سرویس ادب و هنر
صندوق پست
فدایت شوم
قرار شد سنت نامه نوشتن را احیا کنیم و از شرق و غرب عالم و نویسندگان مختلف، نامههایی را برایتان منتشر کنیم که یادمان بیاید میشود با نامه با همسر حرف زد و شادی و غم و گلایه را به اطلاع او رساند.
در ادامه نامههای زنی از دوران قاجار را میخوانید که در سالهای پیش از مشروطه برای همسرش نامه می نویسد. شوهر در قبیله استبداد است و به جنگ با مشروطهچیها میرود. در تمام این مدت همسرش برای او نامههای عاشقانه مینویسد که شامل داستان اتفاقهای روز و شعرهایی عاشقانه است.
بیوادع رفتید آقا، رسیدیم عمارت بیرونی، مهتر آمد با پیغامی غریب از جانب شما که ظهر نشده، راه افتادهاید سمت تبریز، آن هم به عزم جنگ با مشروطهچیها... قلبم از خوف، گرفت. فیالفور قلم و کاغذ خواستم که پشت سرتان کاغذ بفرستم به استفسار.
کجا رفتید آقا؟ زبانم لال، جنگ با خلایق؟
بمباردمان مجلس که کردند به لسان مبارک گفتید موجبش خبط خلایق بود و حماقت شاه. گفتید جماعت مشروطه را محض عدالت میخواستند نه عناد، گفتید این شاه باید مصالحه کند، محض رعایت مردمش. آن وقت بلند میشوید راه میافتید پی سرکوب و جنگ با همین مردم؟ آن هم بیوداع با طلعتتان؟ بیآنکه مجالی بدهید کاسه آبی نثار درشکهتان کنم؟ یا خاک سرداری مخملتان را با سرانگشت نحیف و نازکم بتکانم، بیحتی دست کشیدن به سر بچهها.
مواعیدمان همین بود آقا؟
خودتان پانزده سال پیش گفتید، دخترعمو با زری جامه عروسی آمدی و با کفن از خانهام میروی و در این خانه خودت هستی و خودت...
حال نعوذابالله، هوو آوردید سرمان با مشروطه و بیمشروطه؟
«ببین که از که بریدی و با که پیوستی»
این چه مشروطهای است آخر، آقا! که یک روز دوستش دارید و میگویید صدای تظلم خلایق بیچاره است و یک روز به جنگش میروید با خدم و حشم و قزاق و سوار.
به خیال چه، بگویم جاه و مقام؟ نداشتید؟ بگویم پول و مال؟ که هیچگاه نبودید در پی مال و منال.
به خیال عدالتخواهی؟ باری، عدالت شما این است که دخترعمو طلعت دست از همهجا کوتاه پردهنشین حرم شود و بوستان و گلستان به بچهها درس بدهد و اشکشان را با گوشه چارقد بگیرد و شما به آوارگی در کوه و کمر؟
قرارمان این بود آقا، این بود طلعتتان، که سواد و روزنامه خواندن از شما آموخته، که درس سیاست و کیاست در گوشش کردهاید، بیخبر بنشیند در مهمانی نسوان سجاف اندرون و پیرزنی پاکشان بیاید و گریان قصه سرداری پوشیدن و رفتن شما را بگوید و پشت سرش مهتر بیاید پشت در و گلو صاف کند و عرض کند که روز جمعهای از صبح قزاق و فراش ریخته بودند به حیاط و تدارک رفتن شما را میدیدند و شما لازم ندیدید ما را از مهمانی شمیران به شهر بکشید و والسلام.
عجب وداعی بود این رفتنتان!
پسرعمو، یادتان هست، آن زریجامه که بر کردم بابت عروسی، چه اشکها ریختم از فراق خواهرم؟ یادتان هست چهطور نهیبم زدید که گریه نکن و اشک نریز که به خانه پسرعمو به مهمانی و سروری میروی؟
مهمانیتان این بود؟ طلعت به قربانتان، سروری نخواستیم، کاش خبرمان میکردید به دستبوس، یا مجال میدادید از زیر قرآن ردتان کنیم.
شاید با همین کیاست زنانهمان منصور را به بهانهای همراهتان میفرستادیم که به هوای پسر تازهسالتان خطر نکنید و به جنگ رفقای گرمابه و گلستان نروید.
به خاطر این مشروطه، همین هووی ما و هزار زن بخت برگشته دیگر. به خدا که از حال این دلتنگان چاقچوری چه خبر دارد که اینطور خودسوزی و خودگزی میکند و حریف میطلبد. که اگر خبر داشت از احوال ما، شاید نان و ماست خودش را میخورد و خون راه نمیانداخت در کوچههای تبریز که حال شما آنطور چاره کردنش پاشنه ور بکشید. آن هم در سایه معلوماحوالاتی چون ارشدالدوله بوقچی.
