خواهرهایی داریم که اواخر سال1356 دستگیر شدند و اسلحه هم داشتند، ولی خیلی شکنجه ندیدند. عده‌ای هم در فاصله 1351 تا 1353 دستگیر شدند که حتی سیلی هم نخوردند. اواخر در کمیته مشترک، کف سلول‌ها موکت و در سلول‌ها باز بود و زندانی‌ها همدیگر را می‌دیدند. خانم «شهین جعفری» می‌گفت در کمیته به من همبرگر دادند! واقعا برای ما حیرت‌آور بود و نمی‌توانستیم تصور کنیم، چون ما در کاسه دونفره غذا می‌خوردیم و جیره می‌دادند. خانم‌هایی هستند که هنوز آثار ته‌سیگار روی بدن‌شان هست. نوع شکنجه‌ها به پرونده مربوط می‌شد. هنوز آثار آویزان کردن، روی مچ دست‌های من هست. حتی دخترهایم تا این اواخر نمی‌دانستند که این ردِ دستبندِ قپانی است. خانم طاهره سجادی که مطمئن بودند در برنامه ترور نقش داشته، ممکن نبود شکنجه نکنند.‌

 

با کابل و ابزار شکنجه حکومت پهلوی را نگه داشته بودند

طاهره سجادی: فراوان بودند کسانی‌که زیر شکنجه کشته شدند. مراد نانکلی، برادر حمیده نانکلی زیر شکنجه به شهادت رسید. عکسش را دیده‌اید؟ در موزه عبرت هست. احمد احمدی خواهرزاده آقای شاه‌آبادی، در بیمارستان چند لحظه به‌هوش آمد، ولی به شهادت رسید. مثل این برادران، فراوان بودند کسانی‌که زیر شکنجه کشته شدند. در کمیته مشترک ما حتی نور هم نمی‌دیدیم. یک سال در آنجا نه آفتاب به خودمان دیدیم، نه نور! وقتی می‌رفتم برای بازجویی، چند بار افرادی را دیدم که در حال احتضار بودند. معلوم بود به‌قدری حال اینها خراب است که انداختند در تراس دور اتاق بازجویی که مثلا نور ببینند.

خدا می‌خواست ما زنده بمانیم، وگرنه با آن‌همه آلودگی و بدون نور و آفتاب، با آن شرایط زیستی نباید زنده می‌ماندیم. یک بخاری بزرگ در راهرو بود که مدام دود می‌کرد. سلول‌ها و سقف به قدری دوده داشت که نگهبان‌ها با هم شوخی می‌کردند و دمپایی‌ پرت می‌کردند به سقف راهرو و چند میلی‌متر دوده فرو می‌رفت و جای آن روی سقف می‌ماند. سلول‌ها هم همین‌طور بود. سلول‌هایی که الان در موزه عبرت می‌بینید، واقعی نیست. اصلا باز نبود. متاسفانه نمی‌دانم چرا در کشور ما نمی‌گذارند هرچیزی مثل اصل و اولش بماند که خیلی بدتر و خراب‌تر بود. خیلی‌وقت‌ها خمیر نان را با آب دهان به هم می‌چسباندیم و چند بار می‌زدیم به سقف. مثل همین چادر مشکی من سیاه می‌شد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردیم از درِ کمیته مشترک زنده بیاییم بیرون. زیاد بودند کسانی‌که زیر شکنجه شهید شدند، دوستان حتما آمارش را دارند. حتی خیلی از جسدها را ساواکی‌ها از بین بردند.

حمیده نانکلی: روزها و شب‌هایی که در 86سلول انفرادی بازداشتگاه مخوف کمیته مشترک ضدخرابکاری سپری شد، پر از ناگفته‌ است. نیروهای انقلابی که برای بازجویی و شکنجه در سلول‌های کوچک انفرادی کنار هم دوران بازداشت را سپری می‌کردند، برای حفظ روحیه مبارزه‌طلبی دست به ابتکارهایی می‌زدند که باعث خشم نیروهای ساواک و بازجوها می‌شد. همه برای یک هدف مبارزه می‌کردیم، به‌همین دلیل هیچ‌گاه با هم‌سلولی یا هم‌بند مشکلی نداشتیم. بعد از سال1356 وقتی آنها با بهانه‌های مختلف از اهداف اصلی انقلاب دور و با نیروهای انقلابی اختلاف پیدا کردند، مشکلات بزرگی را به‌وجود آوردند.