پسرعمو، جانم به فدایتان، شیشه دل طلعت به سنگ چنین بیخبر رفتنها آشنا نبود در این سنوات انس و الفت، دریغ که آشنایش کردید گرچه
گر نگهدار من آنست که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
التماس میکنم بیخبرمان نگذارید، شما را قسم به آن روزی که صیغه محرمیتان را به هزار یک مواعید جاری کردند و با یک دانه انگشتری در انگشت، به بهشتم خواندند. هرچند لابد بیخبر بودیم از اینکه پسرعمویمان قبلا عقدش را با هزار و یک سیاست و کیاست و مشروطهبازی بسته و جز به آرامش اجانب آرام نمیگیرد دلش.
آقا، گرچه بیخداحافظی رفتید، خدا پست و پناهتان که خدای نسوان خلوتنشین هم بزرگ است، افسوس که کسی قدر بزرگی دلشان را نمیداند.
دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مروت
به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی
طلعت همسرتان
شانزدهم ذیالحجه سنه 1324 قمری، طهران
رقعه دوم
تصدق وجود مبارکتان شوم
از احوالات اهل خانه بخواهید، بحمدالله سلامت هستیم. ناصرجان مشق میکنند، مستورهخانم راه رفتن میآموزد و طریقه تمام کودکان تازهسال، شکر خدا. اما احوال محمدتان هیچ خوش نیست. نه اینکه مریضی به کارشان باشد خدای ناکرده، اما دلگیرند، دایم احوال شما را میپرسند، سراغتان را میگیرند.
راه میافتند دور عمارت به جستن سایه پدر و نمییابند، بعد کبوتروار سر در گریبان میبرند و غصهخوری میکنند طفلکم.
والده محمودخان درشکهچی میگوید: خدای ناکرده دق دارد.
مهتر میگوید: باید خونش را بگیرند.
خواهرم، شوکتالملوک خانم، داده برایشان تخم شاهتره و گل گاوزبان دم کنند.
شاید دلش باز شود، که نمیشود. لب نمیزند به خوراک طفلکم، مینشیند پای پنجره به نظاره باران و برف بیوقت و خودخوری میکند.
امروز مهتر میگفت برف شمیران تا ده ذرع نشسته، پای اسب تا زانو در برف فرو میشود، سقف بعضی خانهها ریخته، راه پیادهها گِل و ناهموار است. در شهر همهجا حرف جاده بسته آذربایجان و اردوی متفرق دولتی است.
محمودخان درشکهچی هم نیامده خبر آورده که اردوی دولتی تبریز را فتح کرده است. طوریکه نرسیده به تبریز، به کرسی بخشت نشسته آن همای سعادت شاه.
ما که نفهمیدیم؛ بازار همدان بسته، بازار اصفهان بسته، کرسیها بیذغال و مردم گرسنه.
آنوقت از قزوین خبر رسیده که اردوی دولتی با جلال و جبروت از شهر گذشته و شما هم سوار بر اسب رؤیت شدهاید. دیگر العهده علی الراوی.
اصلا دیگر هرچه مسموع شود و نشود، دروغ یا راست، گوشمان را میبندیم و منتظر کاغذتان میشویم. مثل همه زنان این شهر که نمیدانند چرا نمیشود بیجنگ این قیل و قال را خواباند، بدون به توپ بستن و اغتشاش.
بگذریم، احوال طلعت اگر میپرسیدند، دیگر نیازی نبود که به سوادی غمدار عرض کنیم باران و برف، حیاط را برداشته و دلمان را پوسانده.
علیق احشام نم کشیده، شپشک زده به کل از انتفاع ساقط شده و آن درخت اناری که سنوات ماضیه به دست خودتان کاشته بودید صد دانه انار داده یکی از یکی دلخونتر.
احوال اگر میپرسیدید میگفتیم. ناصرتان هزار و یک سوال دارند از مادرشان که بیجواب میماند. مستورهتان یک آقا میگوید و دایهاش هزار تکه نبات به دهانش میگذارد که یادش نیاید آقایش رفته.
اگر میپرسیدید، لابد باز از احوال محمدتان میگفتیم که دیروز از نوکر همسایه شنیده بودند بالاخره دولتیان بر مردم تبریز غالب میشوند. همین شده بود که محمدجان شب گذشته آنطور تب کرده بود و تا صبح نام شما را صدا میکرد.
شما که بیخبر رفتید و بیاثر ماندید در غربت، حتی نگفتید چهطور به جنگ مردمی میروید که حرفشان با شما یکی است. به جنگ خودتان رفتید آقا، به قول جناب میرزا ابوالقاسم که دیروز وقت روضه، بغض داشتند.
از قرار مسموع، امسال یک من ذغال 8قران بشود، نان هفتصد دینار، گوشت یک من شش هزار، روغن یک من دوازده هزار، هیزم خرواری 2تومان.
با این برف نو رسیده و محاصره تبریز و شاهِ یوسته، خداوند به فریاد ما برسد.
از احوالتان طلعت را بیخبر نگذارید، حتی اگر دیگر طرفدار مشروطه نیستید و به یکباره استبدادی شدهاید و چه میدانم از ما دل کنده و دل به دیگری دادهاید.
فتادهام به طلسم کشاکش تقدیم
نه گرد خانه بدوشم، نه خاک دامن گیر
طلعت
طهران، بیست و هفتم ذیالحجه سنه 1324 قمری