هیچ‌کس در طول روز نمی‌توانست در سلول کاری انجام دهد، چون آرامش نداشتیم و تمام مدت به بازجویی فکر می‌کردیم، ولی شب‌ها باهم صحبت می‌کردیم. با خمیر نان صبحانه، کاردستی درست می‌کردیم و بعضی بچه‌ها که دانشجوی رشته هنر بودند، با این خمیرها دسته‌گل درست می‌کردند. برای رنگ کردن آنها از پلاستیک‌های پنبه استفاده می‌کردیم و از ساقه‌های جارو برای دسته گل استفاده می‌کردیم و این گل‌ها را از توری‌های پنجره سلول عبور می‌دادیم و سلول را تزیین می‌کردیم. از خمیر نان، تاس درست می‌کردیم و آن را به دوده سقف می‌زدیم تا سیاه شود. بعد با ورقه آلومینیومی کره، سوراخ‌های تاس را پر می‌کردیم. روی پتوی سیاه سربازی با صابون صفحه منچ درست می‌کردیم و شب‌ها منچ بازی می‌کردیم. گاهی با خمیر نان، ماه و ستاره درست می‌کردیم و آن را به سقف می‌زدیم تا آسمان بالای سرمان پرستاره باشد و شب‌ها وقتی می‌خوابیدیم، می‌گفتیم امشب آسمان سلول پرستاره است! در زندان کمیته مشترک به‌زبان مورس با سلول‌های کناری ارتباط می‌گرفتیم. علامت‌های مورس یک جدول 8 در 4 بود و حروف الفبا را در این جدول تقسیم کرده بودیم. اما دیوارهای زندان اوین، بتونی بود و نمی‌توانستیم این کار را انجام دهیم. در یکی از بازجویی‌ها وقتی محمدی از من خواست مشخصات فردی را بگویم که قرار بود نامه به او برسانم، گفتم قد و رنگ چشم و موهایش شباهت زیادی به شما داشت و او هم با عصبانیت گفت «نکنه خود منم!» هروقت نمی‌خواستند شکنجه کنند، اجازه می‌دادند هفته‌ای یک بار حمام برویم. حمام پرده نداشت و مجبور بودیم با لباس دوش بگیریم.

رضوانه دباغ: مادرم در خاطراتش نوشته: «شب اول، محیط زندان برای رضوانه خیلی وحشتناک و خوف‌آور بود، به خود می‌لرزید و دستش را به دستان من می‌فشرد. البته من هم دست‌کمی از او نداشتم، ولی باید برای حفظ روحیه دخترم، خودم را محکم و مسلط نشان می‌دادم تا او بتواند در برابر شکنجه‌های روزهای بعد، دوام بیاورد. شبی، ماموران به سلول آمدند و با زور، رضوانه را کشیدند و با خود بردند. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه‌جا را فراگرفت. به خود می‌لرزیدم، بغضم ترکید و گریه کردم. صدای جیغ‌ها و ناله‌های جگرسوز رضوانه قطع نمی‌شد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمی‌رساند. ناگهان همه صداها قطع شد. خدایا چه شد؟ هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفسم را بند آورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد! چه بر سر رضوانه آوردند؟ ساعت 4صبح مثل مرغ پَر کَنده، هنوز خود را به در و دیوار سلول می‌زدم. صدای زنجیر در را شنیدم. به طرف سلول خیز برداشتم. خدایا! این رضوانه است؟ تکه‌پاره با بدنی مجروح، خونین، 2مامور او را کشان‌کشان روی زمین می‌آورند. آن قطعه گوشت که روی زمین رها شده رضوانه، پاره‌تن من است؟»

این را نمی‌توانم کتمان کنم که برای من که یک دختر 14ساله بودم، حضور مادرم و استقامت او، قوت‌قلب و پشت‌گرمی بود. من در مبارزه از مادرم الگو می‌گرفتم. خانم دباغ، مادری آگاه و مقاوم بود.

طاهره سجادی: امثال آرش، آدم‌های دست‌پایین بودند. آرش خیلی جاها حرف‌هایی می‌زد که نباید می‌گفت. در زندان که بودم، دلم برایش می‌سوخت، یک‌دفعه هم به او گفتم. می‌خندید و می‌گفت: «تو دلت برای من می‌سوزد؟» روزی گیر داد و مدام ‌گفت ملاقات می‌خواهی؟ جوابش را نمی‌دادم، چون می‌دانستم نمی‌خواهد اجازه ملاقات با بچه‌هایم را بدهد. هرچه ‌گفت، هیچ چیز نگفتم. عصبانی شد. خیلی وحشی بود. گفتم «نمی‌ارزد برای این‌ چیزها، زیر ضربه کابل له شوم، اگر می‌خواهید ملاقات دهید، خب بدهید.» گفت «نه نمی‌دهیم.» می‌دانستم نمی‌خواهد بدهد. یک‌دفعه بی‌هوا گفتم «آقای آرش دلم برای شما می‌سوزد.» غش‌غش خندید که تو دلت برای من می‌سوزد!

بعد از انقلاب که آرش و سایر بازجوها را گرفتند، به ما خبردادند برویم و اینها را ببینیم. رفتم. در اتاقی بود که پنجره هم داشت. دراز کشیده بود روی تخت. بلند شد. آقایی که من را برده بود، پرسید این خانم می‌شناسی؟ مودب بلند شد ایستاد و گفت: «این طاهره سجادی تهرانی» است. وقتی زندانی اینها بودیم، ما را با الفاظ زشت صدا می‌کردند، خیلی زشت! بعد رنگ و رویش پرید. گفتم: «آقای آرش چطوری؟» گفت: «دارم تقاص پس می‌دم.» گفتم: «چه جای خوبی آوردنت. یادت هست با ما چه کردی و کجا بردی؟ اینجا اتاق روشن است و تخت داری و پارچ آب کنار دستت هست.» وقتی گفت دارم تقاص پس می‌دم، گفتم: «ببین اینها چه سوال‌هایی از تو دارند، جواب بده، شاید راه نجاتی برات باز بشه.» یک‌دفعه یادم افتاد مدام اینها به ما می‌گفتند «بگو، دوباره بنویس، دوباره بگو، باید اعتراف کنی.»

این جهان کوه است و فعل ما ندا

سوی ما آید نداها را صدا

صحبت که به اینجا رسید، دلم سوخت. نه این‌که چون دلم سوخت، آزادش کنند. دیدم گرفتار شده، دلم سوخت. معلوم بود اینها مهره‌های آدم‌های پهلوی هستند. اما امثال منوچهری، عضدی یا ثابتی محال است آدم دلش برای اینها بسوزد. اینها می‌گفتند «ما حاضریم همه مردم ایران را بکشیم، فقط 5میلیون بماند برای اعلی‌حضرت کافی است! تا ما هستیم، امکان هیچ تغییری نیست. نه حکومت اسلامی نه سوسیالیستی و... امکان ندارد.» خب معلوم بود اینها با کابل و شکنجه حکومت پهلوی را نگه داشته‌اند.

حمیده نانکلی: یک سال قبل از پیروزی انقلاب، آزاد شدم. زیر شکنجه‌ها هیچ‌گاه تصور نمی‌کردم به این زودی‌ها انقلاب پیروز شود. شدت شکنجه‌ها به حدی بود که کمتر کسی تصور می‌کرد از این زندان، زنده بیرون بیاید. اگر هم کشته می‌شدیم، تا مدت‌ها کسی مطلع نمی‌شد. وقتی قرار بود یکی از زندانی‌ها آزاد شود همه دلتنگ می‌شدیم، سخت‌ترین لحظه برای من وقتی بود که خبر آزادی‌ام را دادند. چند روز گریه می‌کردم، چون دوست نداشتم از دوستان خوبی که در زندان پیدا کردم، جدا شوم و از طرفی برای‌شان نگران بودم. برخورد بازجوها با زندانیان در هر دهه باتوجه به شرایط زمان، متفاوت بود. هر کتابی تا امروز نوشته شده مقطع خاصی را تشریح یا نظر نویسنده را بیان کرده است. به نظرم هیچ کتابی نتوانسته تمام وقایع زندان‌ها را در دهه‌50 شرح بدهد.

بعد از سال‌ها وقتی برای اولین بار برای بازدید موزه عبرت رفتم، با دیدن اتاق‌های بازجویی ناگهان همه روزهای سیاه مقابل چشمانم مجسم شد. صدای ضجه کسانی‌که شکنجه می‌شدند و خنده‌های مستانه بازجوها را فراموش نمی‌کنم. بار اول شوکه شدم، تا چند ماه حال مساعدی نداشتم، به آن روزها فکر می‌کردم و اشک می‌ریختم. فکر می‌کنم بیشترین سختی را خانواده‌ام تحمل کردند. آنها از پسرشان خبر نداشتند و من هم در زندان بودم. هربار که به ملاقاتم می‌آمدند، سعی می‌کردم به آنها آرامش بدهم. سال1357 ازدواج کردم و 5فرزند دارم. همسرم از اقوام هست و می‌دانست زندانی سیاسی بودم. من با خانم شیخ‌حسنی، همسر سرحدی زاده و خانم وجیهه ملکی، همسر مقدم هم‌سلول بودم. اواخر سال1356 بیشتر زندانیان آزاد شدند. خانم جزایری و خواهرش آخرین زندانی‌هایی بودند که در 22بهمن1357 آزاد شدند.

رضوانه دباغ: سبک زندگی خانم مرضیه دباغ، خیلی تفاوت دارد با زندگی زنان امروز! خانم دباغ به‌طور کلان به مسایل نگاه و برنامه‌ریزی می‌کرد. از 8 الی 9سالگی برای ما کلاس نهج البلاغه و قرآن می‌گذاشت. ایشان شاگرد شهید سیدمحمدرضا سعیدی بود و هرچه از او آموخت به سایر مادران، آموزش می‌داد. کلاس‌های آموزشی در منزل و محله خودمان و چند نقطه دیگر شهر تهران مثل خیابان ارجمندی و نیروی هوایی برگزار می‌شد. ما در آن زمان گروه سرود و گروه نمایشی داشتیم که باتوجه به آموخته‌های مادرم، ظلم و ستم رژیم پادشاهی را به نمایش می‌گذاشتیم. منشأ فکر ما، مادرم بود. ناگفته نماند پدرم هم در مسیر مبارزاتی مادر نقش مهمی داشت. پدرم آقای محمدحسن دباغ نقش مهمی در مبارزات داشت. ما 8خواهر و برادر بودیم. زمانی پدرم به مادرم گفت: اگر مقدور است با توجه به این‌که کار بچه‌ها زیاد شده، در کلاس‌های آیت‌الله سعیدی شرکت نکن. مادر هم حرف پدر را اطاعت ‌کرد و دیگر در جلسه درس شهید سعیدی شرکت نکرد تا بتواند به فرزندان برسد. شهید سعیدی پیگیر ‌شد که چرا مادرم در کلاس درس حاضر نمی‌شود؟ وقتی متوجه موضوع شد، به مادرم پیغام داد که با همسرتان بیایید، من با شما کار دارم. وقتی پدر و مادرم خدمت شهید سعیدی رفتند، ایشان خطاب به پدرم گفت: شخصی می‌خواهد شما را در تجارت پر سودی سهیم کند. پدرم می‌گوید قربان جدت بروم، من که سرمایه‌ای ندارم بخواهم با کسی شریک شوم. شهید سعیدی گفت: شما اگر بگذارید همین خانم دباغ به فعالیت‌هایش ادامه دهد، با خدا معامله کرده‌اید. شما از کار خیر او سهم می‌برید. مادرم می‌گفت بعد از آن جلسه، حاجی نه به من گفت نرو و نه از من می‌پرسید کجا می‌روم. پدر من از فعالان جریان‌های انقلاب بود که در تکثیر و انتشار بیانات حضرت امام نقش به‌سزایی داشت.

حمیده نانکلی: خیلی از زندانیان سیاسی با گذشت 30سال همچنان آزار شکنجه بر روح و جسم‌شان باقی مانده است. ما برای رسیدن به هدف مقدس‌مان از جان‌ هم گذشتیم. خودمان خواستیم و هیچ منتی هم بر کسی نیست. نسل امروز باید این انقلاب را به رشد و شکوفایی برساند.

 

رضوانه دباغ: معتقدم برای انقلاب اسلامی باید هزینه داد. تاریخ باید به نسل‌های بعدی منتقل شود. باید مطالب حقیقی انقلاب را مطرح کنیم تا جوانان به متن اهداف حضرت امام و رهبری آگاه شوند و بدانند چه کسانی مبارز بوده‌اند و امروز سرنوشت‌شان چه شده و در جامعه چه نقشی دارند؟ این نکته را هم بگویم در تمام دنیا ما یک کشور داریم که حکومت آن شیعه است. دشمنان تمام توان‌شان را برای مقابله با ما به‌کار می‌گیرند. ما با انقلاب، وابستگی به بیگانگان را قطع کردیم. برای به ثمر رسیدن این انقلاب خیلی هزینه دادیم. بیان خاطرات، خوب است و نسل‌های بعد باید بدانند این مردم و مملکت چه روزهایی را از سر گذرانده، اما نباید بیان این خاطرات و شکنجه‌ها طوری باشد که از هدف اصلی انقلاب دور شویم. این خاطرات، بیان عقبه انقلاب است. اگر به آرمان‌های انقلاب و اعتلای اسلام عزیز مقید باشیم، باید بدانیم آن «عمل به‌هنگامی» که رهبری گرانقدر می‌فرمایند چیست؟ من در گذشته شکنجه شده‌ام، اما امروز باید بدانم چگونه می‌توانم به انقلاب کمک کنم. بیان شکنجه‌ها برای ما و حتی مخاطبان بسیار اذیت‌کننده است. از شما می‌خواهم که این مطالب را خیلی احساساتی بیان نکنید. ما به تکلیف‌مان عمل کردیم. خیلی از مبارزانی که شکنجه شدند، ادعایی ندارند و معتقدند تکلیف‌شان را انجام داده‌اند. امروز باید دشمن را بشناسیم و بی‌تفاوت نباشیم. دشمن به عمق انقلاب ما پی برده. به‌همین خاطر، مدام نقشه می‌ریزد. همیشه این سوال را از خودم می‌پرسم آیا گام‌به‌گام با انقلاب پیش می‌روم؟ در آخرت از ما سوال می‌شود که در عصر انقلاب امام و رهبری چه کردیم؟ اگر خائن به انقلاب باشیم، باید پاسخ دهیم.

 

امام برخورد متحجرانه با زن را قبول نداشتند

رضوانه دباغ: برخی از خودی‌های انقلاب به‌دلیل بی‌دغدغه‌گی، جوانان ما را دچار سردرگمی کردند. خانم مرضیه دباغ، شعارهای انقلاب را پیگیری و در زندگی عمل کرد. یکی از شعارهای انقلاب، ساده‌زیستی بود که خانم دباغ به آن عمل می‌کرد. ولی متاسفانه خیلی از مسئولان که در انقلاب هم نقش داشتند شعارهای انقلاب را فراموش کرده‌اند. من اگر خدای نکرده خطایی مرتکب شوم، فرزندم می‌گوید اگر این مسلمانی است، اصلا اسلام را نخواستیم! امروز جوانانی را می‌شناسم که فرزند یک پدر و مادر سلطنت‌طلب هستند، ولی خودشان انقلابی‌اند. امثال این افراد حجت را بر ما تمام می‌کنند که می‌شود جوانان را جذب و ترغیب کرد. به جوانان تاکید می‌کنم وصیت‌نامه حضرت امام را خوب بخوانند. امام نکات کلیدی بیان کرده‌اند که عمل به آن، انسان را سعادتمند می‌کند. امام نه برخورد متحجرانه با زن را قبول داشتند و نه موافق این بودند که زن بی‌محابا و رها باشد. اصل، انسانیت یک زن است، نه این‌که مثل فمنیست‌ها مقابله با مرد را اصل بداند. برای هر دختر و مادری مسئولیت‌هایی تعریف شده است. اگر بندگی خداوند، برای زن اصل باشد، خانه‌داری را شرافت می‌داند ولی به آن بسنده نمی‌کند. زن نیاز به رشد و کمال متعالی دارد.